سروش صحت در ستون هفتگیاش در روزنامه اعتماد نوشت: «سوار تاکسی که شدم دیدم رضا جلوی تاکسی نشسته است. رضا دوست صمیمی دوران دبستانم بود؛ صمیمیترین دوستم. یک لحظه هم از هم جدا نمیشدیم. بازی میکردیم، دعوا میکردیم، میخندیدیم، روزنامهدیواری درست میکردیم، حرف میزدیم انگار به هم چسبیده بودیم.
دوره راهنمایی مدرسههایمان جدا شد و کمی از هم فاصله گرفتیم و وقتی رفتیم دبیرستان فقط گهگاه از هم خبر داشتیم و بعد دیگر تمام. حالا بعد از سی سال رضا را میدیدم. رضا جلوی تاکسی نشسته بود و من عقب. خواستم سلام، علیک کنم و آشنایی بدهم ولی خیلی حال و حوصله نداشتم. فکر کردم چه بگویم؟ یا او چه حرفی دارد که بزند؟ بعد از سی سال فقط یک خاطره بودیم. خودم را به ندیدن زدم و هدفون موبایل را توی گوشم فرو کردم و در موبایل غرق شدم. خوشبختانه رضا هم من را ندیده بود. وقتی داشت از تاکسی پیاده میشد، یک لحظه نگاهش کردم، پیر شده بود. حتما من هم همین قدر پیر شده بودم. چه سالهایی که گذشته بود. دوباره غرق موبایلم شدم. موقعی که میخواستم از تاکسی پیاده شوم راننده کرایه را نگرفت و گفت: «اون آقا کرایه شما را هم حساب کردند.»
رضا هم من را شناخته بود. کاش با رضا حرف زده بودم. چه همه سال گذشته بود... .»
دیدگاه تان را بنویسید