دالِکه نازارِم!(به گویش لُری و به معنی مادر عزیزم، نازنینم!)
شیوا حقیزاده
نویسنده و کنشگر اجتماعی
نمیدانی وقتی "دآ" را اینگونه شیرین و خوشآهنگ خطاب میکنی چه ذوقی در چشمانش به وضوح دیده میشود، کیلو کیلو قند است که در دل دآ آب میشود و شروع میکند به قربانصدقهرفتن.
نمیدانی که مادر برای یک مرد لُر چه قداستی دارد. مادر برایش الهه زندگیست، او این الهه را دآ نامید، الههای بااقتدار و باصلابت که همین مرد لُرِ جنگجوی تفنگ به دست را با مِهر و محبتش، خلع سلاح کرده و به زانو درآوردهاست.
میدانی دآشدن و بودن آنقدرها هم که فکر میکنی ساده نیست! ۲سال از زندگی مشترک دآ میگذشت که تصمیم گرفت در کنار خواهری مهربان بودن، همسری همراه و دلسوز بودن، حسِ لذتبخش مادری را نیز تجربه کند. دآ به خواستهاش رسیده بود؛ حالا او یک پناهنده کوچک به اندازه چند میلیمتر را در بطنش پناه دادهبود؛ موجودی که شاید بود و نبودش را هیچکس متوجه نمیشد و تنها دآ بود که وجود پناهندهکوچک را با تمام وجودش حس میکرد.
حالا او موقع راهرفتن فاصلهاش را با همه حفظ میکرد که مبادا تنهای به او بزنند، دیگر تند و تند راه نمیرفت که مبادا پایش گیر کند یا اصلا سُر بخورد بیفتد و به پناهندهاش آسیبی برسد. دآ همه فکرش حول پناهندهای بود که در وجود دآ به دنبال جایِ امنی میگشت تا بماند و برسد روزی که پناه امنش آغوش دآ باشد.
نمیدانم دآ چه حسی را از پناهنده میگرفت که فقط میخواست خودش باشد و پناهنده و دیگر هیچ…
اما بیتجربه بودن دآ کار دستش داد. او نمیدانست که مراقبت از پناهندهکوچک به منزلهی مراقبت از روح و جسم خودش است.
دآ روزها تا دیروقت مشغول کار کردن بود. گاهی فعالیتهای روزمرهاش آنقدر زیاد میشد که فراموش میکرد پناهندهکوچک گرسنه مانده و چشم به راه دآست که پنهانی به او آب و غذا برساند. فراموش کرده بود که پناهندهکوچک برای ماندن، دارد به دیوارههای پناهگاهش چنگ میزند. دآ بیتجربه بود و نمیدانست که پناهندهکوچک ممکن است حتی زودتر از زمان مقرر، پناهگاهش را ترک کند.
چند روزی بود دآ حالش رو به راه نبود. بالاخره چنگ زدنهای پناهندهکوچک کار خودش را کرد. دیوارهها ریختهبود. پناهگاهِ پناهندهکوچک ویران شدهبود و همه جایش را خونآبه برداشته بود و دیری نپایید که سیل خونآبهها پناهندهکوچک را هم با خودش برد.
حالا پناهندهکوچک بهجای بطن در کفِ دستان دآ بود بدون اینکه نفس بکشد. پناهندهکوچک چشمانِ عروسکیاش را بستهبود و از ترسش دست و پاهایش را درون شکمش جمع کردهبود.
همه چشم دوخته بودند به پناهندهی بیجان، و اما هیچکس نمیدانست جای خالی پناهندهکوچک، که حالا دیوارههایش ریخته، زخم است، درد میکند و دارد دآ را دیوانه میکند. دآ در بستر افتادهبود. همه سعی در احساس همدردی داشتند، اما هیچکس حالِ آن موقعهای دآ را اگر هم میخواست، نمیتوانست درک کند.
میدانی؟! مثل این بود که عشق از راه رسیده، درِ خانهات را زده و تو با تمامِ وجودت پناهش دادهای، حالا معشوق رفته عشق را هم با خودش بردهاست، با جای خالی اینها چه میشود کرد…!؟ هیچ، فقط حسرتی میماند آن هم تا ابد و دلی که دیگر پناهندهی هیچ عشقی نمیشود.
اما حکایت دآ فرق میکند. او عاشقیست بیعار… آن روزها خیلی زود برای همه فراموش شد اما داغی ابدی شد بر دلِ دالِکَه… بعدها دآ صاحب دو پناهندهکوچک دیگر شد که از پناهگاه امن خود بیرون آمدند و حال، امنترین پناهگاهشان آغوش پر از مهر و عشق دآست.
دآ حس زیبا و وصفنشدنی به آغوش کشیدن پناهندگان کوچکش را تجربه کرد، اما دآ، آنموقع دآ شد که طعمِ گَس و تلخ جدایی از پناهندهکوچکش را چشید. شاید هیچگاه یکدیگر را به چشم ندیدند و در آغوش نکشیدند اما حسِ دآبودن را همان پناهندهکوچک به دآ داد، چرا که هنوز با روایت آن روزها صدایش به لرزه درمیآید و اشک چشمانش روانه گونههایش میشود.
پناهندهکوچک از همان روز نخست پناهندگیاش، روح و جان دآ را اسیر خودش کردهبود. نخستین تجربه حسِ دآبودن، حس متفاوتیست؛ حسی شبیه همان حسِ عشقِ سرزده.
پناهندهکوچک رفت، اما دآ مانده است با جایِ خالی صیادِ کوچکی که هیچگاه یادش فراموش نخواهد شد.
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد...
"این است دآ، همان الههی زندگی"!
دیدگاه تان را بنویسید