ارسال به دیگران پرینت

سیمین دانشور | داستان کوتاه کوه سنگی از سیمین دانشور

داستان کوتاه کوه سنگی از سیمین دانشور

مدتها بود که بخش عمده ی دار و ندار جواد را در چمدانها بسته بود. قفلساز که رفت، بازمانده را در چمدانهای دیگر گذاشت و بچه به بغل، او و رقیه هی رفتند و آمدند و چمدانها را به خانه همسایه، نادره خانم بردند....

داستان کوتاه کوه سنگی از سیمین دانشور

داستان کوتاه کوه سنگی از سیمین دانشور

درباره ی نویسنده :
سیمین دانشور نویسنده و مترجم ایرانی و همسر جلال آل‌احمد بود و در اکثر فعالیت های فرهنگی و اجتماعی همسرش حضور و همکاری داشت. سیمین دانشور نخستین زن ایرانی بود که به صورتی حرفه‌ای در زبان فارسی داستان نوشت.
مهم‌ترین اثر سیمین دانشور رمان سووشون است که نثری ساده دارد و به ۱۷ زبان ترجمه شده است سووشون از جمله پرفروش‌ترین آثار ادبیات داستانی در ایران به شمار می‌رود. سیمین دانشور همچنین عضو و نخستین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. سیمین دانشور در واقع اولین زنی است که داستان نویس بودن را به صورت حرفه‌ای پیش گرفت. به طور کلی سیمین دانشور در آثار خود به مشکل هویت و جایگاه زن ایرانی در مرحله‌ای از تغییر و تحول اجتماعی می‌پردازد و تلاش زنان برای خودیابی را با انتقاد از جامعه‌ای ـ که دنیای زنان ناشناخته‌تر از دنیای مردان است ـ مورد بررسی قرار می‌دهد.
از جمله آثار این نویسنده میتوان عناوین زیر را نام برد:
آتش خاموش، اردیبهشت ۱۳۲۷
- شهری چون بهشت، دی ۱۳۴۰
- به کی سلام کنم؟، خرداد ۱۳۵۹
- از پرنده‌های مهاجر بپرس، ۱۳۷۶
• رمان‌های سیمین دانشور
- سَووشون معروف‌ترین اثر دانشور در تیر ۱۳۴۸
- جزیرهٔ سرگردانی، ۱۳۷۲
- ساربانْ سرگردان، ۱۳۸۰
-کوه سرگردان
(داستان کوتاه « کوه سنگی » اثر سیمین دانشور را در زیر بخوانید )

روز عقدکنان دخترخاله اش، با سوزن و نخ زبان مادرشوهر را میدوخت. سفره ی عقد را هم خودش انداخته بود. به دوخت و دوز پارچه ای که روی سر عروس داشتند قند میسائیدند به کار بود که مرد آن حرفها را زد. تیر خلاص، زبان ماری گزنده اش سابقه دار بود اما نه جلو آنهمه زن و مرد. زنی که قند میسایید، انگار قندی در کار نبوده است، با دیگران مبهوت به مرد نگاه کرد. چرا هیچکدامشان حرفی نزدند؟ چرا دختر خاله اش پا نشد و یک سیلی به گوش برادرش جواد نزد؟ چرا دختر خاله اش همبازی و یار غار او نبود؟ مگر جاسوس یک جانبه نبود و هر کاری جواد می کرد خبرش را به او نرسانده بود؟ مگر راست نبرده بودش سرِ رختخوابِ انداخته شده و...؟


مرد گفته بود: الماس، از اتاق عقد برو بیرون. شگون ندارد. تو زن مشئومی هستی، تو بچه ی ناقص الخلقه به دنیا آورده ای.
فیروز را بارها پیش دکتر برده بودند. دکتر گفته بود: وصلت قوم و خویش نزدیک...از نظر ژنتیک...به یک کلام منگول بود. اما همه اش که تقصیر الماس نبود. گویا زن و مرد با هم بچه را میسازند.
سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچه ی سفید را آلود. زنی که قند میسائید، قندها را سپرد دستِ زنی که کنارش ایستاده بود. الماس از اتاق و از خانه خاله بیرون زد و با تاکسی به سراغ قفلسازی که پیشاپیش با او قرار گذاشته بود رفت و با همان تاکسی قفلساز را به خانه آورد و قفلساز به عوض کردن قفل خانه مشغول شد. پسرش را از رقیه گرفت و بوسید. فیروز بلد بود بخندد. به لبها فشار می آورد و لبها کج و کوله می شد تا خنده کی نقش ببندد؟ به روی پدر نمی خندید و به آغوش او هم نمی رفت. چشمهای فیروز هم می دید و گوشهایش برای قصه شنیدن جان می داد. اما پاها و دستهایش رشد نکرده بود – نیهای قلیان – و هرچه الماس یک حرف و دو حرف بر زبانش گذاشت، به حرف نیامد و هرچه پا به پا بردش راه نرفت. – یک لخته گوشت – مرد میگفت هیچ هیچ است و زن میگفت که من عاشق همین هیچم. مرد راست میآمد، چپ میرفت و میگفت: برو پی کارت. خاک بر سرت کنند با این بچه زائیدنت. میگفت تو هیچ کار برای من نکرده ای. اگر راست میگویی خانه را به اسم من بکن. الماس میدانست کجایش میسوزد؟ از سیر تا پیاز کارهایش خبر داشت. با ندای خواهر شوهر که جان جانانش بود، خودش را هر طور که میتوانست میرسانید و پاورچین به صحنه ی عملیات مرد راهنمایی می شد و با سکوت شاهد بود و چنان به هنگام صحنه را ترک میگفت که حتی خاله و دختر خاله هم متوجه نمیشدند که کی رفته بود؟
مدتها بود که بخش عمده ی دار و ندار جواد را در چمدانها بسته بود. قفلساز که رفت، بازمانده را در چمدانهای دیگر گذاشت و بچه به بغل، او و رقیه هی رفتند و آمدند و چمدانها را به خانه همسایه، نادره خانم بردند. تنها بوی مرد در خانه مانده بود. بوی پا و عرق زیر بغل. بوی...ایا این بوها تا آخر عمر با او میماند؟
نادره خانم پرسید: رسید بدهم؟ نه. به نادره خانم اطمینان داشت. نادره خانم گفت بهتر است رسید بدهم. فردا هزار و یک ادعا میکند. نه. لزومی نداشت. ریزِ دار و ندار شوهر را یادداشت کرده بود. نادره خانم گریه کرد. گفت: خیال میکنی تنها خودت زن هدف و زن زباله هستی؟
- خانه ات را به آتش میکشم. بالش میگذارم روی سر فیروز و هیچت را خفه میکنم. اسید میپاشم به صورتت. اِله میکنم. بِله میکنم. دو سه بار چشمهایش را درانیده بود و گفته بود برو خودت را بکش نسناس.
- دو علی گلابی، در دل میگفت. اما همان دل به سمتی میراندش که خود را از زنِ «هدف» بودن و زنِ «زباله» بودن برهاند. حتی اگر تهدیدهای مرد به حقیقت میپیوست. دل میگفت: آخر تا کی؟ همتی کن. «هر سفیهی خواند خواهد خارزارت» دل همیشه با شعر ندا و صلایش را بسر میداد. و ندای همین دل هم در آغاز معرکه درست بود. کاش به این ندا گوش داده بود که میگفت: نکن. از او گریز تا تو هم در بلا نیفتی.
چقدر دوره اش کرده بودند. چقدر جواد التماس کرده بود و الماس ناز کرده بود. مادر خدابیامرز و خاله اش می گفتند آخر ناف ترا به اسم جواد بریده اند. خود جواد چاخان میکرد که از بچگی عاشقش بوده. میگفت: عقد دخترخاله و پسرخاله را در آسمانها بسته اند. الماس هرچند بچه بود اما شنیده بود که عقد دخترعمو و پسرعمو بوده است که در آسمانها بسته شده است. جواد میگفت: آسمان بیست و هفت طبقه دارد. طبقه سوم مال دختر عمو و پسرعمو است و طبقه چهارم مال تو من. آخر باورش شد. پانزده سالش که بیشتر نبود. روز عقد روی صندلی که نشاندنش پاهایش را تکان تکان میداد. پا میشد و مشت مشت شیرینی از روی میز برمیداشت و به هم کلاسیهایش میداد. مادرش سپرده بود که بعد از سه بار «بله» را بگوید. بعد از اولین خطبه ی عقد، ملّا که پرسید: الماس خانم، من وکیلم که...گفت: بله، بله، بله. همه خندیدند، حتی جواد؛ اما مادرش نیشگونش گرفت و گفت: ورپریده.
با رقیه کوشیدند کمی پوره به خورد فیروز بدهند. آب پرتقال را قاشق قاشق به حلقش ریخت. فرو دادن برای بچه مشکل بود. تف میکرد. تف میکرد. الماس التماس میکرد: اگر بخوری برایت قصه باغ سنگ را میگویم. این قصه را هم فیروز و هم خودش و هم رقیه دوست داشتند و دل میگفت: مگر خود تو یک باغ سنگ درنیامده ای؟ مگر تو با دستهای بسته خود را به دریا نینداخته ای؟ پس من چگونه گویم: زنهارتر نگردی؟
- یکی بود. یکی نبود. پیرمردی بود که یک باغ داشت و رسیدگی به باغ ارباب هم با او بود. آبیاری، هرس کردن، شخم زدن، کود دادن، گلکاری، میوه چینی. آخر تا کی؟ پیرمرد خسته شد و به ارباب گفت که دیگر توانش را ندارد و ارباب آب باغ پیرمرد را قطع کرد. درختها می پژمردند و می خشکیدند. پروانه ها، گنجشکها، سبزه قباها، شانه به سرها همه از باغ پیرمرد مهاجرت کردند و به باغ ارباب رفتند و پیرمرد صدای فاخته ی نر را از باغ ارباب می شنید که میپرسید: موسی کو تقی؟ جفت او، فاخته ماده، کنار یک درخت هنوز سبز بود و چند تا آلوچه داده بود. می چمید و می خرامید. پیرمرد با درختها و با فاخته ماده حرف میزد. به درختها می گفت: صدایتان را می شنوم. از من میپرسید: چرا به ما آب ندادی؟ می گویید مگذار ما خشک بشویم. چه کنم؟ آب این باغ را بسته اند. درخت آلوچه، میدانم تو چه میگویی. میگویی امسال همت کرده ام و چند تا آلوچه داده ام. غرور ما به میوه هایمان است. غرور ما را نشکن. به فاخته میگفت: از تو صدایی نمیشنوم. چه در سر داری که هیچ نمیگویی؟
الماس گریه اش گرفت. فیروز هم خوابش برده بود و دل میگفت: با بی گنهی ترا چنین میسوزند. اما تو بگریز، بگریز، دستگهش را داری. و الماس گریان به دل جواب میداد: میگریزم و کنار هر باغ سنگ، یک باغ بسیار درخت میسازم.
از رقیه پرسید: تو هم نخوابیده ای؟
- نه الماس خانم. خوابم نمیبرد. میترسم آقا بیاید و یادداشت شما را که پشت در چسبانده اید بخواند و خانه را آتش بزند.
- خوب بزند.
- آنوقت برتل خاکستر بنشینیم؟
- نه. میرویم به باغ سنگ پناه میبریم.
بایستی رقیه را آرام میکرد. چه جوری؟ آیا باید همه هوشیاری های زنانه اش را برای او فاش میکرد؟ باید میگفت که خانه را قولنامه کرده است و فردا صبح میرود محضر و پول فروش خانه را در بانک میگذارد و سند فروش را میآورد و میدهد به نادره خانم؟ میدانست که جواد تا غروب فردا نمیآید. روز پاتختی خواهرش است. عصر هم بساط منقل است و وافور. شاید فردا شب هم نیاید. پستو. رختخواب انداخته شده. لُختی دستها و پاها. تارهای موی زرد زن روی بالش با تارهای موی سیاه جواد قاطی میشود اما دیگر دختر خاله فرصت ندارد به الماس بروز بدهد. این احتمال هم هست که بعد از گفتن بله، خودش هم به صورت «زن هدف» در بیاید تا کی مثل الماس «زن زباله» هم بشود؟ آیا داماد هم گربه را دم در حجله خانه خواهد کشت؟ آیا مثل جواد یک داد کلیمانجارویی سر او خواهد زد که چرا مثل بچه آدم وا نمیدهد؟ یک نعره مثل شیرِ نماد فیلمهای ساخت متروگلدوین مایر؟
نباید زباله ها را مدام به هم زد. تفاله ی چای، دستمالهای کاغذی، پوست هندوانه یا طالبی با تخمه هایشان، دمپایی کهنه، استخوان و ته مانده ها و هرچه که بایستی پنهان بماند. باید زباله ها را در کیسه سیاه ریخت و درش را محک گره زد تا گربهها نتوانند در کوچه ولوشان کنند. و اینکه چرا آدمها سیاهدل میشوند یا سنگدل؟ مواجه با آنهمه زباله در زندگیهای به آدم نبرده شان هست که دل سیاه و سنگدلشان میکند یا دستکم دلزده میشوند یا به هر چه پیش بیاید تن میدهند، اما تو ای دلِ من مباد که پاک نمانی.
آیا بایستی به رقیه میگفت که تمام سکه های طلا و جواهراتش را در صندوق بانک گذاشته است؟
....میرود کنار باغ سنگ پیرمرد زمینی میخرد و باغی میسازد و چاه عمیقی وامیدارد بکنند....اول ترتیب چاه را میدهد، به آب که رسید...آب فراوانی که مثل الماس بدرخشید و مثل اشک چشم زلال باشد. آبی که هر تشنه ای را سیراب بکند. آبی که خورشید در روز و ماه در شب، بوسه ها نثارش بکنند.
همه جور درخت می نشاند. همه جور بذری میافشاند، همه جور گلی می کارد و با گلها و درختها حرفها دارد که بزند و اینبار آبِ باغ ارباب است که قطع میشود و درختهای اوست که می پژمرند و می خشکند و ارباب مثل پیرمرد نیست که زبان درختها را بفهمد و تسلایشان بدهد.
....میماند مسئله طلاق و حضانت فیروز. فیروز چهار سالش هم بیشتر است. کارشان به دادگاه میکشد. حضانت طفل را میدهند به جواد و او «هیچ» الماس را میگیرد. و شاید سر به نیست میکند. شاید هم طلاق ندهد مگر آنکه الماس را خوب بدوشد و بچزاند. در آن صورت بایستی کوچ میکردند. به کجا؟ همینجا که بودند وطنش بود با همان باغ سنگش.
آهسته پا شد و پاورچین به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد و یک لیوان آب خورد. یک لیوان هم برای رقیه آورد. تکمه برق را زد. رقیه ترسان در رختخوابش نشست و پرسید: کی بود؟ الماس گفت: منم، رقیه نترس.
دراز که میکشید گفت: رقیه، میدانی پیرمرد باغ سنگ را چهجوری ساخت؟
- نه.
- هر روز یک چادر شب بر میداشت و میرفت لب رودخانه و یک عالمه سنگ جمع میکرد. میریخت در چادرش و به باغ میآورد. بعد رفت طناب های رنگارنگ خرید. سفید، قرمز، آبی، سبز، از همه رنگ. طنابها را به قطعه های مختلف برید. در یک سطل، گل درست کرد. سنگها را در گل فرو میبرد و به وسط یا کناره ی طناب ها میچسباند. سنگهای به گل آغشته در طناب ها فرو میرفتند و گل که خشک میشد، امکان افتادنشان نبود. گلها را از بستر رودخانه میآورد. رودخانه بخشنده است. باغبان پیر طنابها را بر شاخه های خشکیده می بست. تا چشم کار میکرد درختهایی در دید بیننده می آمد که میوه ی اصلیشان سنگ بود.
- - موسی کو تقی چه شد؟
- فاخته را میگویی؟ پیرمرد آب و دانه فاخته را میداد و نوازشش هم میکرد.
- فاخته تر دیگر صدایش نکرد؟
الماس زمزمه کرد: دل من. دل من. دل من.

منبع : رادیو فرهنگ
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه