داستان کوتاه به کی سلام کنم از سیمین دانشور
« واقعا کی ماند که بهش سلام بکنم؟ خانم مدیر مرده، حاج اسماعیل گم شده، یکی یکدانه دخترم نصیب گرگ بیابان شده… گربه مرد، انبر افتاد روی عنکبوت و عنکبوت هم مرد… و حالا چه برفی گرفته! هر وقت برف می بارد دلم همچین می گیرد که می خواهم سرم را بگوبم به دیوار. دکتر بیمه گفت: هر وقت دلت گرفت بزن برو بیرون. گفت: هر وقت دلت تنگ شد و کسی را نداشتی که درد دل کنی بلند بلند با خودت حرف بزن. یعنی خود آدم بشود عروسک سنگ صبور خودش. گفت: برو تو صحرا و داد بزن، و به هر که دلت خواست فحش بده… چه برفی می آید، اول تو هم میلولید و پخش میشد، حالا ریزریز میبارد؛ و این طور که میبارد، معلوم است که به این زودی ها ول نمیکند، از اولِ چله بزرگ همینطور باریده…»
و برف های قبلی روی زمین یخ بسته بود و مردم برف پشت بامهایشان را غیر از تو کوچه پس کوچهها کجا بریزند؟ آمد و رفت کارِ پهلوانها و جوانهای ورزشکار و بچههای بیکله بود که مدرسههایشان را تعطیل کرده بودند. اگر نمیبارید که گرانی بیسر و صدا بود و قحطی میشد و حرف از جیره بندی آب و برق میزدند و اگر میبارید که زندگی و مدرسه ها تعطیل میشد. دیشب برق خیابان علایی خاموش شد و کوکب سلطان همانطور زیر کرسی نشسته بود و به تاریکی خیره شده بود، تا به سرش زد، دلش شور افتاد، همچین شور افتاد که انگار تو دلش رخت میشستند. فکر کرد اگر از اتاق و از تاریکی بیرون نیاید، دیوانه میشود. پاشد، کورمال کورمال آمد پائین و در سرما و تاریکی رفت دم در خانه ایستاد. سوز میآمد و بچهی همسایه گریه میکرد. پریشب لوله ی آبشان ترکیده بود، سه روز میشد که آشغالی خاکروبهشان را نبرده بود.
کوکب سلطان، کارمند بازنشستهی وزارت آموزش و پرورش، خاکروبهی چندانی نداشت که کسی ببرد. ترکیدن لولهی آب هم به اثاث او صدمهای نرساند. اتاق او در طبقهی بالا و در همسایگی آقای پنیرپور بود که دو تا اتاق بزرگ و آشپزخانه و مستراح در اختیارش بود و سه تا دختر دم بخت و یک زن لندهور هم داشت. در و همسایگی لقبش داده بودند آقای پنیرپور، چون که سر خیابان ژاله لبنیات میفروخت و به هیچکس نسیه نمیداد حتی به شما، و اسم اصلیش آقای شریعت پور یزدانی بود. کوکب سلطان برای وضو و قضای حاجت میرفت پایین، آب هم از شیر آب آشپزخانهی پایین برمیداشت، آشپزی چندانی هم نداشت. با این دندانی که مرتب میزد و لثه و زبانش را زخم کرده بود. اتاقش هم یک کف دست اتاق بیشتر نبود، اثاثی هم نداشت. دار و ندارش را جهیزیه کرده بود و به خانهی دامادش فرستاده بود.
کوکب سلطان از زیر کرسی پا شد و به تماشای برف پشت پنجره ایستاد. به همان زودی پشت بامها سفید شده بود و روی کاجهای خانهی همسایه برف نشسته بود. آویزههای یخ که از شیروانی مقابل آویخته بود دیروز هم بود، پریروز هم بود، از اول قوس بود. چقدر دلش تنگ بود، از دیشب تا حالا از خیال حاج اسماعیل بیرون نرفته بود.
«چه عشقی با هم کردیم، حیف که زود گذشت. تابستان ها خانم مدیر میرفت اوین، حاج اسماعیل حمام سرخانه را گرم میکرد. می بردم حمام و پاک پاک میشستم، لیفم میزد، غلغلکم می داد، غشغش میخندیدیم، قربان صدقهی هم میرفتیم، برای هم قول و غزل میخواندیم و حالا سوزنی باید تا از پای در آرد خاری.»
« رو تخت خانم مدیر وسط حیاط قالیچه میانداختیم و مینشستیم و پا به پای هم تریاک میکشیدم، عرق مزمزه میکردیم، تا لول لول میشدیم، میگرفتیم تو پشه بندِ خانم مدیر لخت لخت تو بغل هم میخوابیدیم. سواد یادم داده بود. برایش امیرارسلان میخواندم، پنچ بار امیرارسلان خواندیم، سه بار شمس قهقهه، دوبار بوسهی عذرا. خانم مدیر یک عالمه کتاب داشت. برمیداشتیم و سرجایش میگذاشتیم. حاج اسماعیل فراش مدرسه بود و من تو خانه خدمت خانم مدیر را میکردم. بندهی خدا کاری هم نداشت، انار دانه میکردم ساعت دَه میبردم مدرسه، وقتی انار نبود شربت میبردم، ناهار میپختم، شبها شام نمیخورد، یک لیوان شیر میخورد و میخوابید، خدایا هر فَندی تو این شهر بود زدیم، چقدر تماشاخانه و سینما رفتیم، فیلم دزد بغداد، هنسای عرب، اسرار نیویورک، آرشین مالالان را چهار بار و پنج بار دیدیم، پولمان برکت داشت، خانم مدیر به من مواجب میداد و حاج اسماعیل از وزارتخانه حقوق میگرفت.»
دکتر بیمه خودش گفت: با خودت حرف بزن، هرچی خوشحالت میکند یا غصه دارت کرده بریز بیرون. تو دلت نگه ندار…
رفتیم کربلا، توبه کردیم، از امام حسین اولاد خواستیم، خدا ربابه را به ما داد. سال بعدش بود که حاج اسماعیل صبحش رفت سر کار و عصرش دیگر برنگشت. مرد گنده گم شد که گم شد. خانم مدیر، تأمینات، نظیمه، همه دنبال حاج اسماعیل میگشتند، خودم ربابه را بغل می کردم و از این اداره به آن اداره میرفتم، انگار نه انگار که حاج اسماعیلی بوده، سر به نیست شد. ربابه را میخوابانیدم و خودم تنهایی مینشستم به تریاک کشیدن. گربهی خانم مدیر را تریاکی کرده بودم؛ همچین که بوی تریاک بلند میشد میآمد کنارم مینشست و چشمهایش را میبست و خرناسه میکشید. بهش فوت میکردم کش و قوس میرفت. گربه به مرگ طبیعی مرد. بعد عنکبوت را دودی کردم. گوشهی اتاق تار تنیده بود. بوی تریاک که بلند میشد میآمد پایین و از کنار منقل تکان نمیخورد. انبر افتاد رویش، عنکبوت هم مرد.
خانم مدیر تقاضا نوشت و مرا جای حاج اسماعیل تو مدرسه خودش فراش کرد و تا وقتی که مرد تو خانهی خودش نگهم داشت. خدا بیامرزدش، میگفت: کارت دو برابر شده اما چه بهتر، این عمر دراز بدون دوست را فقط با کار زیاد میتوانی تحمل کنی. از تریاک کشیدنم دلخور بود، آنقدر گفت و گفت تا تریاک از چشمم افتاد، بعلاوه بسکه کار داشتم فرصت تریاک کشیدن نداشتم. تو خانه کارهای خانم مدیر را میکردم و تو مدرسه نظافت میکردم، مَبالها را میشستم، کارنامههای دخترها را در خانهشان میبردم و انعام میگرفتم، عیدها تو گلدان سفالی گل لادن میکاشتم، کوزهی گندم سبز میکردم، عدس میکاشتم و میبردم تو اتاق خانم مدیر میگذاشتم، یا درخانهی معلم ها میبردم… از ده تومان تا دو تومان انعام میگرفتم، همهی این کارها را میکردم که آب تو دل ربابه تکان نخورد. مثل دخترهای اعیان و اشراف لباس میپوشاندمش تا دیپلمش را گرفت. اگر خانم مدیر نمرده بود که شوهرش نمیدادم. خانم مدیر مرد و من آواره شدم. با هیجده سال خدمت بازنشستهام کردند، گفتند سنت رسیده، از خانه خانم مدیر بیرونم انداختند. مجبور شدم دختره را آتش بزنم، بدهم به این لامروت لاکردار، تو محضر آقای لاچینی کار میکند و خدا را بنده نیست. چکار کنم دختره بر و رویی داشت و مثل دختر اعیان و اشراف لباس میپوشید، هر هفته هم سلمانی میرفت. با حقوق بازنشستگی و تو اتاق اجاره ای که نمیشد از این غلط های زیادی کرد. دانشگاه هم که قبول نشد.
دکتر بیمه گفت: به هر که دلت خواست بلند بلند فحش بده تا دلت خنک بشود منهم وردِ زبانم فحش است. خدا خودش میداند من عشقی بودم، از جوی آب و دار و درخت و ماه تو آسمان خوشم میآمد، کسی نماز و روزه و دعا و ثنا یادم نداده، کربلا که بودم پشت سر حاج اسماعیل نماز میخواندم، او بلند بلند میخواند و من هم تو دلم میگفتم. تهران که آمدیم یادم رفت. عوضش بلدم فحش بدهم. به تمام نامردها و ناکسهای روزگار فحش میدهم، به تمام مردهایی که بعد نامرد شدند و کسهایی که بعد ناکس شدند، نفرین می کنم. خیلیها کس ماندند، سر حرف خودشان ایستادند و مردند، خیلیها گم وگور شدند. خدا رفتگان همه را بیامرزد. خانم مدیر گفت: بدبختی ما همینه که مردها را نامرد میکنیم. میگفت: خون ما را از تو رگهای لولهای میمکند و بیخون و نامردمان میکنند.
آقا رضا را آوردند تو مجلس، گوش تا گوش اعیان و ارکان و اشراف نشسته بودند. هی می گفتند: آقا رضا سلام کن! میپرسید: به کی سلام بکنم؟
پاشوم بروم شیر بخرم شیربرنج درست بکنم. نه، فرنی درست میکنم، اما با این یخبندان چطوری بروم؟ پوتین آمریکایی «بِلاّ» که تازه خریدم از پایم گشاد است. دندانم میزند، گردن و گوش راستم جیغ میزند، سر زانوی راستم درد میکند، دیشب تا حالا از این حاج اسماعیل غافل نشدهام، سرم وور وور صدا میکند. اما باید بروم، اگر تو اتاق تنها بنشینم و با خودم حرف بزنم به سرم میزند، باز تو دلم شروع کردند به چنگ زدن. دور پایم کاغذ روزنامه میپیچم، آن جوراب پشمی که خودم بافتهام روی کاغذها پا میکنم، پوتین اندازهام میشود. چقدر بافتنی در این دور و زمانه به دردم خورد، چه خوب آدم را از فکر و خیال منفک میکند. تا حالا ده تا پیراهن پشمی بچه گانه برای منصور و مسعود بافتهام. چه نقش های قشنگی انداختم، اما غدغن کرده که دیگر از من تعارف قبول نکنند. حالا هی میبافم و هی میشکافم نه کسی را دارم برایش ببافم، نه پولم زیادی کرده، همه چیز هم که گران شده، سر به جهنم گذاشته، فقط جان آدمیزاد ارزان است.
همان روز اول گفتم که تو تمام دار دنیا همین یک یکدانه بچه را دارم. خدا را خوش نمیآید که مرا از بچهام دور بکنند، اما آن یاردانقلی از اول سر جنگ داشت، و گرنه چرا رفت باغ صبا خانه گرفت که از من دور باشند؟ بعد هم درآمدیم یک کلام حرف حق زدیم، دستم را گرفت و ازخانه ی بچهام بیرونم انداخت. میدانم چکار کنم، میروم از خانم پنیرپور نماز رسوایی یاد میگیرم، شلوارم را میکنم سرم، روی پشت بام مستراح به قصد داماد آتش به جان گرفتهام نماز رسوایی میخوانم. نفرینش میکنم. خانم پنیرپور همه جور نماز بلد است، مگر آنروز خودش روی پشت بام نگفت نماز رسوایی بخوان؟ پنجشنبه شبها روضه ی آقای راشد را میگیرند و صدای رادیوشان را بلند میکنند تا در و همسایه هم بشنوند. دلم میخواهد آواز قمرالملوک وزیری را بشنوم، مثل بلبل چهچه میزد. خانم مدیر چند تا صفحه ی قمرالملوک داشت، نفهمیدم نصیب کی شد. تابستانها خدا بیامرزدش میرفت اوین – درکه، مدرسه هم که تعطیل بود. حیاط را آبپاشی مفصلی میکردیم، گلهای اطلسی را که خودمان کاشته بودیم آب میدادیم، زیر داربست مو مینشستیم، گرامافون را کوک میکردیم و صفحهی قمرالملوک میگذاشتیم، صفحهی ظلی، اقبال السطان. شربت به لیمو درست میکردم میدادم دست حاج اسماعیل، میگفتم نوش جان، گوارای وجودت، میگفت اول تو بخور… اگر ربابه یک تک پا میآمد و منصور و مسعود را هم میآورد چقدر دلم باز میشد. به مسعود گفتم: مسعود موش بخوردت. گفت: خودت را موش بخورد! بهش التماس کردم که یک بوس به جدهات بده، صورتش را گرفت جلو لبهایم. نماز رسوایی را باید پشت بام مستراح بخوانند و باید آفتاب زده باشد، بعدش هم باید یزید و معاویه را لعنت بکنند. اینها را خانم پنیرپور گفت. پیش از زمستان آمده بود روی پشت بام نشسته بود سبزی پاک میکرد، آفتاب میچسبید، من هم رفته بودم رخت پهن بکنم، بسکه دلم تنگ بود رفتم سلامش کردم. آنروز اختلاط کردیم، گل گفتیم و گل شنیدیم، برایش گفتم که خوش دنیا را گذراندهام و همه فندیی زدهام. بعد از دامادم گفتم و خونی که به دلم کرده، گفت: نماز رسوایی بخوان تا خدا رسوایش بکند. بعد از آنروز نفهمیدم چرا با من سر سنگین شد، اگر همدیگر را میدیدیم جوری تا میکرد که انگار به عمرش مرا ندیده، من هم دیگر سلامش نکردم. با وجود این میروم ازش نماز رسوایی یاد میگیرم. کاش آفتاب بود و پشت بام مستراح آنقدر برف ننشسته بود. خدا لحاف پارهاش را تکان داده، همهجا پنبه لحاف بزرگش ریخته و باز هم دارد میریزد. استغفرالله، نه خیر، کلهام خراب است. آدم نمیشوم، زن، بسکه کفر گفتی این همه بلا به سرت آمد!
یک کلام در آمدیم گفتیم: سر عمر تو را میگویند مرد؟ خودت و برادرهای نره غولت بچهام را کشتید، زن آبستن پا به ماه با یکدست قابلمه بچه را گرفته، با دست دیگرش دست مسعود تخم سگ را گرفته، لباس همهتان را میشوید، اتو میزند، ناهار میپزد، شام میپزد. مادرت همهاش تسبیح میاندازد و فرمان میدهد، برادرهایت انگار کلفت گیر آوردهاند. خودت از محضر که میآیی خبر مرگت اوراقی؛ بچهام آب گرم میآورد پایت را میشوید، روی میخچههایت سنگ پا میمالد. خودم با دو تا چشم کور شدهام دیدهام…
خانهشان که میرفتم یک من میرفتم صد من برمیگشتم. آنقدر بد اخمی میکرد و مادرش آنقدر سرکوفت به من و بچهام میزد و برادرهایش آنقدر هر و کر میکردند که از جان خودم سیر میشدم. خیلی کم آنجا میرفتم، یک روز عصر رفتم دم کودکستان مسعود بچهام را ببینم، دیدم ربابه یک دستش قابلمهی بچه و سبد خریدش است و با دست دیگر دست مسعود را گرفته- زن پا به ماه- روی برف ها هی میلغزند و میآیند و مسعود هم نق میزند که بغلم کن مامان، بغلم کن. بچه را بغل کردم و با دخترم رفتم به خانه اکبیریشان. زیر کرسی تمرگیده بود تخمه میشکست. مادرش هم گوشهی اتاق داشت نماز کمرش میزد. برادرهایش هنوز نیامده بودند. گفتم تو واقعاً مردی؟ نمی توانی خبر مرگت، بروی بچهات را از کودکستان بیاوری؟ پاشنهی دهنم را کشیدم و هر چه از دهنم درآمد گفتم. از تعجب خشکش زده بود؛ از زیر کرسی پا شد و دستم را گرفت و کشان کشان از اتاق بیرونم آورد و از در خانه انداختم بیرون. بهم میگفت غول بیابانی، زنیکهی پتیاره، دمامهی جادو! چه حرفها که نزد…
و تازه دست بزن هم دارد، دخترم را کتک میزند. از در و همسایهها شنیدهام، شنیدهام گفته مگر ننهات با نان کلفتی و فراشی مدرسه بزرگت نکرده؟ حتی شنیدم دخترم منصور را بدون قابله زاییده، حالا باید بیست ماهش شده باشد، لابد حرف هم میزند. شنیدهام مادرش گفته شکم دوم قابله میخواهد چه کند؟ و خودش بچه را گرفته. همسایه ها هم کمک کردهاند. اینها را که شنیدم نتوانستم تحمل کنم. پا شدم یک من نارنگی خریدم و رفتم دیدن دخترم. رنگش زرد مثل زردچوبه، چه رنگی، چه حالی، تا نداشت تو رختخواب بنشیند و التماسم کرد که مادر اینجا نمان، پاشو برو نارنگیها را هم بردار ببر. اگر بفهمد تو آمدهای میگیرد میزندم و حالا کو تا از رختخواب در بیایم. یک عالمه رخت چرک جمع شده، کفری شدم گفتم: ربابه، مادرت پیش مرگت بشود، اینکه نشد زندگی، این مُردگی است. من و پدر خدا بیامرزدت کیفِ دنیا را کردیم، تو چرا باید بسوزی و بسازی؟ مگر عمر را چند بار به آدمیزاد میدهند، پدرت تو را قنداق میکرد، لالایی میگفت، میشستت، گردشت میبرد. گفت: مادر دو تا بچه دارم نمیتوانم طلاق بگیرم، بعلاوه با من که بد تا نمیکند. گفتم: برای کلفتی لازم نکرده بود این همه درس بخوانی…
ای ربابه، بچه گول میزنی؟ دیگر میخواستی چه بلایی به سرت بیاورد؟ در مدرسه مسعود هم قدغن کرده است که نروم. میروم قصابی، بقالی، لبنیاتی، نزدیک خانهشان بلکه یکی از همسایههای بچهام را ببینم، آنها لابد بچهام را میبینند یا صدای آن سگ هرزه مرض را میشنوند. شنیدهام ربابه عینکی شده، بسکه بچهام درس خواند. ای دل غافل لابد تو سر بچهام زده که بچهام عینکی شده، چه چیزها که نمیشنوم. میشنوم بچهام را زده، سرش را شکسته، میشنوم مسعود را زده، از گوش بچه خون آمده، میشنوم… نفرینهایی به دامادم میکنم که اگر یکیش بگیرد، برای هفتاد پشتش بس است، اما چه کنم که همیشه ظالم سالم است.
ای ربابه، من و بابایت هر چه کیف تو این دنیا بود کردیم، از تو هم چیزی دریغ نکردم. گفتم تا تو خانهی منی زحمت نکشی، وقتی رفتی خانه شوهر زحمت میکشی، اما دیگر نمیدانستم به این اندازه. خواهرهای بی چشم و رویش ناخوش که میشوند میآیند منزل مادر جان اطراق میکنند. ای مادر جان کوفت و کاری، ای مادر جان و زغنبوط! کی ازتان پرستاری میکند؟ ربابه، ربابه بدو آب میوه بیار، بدو شوربای جوجه بپز، بدو برو شیر بخر، گرم کن بده زهرمار بکنیم! خانم مدیر خدا بیامرز میگفت: نمیگذاری آب تو دل این بچه تکان بخورد. میگذاری به درس و مشقش برسد، سعی داری ربابه را از طبقه خودش در بیاوری، دیگر نمیدانی که زن معناً از طبقه زحمتکش است. نور به قبرت ببارد زن، عجب دانا بودی!
پاشوم بروم شیر بخرم، شیر برنج درست کنم، نه، فرنی می پزم. این دندان بدمصب بدجوری میزند. دکتر بیمه گفت: هر وقت از تنهایی به سرت زد بزن برو بیرون…
پاشد تو آینه نگاه کرد. بُن موها سفید شده بود، بعد به قرمزی میزد و ته موها سیاه پر کلاغی بود. بیخود نبود که دامادش لقبش داده بود دمامه جادو، دیگر نمی دانست که آدم آه می کشد و موی سفید از قلبش بیرون می زند. سرِ ربابه که آبستن بود در ماه نهم سرِ قلبش میخارید، خانم مدیر گفت: بچه دارد مو در می آورد. می گفت: موی بچه از قلب مادرش جوانه می زند. می گفت: هر طور که حساب بکنیم با وضع فعلی، زن معناً از طبقه زحمتکش است.
گوشهی کرسی را کنار زد. یک تومان از زیر زیلو برداشت. حیف از آن دو تا قالیچهی کُردی که جهاز کرده بود و به خانهی همچون دامادی فرستاده بود. چادر نمازش را سر انداخت و با چتر عنابیش از در حیاط درآمد. با احتیاط راه میرفت و دست به دیوار، به ناودان آهنی، به پنجرههای خانههای مردم میگرفت. کاش دندانش را در آورده بود اما بیدندان و با آن همه چروک نمیخواست جلو مردم ظاهر بشود. بایستی تمام خیابان علایی را میرفت، بعد میانداخت پشت سازمان برنامه، در خیابان شاه آباد همه جور دکانی بود. میتوانست از بغل کلانتری برود خیابان ژاله و از لبنیاتی آقای پنیرپور شیر بخرد.
شیر تمام شده بود، نه شیرِ تو شیشه بود و نه شیر پاکتی و نه شیر معمولی. «خراب بشوی تهران، روی سر ناکسها و نامردها و اختهها خراب بشوی، با آن زمستانهای سخت و سرد و تابستان های گرم خشکت. نه رودخانهای، نه دار و درختی، نه جوی آبی، بقول خانم مدیر مثل یک لکه جوهر روی کاغذ آب خشک کن پهن شده، همه جا دویده، مثل خرچنگ به اطراف دست انداختهای شهر خرچنگ قورباغهای خراب بشوی!»
به قصابی رفت. زن آقای پنیرپور داشت گوشت می خرید. یک ران سفارش داده بود. جعفر آقا داشت ران را تکه تکه می کرد و با ساطور استخوانها را دو نیمه میکرد. گوشت خوشرنگ غیر یخ زدهی گوسفند ایرانی بود. گفت: دو کیلو و هفتصد گرم. «خوب، بیخود که مردم لندهور نمیشوند و غبغب نمیاندازند.» خانم پنیرپور روسری پشمی سر کرده بود، دستکش دستش بود، روی کت و دامنش پوستین پوشیده بود. از جیب کتش یک اسکناس پنجاه تومانی در آورد و داد دست جعفر آقا. دست جعفر آقا بریده بود و پارچهای که روی آن بسته بود خونی بود.
منتظر ماند تا خانم پنیرپور رفت. دست دراز کرد و یک تومان را داد به جعفر آقا. جعفر آقا کمی پیه و پوست و یک ذره گوشت و یک استخوان یخ زده از روی پیشخوان برداشت و تو ترازو انداخت. کوکب سلطان گفت: «جعفر آقا گوشت یخ زدهی نمیدانم مال کدام گورستان را به من نده. به درد کود میخورد که زیر درخت چال کنند.» جعفر آقا تشر زد که همین است که هست، با یک تومان فیله شیشک بدهم؟ آشغالها را گذاشت تو یک کاغذ روزنامه و داد دست کوکب سلطان… اگر حاج اسماعیل زنده بود همچین جرأتی میکرد؟
چه ترسی کوکب سلطان را گرفته بود! این ترس خودش یک نوع مرض بود. میترسید تمام عمر همین طور تنها بماند و دامادش هرگز با او آشتی نکند و او روی دخترش را نبیند. دم پمپ بنزین یک بار لیز خورد، نزدیک بود بیفتد. پیادهرو از یخبندان عین شیشه شده بود و حالا برف داشت روی یخها را میپوشانید. ترس دیگرش از برف بود. میترسید آنقدر برف ببارد که او نتواند از خانه در بیاید، نتواند به باغ صبا برود و تو مغازههای لبنیاتی و قصابی و بقالی محلهی دخترش سر و گوشی آب بدهد و سراغی از او بگیرد. میترسید آنقدر برف ببارد که در خانهها را برف بگیرد و درها باز نشود و مردم مجبور بشوند از پشت بام ها آمد و رفت بکنند. همسایههای او که همه شیروانی دارند و راه او چنان بسته شود که تو اتاقش زندانی بماند و بعد همین مرضی را بگیرد که میگویند از ژاپن آمده، آنقدر عُق بزند تا آب در بدنش نماند و تک و تنها و بدون پرستار در اتاقش بپوسد، بمیرد و بپوسد. اما از مرگ که نمیترسید، مگر آدم عشقی از مرگ میترسد؟ از برف و مرض و تنهایی و درهای بسته و قهر دامادش میترسید، اما از مرگ نمیترسید، البته به شرطی که اصلا درد نکشد، به شرطی که خودش نفهمد دارد میمیرد. به شرطی که خواب به خواب بشود. دیگر مثل خانم پنیرپور از نکیر و منکر و شب اول قبر و روز پنجاه هزار سال ترسی نداشت، هیچکدام را باور نمیکرد.
باید خودش را به کاری مشغول میکرد که آنقدر از تنهایی نترسد، دیگر چقدر ببافد و بشکافد و دوباره ببافد. فکر کرد بنشیند سر یک چهل تکه، تو بقچه هایش بگردد و هر چه دم قیچی سراغ دارد جمع بکند و بنشیند و یک لحاف چهل تکه سرهم بکند. اما برای کی؟ دخترش که میترسد از او چیزی بستاند. پس برای کی بدوزد؟ اصلا برای کی و بخاطر چی زنده است؟ به کی سلام بکند؟ کی مانده که آدم بهش سلام بکند؟
بچهها معلوم نبود از کدام جهنم درهای ریخته بودند تو کوچه و برف بازی میکردند و روی یخها سُر میخوردند و گذر عابران را لیز میکردند. یک گلوله برفی روی چترش خورد و صدا کرد. چترش را بست و برگشت که فحش بدهد. صورت بچهها قرمز بود و شاد و خرم سرسره میکردند. دلش نیامد فحششان بدهد. مگر خودش روزی روزگاری بچه و جوان نبوده؟ مگر کیف دنیا را نکرده؟ مگر کم آتش سوزانده بود؟ سر خیابان علایی بچهها آدمک برفی عظیمی درست کرده بودند، آدمک برفی مردی یک چشمی بود و روی چشم دیگرش یک تکه پارچه سیاه گرد با قیطان سیاه بسته بودند و یک عرقچین سیاه هم سرش گذاشته بودند.۱ مثل اینکه دق دلیشان را خالی میکردند. چونکه با گلوله برف به آدمکی که خودشان ساخته بودند حمله میکردند. خون از لپهایشان میچکید، بسکه تقلا کرده بودند. چشمهایشان برق میزد. یکیشان روی برف سر میخورد و رو به کوکب سلطان پیش میآمد. زیر ناودان یک خانه، نزدیک خانهشان رسیده بود. پسر آمد و آمد، ناگهان لیز خورد و به کوکب سلطان زد و هر دو نقش زمین شدند، اما پسر پاشد و پا گذاشت به دو. کوکب سلطان یک طرف افتاده بود و چترش طرف دیگر و گوشتی که خریده بود -گوشت که نه آشغال گوشتها- هم از دستش افتاده بود و روی یخ و برف ولو شده بود. کوکب سلطان باورش نمی شد بتواند اینطور از جا در برود، انگار در بیابان برهوتی تنها روی یخ و برف رها شده بود. به دستور دکتر بیمه شروع کرد به فریاد کشیدن. داد زد:
« قِرتیها، قِرشمالها، حرامزاده.ها! مدرسهها را تعطیل کردهاند که به جان مردم بیفتید؟ معلوم نیست تو کدام گورستان تخمدان ترکاندهاند و این تخم حرامها پا گرفتهاند! ای مردم به دادم برسید، این تخم حرام مرا کشت، انداخت زمین و در رفت. لابد دستم یا پایم شکسته. یکیتان بیایید دست مرا بگیرید از زمین بلند کنید. خبر مرگتان فقط بلدید اطوار بریزید، پنجاه تومانی از جیب کتتان دربیاورید، دو کیلو دو کیلو گوشت بخرید؟ یکبار شد یک کاسهی ماست خیر سرتان به همسایهتان تعارف بدهید؟ الهی داغت به دل ننهات بیفتد، الهی خبر مرگت را برایم بیاورند، الهی تو پیاده باشی و آب خوش سوارهای کسی که مرا از بچهام دور کردی! ربابه کجایی ببینی مادرت چطوری ذلیل شده؟ ای حاج اسماعیل تو کجایی؟ یک لب بودم و هزار خنده، حالا نگاهم کنید. الهی هیچ عزیزی ذلیل نشود. ای بچههای ناتوِ ذلیل مرده، اگر آدم بگوید بالای چشمتان ابرو، هزار جور کس و کار پیدا میکنید، اما حالا کس و کارتان کجا بود…؟»
چند رهگذر به طرفش آمدند، جوانی که ریش سیاه و عینک داشت خم شد و دست کوکب سلطان را گرفت و از زمین بلندش کرد، چادر نمازش را از روی زمین برداشت، برفهایش را تکانید و روی سرش انداخت. زن خوش سیمای بیحجابی اشغال گوشت را جمع کرد و در کاغذ روزنامه پیچید و به دستش داد.
قلب کوکب سلطان بدجوری میزد و دهانش تلخ بود. با اینحال به روی زن خندید. ناگهان خیال کرد که این جوان دامادی است که آرزو داشت داشته باشد، اما نداشت و این زن دختر خودش است. بعد اندیشید که تمام مردم شهر قوم و خویش و کس و کار او هستند و از این اندیشه یک آن دلش خوش شد. رو به همه سلام گفت و ناگهان زد به گریه و حالا اشکی میریخت که انگار حاج اسماعیل همین دیروز گم شده است.
۱- اشاره به موشه دایان، وزیر جنگ سابق اسرائیل.
از مجموعه داستان ((به کی سلام کنم؟ ))
دیدگاه تان را بنویسید