«بابای من همیشه گریه میکرد و همیشه چشمهایش خیس بود.» عصر روزی که فردایش تولد عزتالله انتظامی است، مجید انتظامی با فریدون جیرانی در محل دبیرستان شاپور تجریش که حالا به موزه سینما تبدیل شده، درباره خاطرات سالهای دور پدرش به صحبت نشستهاند. حرفهای مجید انتظامی با تصویرِ اشکهای پدر، در فیلمی که از او پخش شد، شروع میشود و با اشکهای خود به پایان میرسد. از روزهایی که عزتالله انتظامی به زندان رفته، تا روزی که در آلمان و کنار پسرش به درددل درباره فیلم گاو پرداخته یا آواز خواندن و لحظههای تلخ رفتنش، حرفهای زیادی وجود دارد که تا بهحال کمتر شنیده شده است.
«با دخترم گلنوش به دیدنش رفتیم، حال خوبی نداشت و با صدای بلند برای خودش حرف میزد و آوازی از فیلم حاجی واشنگتن را میخواند. هرچه حرف زدیم، به ما محل نگذاشت. حافظهاش سر جایش نبود اما من حس میکردم صحبتهایم را میفهمد، شروع کردم به صحبت؛ «بابا... همه بیرون منتظرتن، چرا خودت رو زدی به مریضی.» اما ساکت شد و دیگر نخواند. تصمیم گرفتیم برویم تا بخوابد. عزتالله انتظامی در دوره بیماری، روزهای سرحالتری هم داشت، روزهایی که میتوانست با ویلچر به همراه پسرش برای خرید از خانه بیرون برود. «گفتم میخواهم یک دستگاه ضبط صوت بخرم تا حرفهایی که نمیتوانی به من یا هرکس دیگری بگویی را در این دستگاه بگویی و پیشپردهخوانیهایی که قبلا خواندی را ضبط کنی تا من روی آن آهنگ بگذارم.» گفت: «حالا چی میخوای بخری؟» گفتم: «با هم بریم و بخریم.»
خلاصه رفتیم و بعد از دیدن مدلهای مختلف یکی را پسندید و خریدیم. فردایش گفتم: «حرف زدی بابا؟» گفت: «آره». گوش کردم دیدم گفته: «یک، دو، سه، ضبط میشه. الان یعنی ضبط شده.» و همین را تکرار کرده. روزهای بعد هم همینطور بود تا یک هفته بعد که یکی از پیشپردههایش را خوانده بود و ماجرای گرفتارشدن و تعهددادنش در کلانتری را تعریف کرده بود. فقط همین و دیگر ادامه نداد. حالا هم دارمش اما دیگر ادامه نداد.»
عزتالله انتظامی چه درجوانی و چه در کهنسالی به کارش اهمیت زیادی میداده، وقت ناهار و استراحت یا در میانههای سفری تفریحی همیشه درحال خواندن و حفظکردن متن و سناریوها بوده و تا روزهای پایانی عمرش این رویه را ادامه داده است. حوالی کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ وقتی تئاتر سعدی را آتش زدند، او به همراه پسرش در آنجا بوده است، با بقیه تئاتریها از سالن بیرون آمدند، از کنار تانک و جیپها به سمت لالهزار و تئاتر تهران رفتند. بعضی از شبها برای چسباندن تراکتهای حزب توده به خیابان میرفته است اما ردش را زده بودند و دستآخر دستگیر و زندانیاش کردند.
«آنوقتها همه تودهای بودند، در دانشگاهها بسیاری از استادان تودهای بودند و اگر شاگردانشان تودهای نبودند، به آنها نمره نمیدادند. خیلی از کسانی که آن زمان تحت تعقیب بودند، در طبقه بالای خانه ما زندگی میکردند. یک روز با مادربزرگم برای ملاقات پدر به زندان رفتیم و در سالن ملاقات سر من میان میلهها گیر کرد. کلی گریه کردم تا با کمک مأمور زندان سرم را بیرون آوردند. در همین میان، پدرم رفت و دوباره با یک مجسمه برگشت. مجسمه را زندانیان با خمیر نان درست کرده و با آبرنگ رنگ کرده بودند. بیرون آمدیم و آن مجسمه تا مدتها همه چیزِ من شده بود. گذاشته بودمش لب طاقچه تا اینکه متوجه شدم مورچهها آن را از پشت خوردهاند، بنابراین ریخت و از بین رفت. البته که پدر هم زیاد در زندان نبود و به قول خودش پارتی داشت که زود او را بیرون آوردند.»
بعد از روزهای زندان، عزتالله انتظامی که وضع مالی چندان جالبی هم نداشت، برای گذراندن دوره بازیگری چمدان کوچکی بست و به آلمان رفت. وقتی بعد از دو- سهسال برگشت، بهطور حرفهای کار خود را در لالهزار شروع کرد. پس از سالها بازی در تئاتر و همزمان با رفتن در مقابل دوربین داریوش مهرجویی برای فیلم گاو، در رشته تئاتر وارد دانشگاه تهران شد و مدرک کارشناسیاش را دریافت کرد. «پدرم، علی نصیریان، عباس جوانمرد و عدهای دیگر از هنرمندان خود گروههای هنری و تئاتری داشتند و در تئاترهای یکدیگر بازی میکردند؛ مثلا تئاتر کنار جاده، نوشته مهین تجدد یکی از موفقترین آثاری بود که پدرم در سال ٤٢ کار کرد. مردم آن زمان هم گرایش زیادی به تئاتر بهویژه تئاتر روحوضی داشتند؛ بسیاری از آثار مدتها روی صحنه بودند.»
تا پیش از دهه٤٠ و ٥٠ جشنوارههای فیلم هنوز پا به عرصه ظهور نگذاشته بودند. جشنواره فیلم رشد یا «جشنواره بینالمللی فیلمهای آموزنده» که قدیمیترین جشنواره فیلم ایرانی است، در سال ٤٢ و با هدفهای آموزشی از سوی آموزش و پرورش به راه افتاد. بعد از آن و اواخر دهه٤٠ و اوایل دهه٥٠ جشنواره فیلم سپاس و جشنواره بینالمللی فیلم تهران به راه افتادند و بین برخی فیلمهای مطرح آن زمان ازجمله «گاو» و «قیصر» داوری کردند. «در آلمان تصادف کرده بودم و پدر به دیدنم آمد، خاطراتی از آن جشنواره تعریف میکرد و در واقع ناراحت بود. میگفت همه جایزه را حق گاو میدانستند اما یکدفعه همه چیز عوض شد و فیلم قیصر جایزه را بُرد. خودم فیلم را در برلن دیدم و واقعا میخکوب شدم و اتفاقا مهرجویی هم آنجا بود.
بازی و درخشش پدرم در آن فیلم در ایران چندان تغییری در زندگی او ایجاد نکرد، درحالی که در خارج از ایران وقتی چنین اتفاقی در زندگی یک هنرپیشه میافتد، زندگیاش زیرورو میشود.» عزتالله انتظامی نخستین بازیگر ایرانی است که از یک جشنواره بینالمللی (جشنواره فیلم شیکاگو) جایزه گرفته و در تیتر بسیاری از روزنامههای دنیا شده است. بازیگری که بیش از ٥٠ فیلم سینمایی و حدود ١٠٠ سریال و تلهتئاتر و فیلم کوتاه بازی یا کار کرده. دو اثرش هرگز منتشر نشده است؛ تله فیلم مسافرت و فیلم غبارنشینها که کارگردانی اولی را هم خود برعهده داشت و هیچگاه کامل نشد. فیلم غبارنشینها هم ساخته داود روستایی بود که هرگز اجازه انتشار پیدا نکرد. عزتالله انتظامی از آن دسته بازیگرانی بود که دوست نداشت دیگران در فیلمها به جایش حرف بزنند. «اصرار داشت خودش به جای خودش حرف بزند و حتی برای دوبله پول نمیگرفت.
از میان تمام فیلمها و سریالها، تنها در ستارخان و هزاردستان دیگران به جای او حرف زدند. در خانه ابهت زیادی داشت و برای شغلش زندگی میکرد. حتی وقتی ما را سینما میبرد، جلو میرفت و ما دنبالش میدویدیم. به موقع هم پدری میکرد، هر روز ٦ صبح ما را به هنرستان میبرد و خودش ٨ صبح به اداره تئاتر میرفت. بعدها هم اصرار داشت که روز اول مهر، بچههایش را خودش به مدرسه ببرد و پول توجیبی اولین روز را حتما خودش بدهد. نوه دختر خیلی دوست داشت و با دخترم گلنوش رابطه بسیار خوبی داشت. گلنوش که کوچک بود، میخواست گوشش را برای گوشواره سوراخ کند اما من مخالف بودم. یک روز پدرم خودش او را به داروخانه برد و برایش گوشواره انداخت. به او میگفت هر کاری داشتی، به خودم بگو.»
او که خود در جوانی برای گذراندن دوره بازیگری به آلمان رفته بود، در سالهای بعد هم پسرش را تشویق کرد در رشته موسیقی درس بخواند؛ بنابراین مجید انتظامی هم برای ادامه تحصیل به آلمان رفت. «همیشه برای کنسرتهای من، چند ساعت زودتر در سالن حاضر میشد، با نوازندهها زندگی میکرد. چیزهایی را درباره آداب صحنه میگفت که کمتر نوازندهای در آن زمان میدانست.»
عزتالله انتظامی، یکی از پنج غول سینمای ایران (داوود رشیدی، محمدعلی کشاورز، علی نصیریان، جمشید مشایخی و خودِ عزتالله انتظامی) از موسسان موزه سینماست که حالا در نزدیکی تجریش قرار دارد اما ساختمان قبلی آن در لالهزار بود: «اول خودش هرچه داشت، به موزه برد. دمِ درِ خانه کارگردانان دیگر میرفت، گاه با زور، گاه با اصرار جایزهشان را میگرفت. حتی به من هم اصرار کرد تا سیمرغها و جایزه شمشیر طلاییام را به موزه بدهم.»
در روزها و ماههای پایانی عمرش اگرچه نمیتوانست در کاری بازی کند اما همچنان سناریوها برای خواندهشدن، روانه خانهاش میشد تا نظرش را درباره آنها بگوید. همان وقتها که به قول مجید انتظامی حافظهاش درحال تحلیلرفتن بود: «اینطور نبود که یکدفعه همه چیز از یادش برود، اتفاقا خیلی چیزها یادش بود اما وقتی سناریوها را برایش میخواندم، چیزهای عجیبی میگفت. دوست ندارم به رفتنش فکر کنم. تازه از خانهاش برگشته بودیم که گلنوش تماس گرفت و گفت برو بیمارستان باهنر، بابا حالش بد شده. وقتی رسیدم، تمام کرده بود.»
عزتالله انتظامی متولد سیویکم خرداد ١٣٠٣ و بچه سنگلج تهران، از اوایل دهه٩٠ دچار بیماریهای تنفسی بود و به دلیل هوای آلوده تهران برای مدتی اجازه خروج از خانه را نداشت اما سهماه پیش از مرگ، بر اثر زمینخوردن در منزل دچار مشکلات جسمی شد و درنهایت ٢٦ مرداد سال ٩٧ از دنیا رفت. او فعالیتهای هنری خود را با پیشپردهخوانی شروع کرده بود و حتی پایاننامه دوره کارشناسیاش در همین باره بود. حاجی واشنگتن، ناصرالدینشاه آکتور سینما، روسری آبی، کمیته مجازات، هزاردستان، گاو، خانهای روی آب، آقای هالو، دایره مینا، اجارهنشینها، هامون، بانو، پستچی، مینای شهرخاموش، کمالالملک، سلطان صاحبقرانیه ازجمله آثار مهمی است که این هنرمند ایرانی در آنها نقش بازی کرده بود و ارزش بارها دیدهشدن را دارند.
دیدگاه تان را بنویسید