تلاش کردهایم رمان «آزاده خانم و نویسندهاش» را در ایجابیترین حالتش درک کنیم. فهم براهنی خاصه رمان «آزاده خانم و نویسندهاش»، نیاز به گشودگی دارد. بدون گارد و پیشزمینه باید به سراغ این کتاب رفت. بسیاری بودهاند که از طریقِ نفی براهنی و آثارش درصدد ارتقای نام خویش بودهاند؛ چراکه براهنی همواره آماده نبرد بوده است و حتی این مواجهه را به کارهای خلاقهاش هم کشیده است؛ در نقد آدمها، آثار و دیگر جریانهای ادبی که گاه بوی تسویهحساب از آنها به مشام میرسد. این بخش از آثار براهنی فارغ از اینکه تا چه حد درست یا نادرست است، همان بخشهایی است که برخی برای سرکوب براهنی به کار بستهاند. این هم از طنزهای روزگار است؛ نویسندهای که همواره ضد سرکوب بوده است، خودش و آثارش دستمایه سخیفترین سرکوبها قرار میگیرند. بگذریم. «آزاده خانم و نویسندهاش» بدون شک کتابی دیریاب است اما اگر با گشودگی سراغش برویم و ناهمواریهای راه ما را از پویایی بازندارد بیتردید با اثری روبهرو خواهیم شد که یکی از شاهکارهای رمان فارسی است. رمان «آزاده خانم و نویسندهاش» تسویهحسابِ براهنی با خودش و تواناییاش در نویسندگی است و همچنین تسویهحساب با دیگر نویسندگان همقد و قواره خودش. اگر در رمانهای بزرگ فارسی، شما با چند تصویر ماندگار و درخشان روبهرو هستید که آن رمانها را در ذهن شما جاودان ساخته است، در «آزاده خانم و نویسندهاش» با تصاویر اعجابانگیز بسیاری روبهرو هستید. بیاغراق بخشِ حمل جنازههای سربازان و خونی که از سقف به داخل ماشین میچکد در شبی رعبانگیز بین وهم و واقعیت، از تصاویر نادر و تکرارناشدنی داستاننویسی ایران است. اگر بخواهیم نویسندگانی چون ساعدی، براهنی، گلشیری و... را نادیده نگیریم، نوشتن کاری بسیار صعب خواهد بود. اما ما این کار را نمیکنیم، آنها را نادیده میگیریم و سهل مینویسیم. با حافظ موسوی درباره رمان «آزاده خانم و نویسندهاش» گفتوگو کردهایم که میخوانید.
احمد غلامی: برای اینکه بحث منظمی درباره رمان «آزاده خانم و نویسندهاش» شروع کنم میخواهم از بازی اسنوکر کمک بگیرم. براهنی همه توپهای اسنوکر را که شامل 15 توپ قرمز و هفت توپ رنگی است با مثلث چوبی وسط میز اسنوکر منظم میچیند و بعد با توپ سفید بیشماره به مرکز این توپها میزند. توپ سفید، همان انگیزه قصدیت نویسنده است که به توپهای قرمز و رنگی (شامل توپهای زرد دو امتیاز، سبز سه امتیاز، قهوهای چهار امتیاز، آبی پنج امتیاز، صورتی شش امتیاز و مشکی هفت امتیاز) میخورد، و هریک از توپها بهصورت تصادفی به سمتی میروند. برای یک اسنوکربازِ حرفهای اصلا مهم نیست دست تصادف توپها را به کدام سمت میبرد، چراکه بعد از این سرنوشتِ توپها در دست اوست و هرقدر بازیگر (نویسنده) زبردستتر باشد، تصادف در سرنوشت بازیاش نقش کمتری ایفا خواهد کرد. توپ سفید، همان انگیزه قصدیتِ «دکتر رضا» است که قرار است داستانی بنویسد و تحویل «دکتر اکبر» بدهد. براهنی با این قصدیت، توپ سفید و بیشماره را به مرکز توپها میزند. او برای رسیدن به توپهای رنگی ابتدا باید توپهای قرمز را در سبد بیندازد. توپهای قرمز زمینهسازِ میدان بازیاند. همان ترفندها و تکنیکهای داستاننویسی که رضا براهنی به کار میگیرد تا بازی رمانش را به سرانجام برساند. «دکتر اکبر» توپ زرد است، اگرچه نقش چندانی در داستان ندارد اما انگیزه قصدیت نویسنده است. «سرهنگ شادان» توپ سبز است که هم نقش کلیدی در داستان دارد و هم ندارد. «بیباوغلی» توپ قهوهای است و میداندار بازی است. توپ آبی «مجید شریفی» و صورتی «دکتر شریفی» است. مهمترین توپ، مشکی است: «آزاده خانم» که از امتیازی اساسی برخوردار است. در آغاز رمانِ «آزاده خانم و نویسندهاش»، خواننده با یک میز اسنوکر روبهرو است. براهنی توپ را به دیگر توپها (آدمها) میزند و هریک به دست تقدیر به گوشهای پرتاب میشوند. بعد از این، براهنی مطابق با ارزشِ هرکدام از این آدمها، آنان را به بازی میگیرد. پس بیدلیل نیست توپ مشکی (آزاده خانم) اساسِ بازی است؛ آزاده خانمی که در رمان هم نقش خودش را دارد و هم نقش زنان دیگر را، ازجمله «گوهر»، «زن اثیری»، «ناستینکا» و «چهرهآزاد». زنهایی که هریک در دوره خود آزادهاند و تأسفبارترین بخش رمان زمانی است که آزاده خانم میگوید میخواستم ناستینکا باشم، چه شدم! رضا براهنی داستان را با بیباوغلی آغاز میکند. او آدمی معمولی است که رَدش در داستانهای دیگر براهنی هم وجود دارد. او نقش تعیینکنندهای در زندگی آزاده خانم و دکتر شریفی دارد. مایه نجاتِ شریفی و باعث نابودی آزاده خانم است. مجید، توپ آبی است و شریفی، صورتی. با بهدستآوردنِ این توپها، بازیگر اقبال بیشتری برای پیروزی دارد. براهنی با چفتوبست کردن این شخصیتها بر روی هم اثرش را به شیوهای دراماتیک ماندگار میکند. مجید شریفی شخصیتی خیالی است که از بطن واقعیت سر برآورده است و تا پایان نیز نهتنها بین واقعیت و خیال معلق نیست بلکه چنان جامه واقعیت به تن کرده که واقعیتر از هر واقعیتی است. مجید، سربازی در جبهههای جنگ است. نامهای از جبهه برای دکتر شریفی میفرستد و در آن نامه او را پدر خطاب میکند. مجید، نامزدی به نام «فیروزه کشمیری» دارد که از پدر میخواهد به او هم سلام برساند و جویای احوالش شود و بپرسد که چرا جوابش را نمیدهد. شریفی آدمی به نام مجید و فیروزه کشمیری نمیشناسد، اما مجید در جبهه به شهادت میرسد و زندگی شریفی را دگرگون میسازد. این آدمها در میدان زندگی همچون توپهای میز اسنوکر در میدان بازی، هریک در گوشهای پراکندهاند و براهنی باید آنان را که به تصادف هریک به گوشهای پرتاب شدهاند، ماهرانه به بازی بگیرد و دوباره احضارشان کند.
حافظ موسوی: من از تمثیلی که به کار بردی یعنی بازی اسنوکر و انطباق مهرههای آن با شخصیتهای «آزاده خانم و نویسندهاش» اینطور برداشت کردم که این رمان را با معیارهای ادبیات مدرن سنجیدی، درحالیکه به گمان من براهنی در این رمان عمدا معیارهای مدرنیسم را نقض میکند. من با قواعد بازی اسنوکر آشنایی ندارم اما آنطور که توضیح دادی ضربه اولِ اسنوکرباز که توپها را بهصورت تصادفی به هر سویی میپراکند با شیوهای که براهنی در این رمان به کار برده همخوانی دارد، اما آن قصدیتِ مورد نظر تو قرار نیست در این رمان یا بازی دخالت داشته باشد. میگویی برای اسنوکربازِ حرفهای اصلا مهم نیست که ضربه اول توپها را به کدام سمت میبرد چراکه بعد از این، سرنوشت توپها در دست اوست و هرقدر بازیگر یا نویسنده زبردستتر باشد تصادف، نقش کمتری ایفا خواهد کرد. حرفت در مورد بازی اسنوکر درست است اما براهنی در این رمان ادعایی جز این دارد. او میگوید نویسنده قصههایی از نوع قصههای این رمان، یعنی دکتر رضا کارهای نیست، او نیست که سرنوشت و سرانجام رمان را مشخص میکند بلکه شخصیتها هستند که مسیر رمان و سرانجام آن را مشخص میکنند. جملهای که به کار میبرد این است: «شخصیت است که قصهنویس را مینویسد نه برعکس» و در جایی میگوید پیش از این یعنی در داستانها و رمانهایی که پیش از این رمان نوشته شدهاند، نویسنده میدانست که سرنوشت شخصیتها و رمان چه خواهد شد اما شخصیتها نمیدانستند، حالا در این رمان و رمانهایی از این نوع شخصیتها میدانند اما نویسنده نمیداند. البته این را هم اضافه کنم که براهنی این نوع ادعاها را در بخشهایی که به تحلیل و نظریهپردازی اختصاص داده یعنی جاهایی که دکتر رضا وارد متن میشود مطرح میکند. بنابراین شاید حق با تو باشد و او عملا خلاف ادعای خودش کماکان نقش نویسنده یا کسی را که قصه مینویسد بر عهده دارد. براهنی در کتاب هشتم از قول دکتر رضا مینویسد: «کسی که قصه مینویسد زور میگوید. اگر قصه را یک نفر بنویسد قصه، قصه مؤلف است و قصه مؤلف یعنی سلطنت مؤلف و دکتر رضا با این سلطنت همیشه مخالف بوده پس با مؤلف هم مخالف است» و نتیجه میگیرد: «مرگ بر مؤلف، زندهباد نوشتن».
بنابراین روشن است که براهنی در این رمان قصد داشته رمانی منطبق با معیارهای پستمدرنیستی بنویسد و به نظرم بیآنکه آن معیارها را قبول داشته باشم، از عهده برآمده است. احتمالا اغلب خوانندگان در نگاه اول از عنوان کامل این رمان سَرسری عبور میکنند. روی جلد کتاب نوشته شده: «آزاده خانم و نویسندهاش (چاپ دوم)». «چاپ دوم» با حروفی درشتتر نوشته شده تا توجه مخاطب را برانگیزد اما معمولا چنین نمیشود. وقتی به شناسنامه کتاب میرسیم میبینیم نوشته است: «آزاده خانم و نویسندهاش (چاپ دوم)»، چاپ اول: 1376، نشر قطره. تازه متوجه میشویم که «چاپ دوم» بخشی از عنوان کتاب است نه نوبت چاپ آن. دلیلش هم این است که براهنی مدعی است این نوع رمان، رمانی است که جلوی چشم خواننده نوشته میشود. بگذارید عینا از خود کتاب نقل کنم. در پاراگراف اول کتاب یکم میخوانیم: «یک دکتری بود به نام دکتر اکبر که نویسنده و روانپزشک بود و دکترِ مادر دکتر رضا هم بود که دکتر ادبیات و نویسنده بود بهخصوص نویسنده این نوع نوشتن که حالا نوشته میشود. درست جلوی چشم شما نوشته میشود و شما هم جلوی چشم نویسنده آن را میخوانید». در واقع میخواهد بگوید چاپ اولِ این کتاب چند سال پیشتر جلوی چشم خواننده نوشته شده است، حالا کاری به این نداریم که این تمهید آیا منِ خواننده را مجاب میکند یا نه. چون من بههرحال در سال 1399 دارم کتابی را میخوانم که دکتر رضا براهنی آخرین جملهاش را 25 سال پیش در 23 آذر 1374 شمسی مطابق 21 رجب 1416 قمری نوشته و چاپ اول آن که هماکنون در دست من است، در سال 1376 در نشر قطره منتشر شده. نکته دیگری که براهنی در همان ابتدا به خواننده گوشزد میکند این است که طرز نوشتن او با طرز نوشتن دکتر اکبر کاملا فرق میکند یا حتی کاملا مخالف آن است. اگرچه در ابتدای کتاب درج شده است کلیه شخصیتهای این رمان خیالی هستند و هرگونه شباهت احتمالی بین آنها و آدمهای واقعی بهکلی تصادفی است اما تقصیر من چیست که از آنهمه شباهت بیدرنگ پی میبرم که دکتر رضا کسی نیست جز دکتر رضا براهنی و دکتر اکبر کسی نیست جز دکتر اصغر الهی که او هم نویسنده بود، مشهدی بود و از نظر گرایش سیاسی و ادبی در جبهه مقابل دکتر براهنیِ دهه هفتاد به بعد. فکر میکنم بهتر است این بحث را فعلا همینجا ناتمام بگذارم و ببینم نظر تو چیست. در نوبت بعدی خواهم گفت که رمان «آزاده خانم» برای من از کدام منظرها قابل بحث است.
احمد غلامی: برداشتت از تحلیل من کاملا درست است. دست بر قضا میخواهم بگویم براهنی تلاش میکند به سلطنت و سلطه نویسنده در رمان پایان بدهد. از ابتدا هم تکلیفش را با خواننده روشن میکند که او با هرگونه ظواهرِ قدرت و خودِ قدرت سر ناسازگاری دارد حتی اگر این قدرت برخاسته از قدرت دانش یا خلاقیت باشد. اولی در اتوریته استاد دانشگاه تجلی پیدا میکند و دیگری در نویسنده و نوشتن. اینکه براهنی تا چه حد به این مهم دست پیدا کرده است چندان اهمیتی ندارد و آنقدر عیان است که به نظرم نیازی به ادله ندارد، نویسنده تا پایان حضور چشمگیری در داستان دارد و نمیتواند ناقوسِ مرگ مؤلف را به صدا درآورد. مهم این است که شخصیتهایِ براهنی با اینکه شخصیتهای خیالی داستان هستند اما از هر واقعیتی واقعیترند. شاید آنچه براهنی در پی آن است همین است. واقعیشدنِ آدمهای غیرواقعی که در پیشانینوشتِ کتابهایش با خواننده طی میکند که آدمهای داستانش مابازای بیرونی یا خارجی ندارند، چراکه میخواهد شخصیتهایی خلق کند که با وجود نداشتن مابازای واقعی، واقعیتر از هر واقعیتی باشد. فکر میکنم باید دکتر رضا و دکتر اکبر را از قاعده پیشانینوشت رمان مستثنا کرد، چراکه حداقل نشانی درباره خود یعنی «دکتر رضا» بهاندازه کافی تأکید بر واقعی بودن این دو آدم دارد و گذشته از این، هیچ عنصر خیالی در شخصیتپردازی این دو آدم همچون دیگر شخصیتهای رمان بیباوغلی و دکتر شریفی وجود ندارد. تصورم این است که پیشانینوشت و تأکید بر خیالی بودنِ آدمها بیش از همه به دکتر شریفی بازمیگردد که مشابهتهایی با براهنی دارد اما نویسنده میتواند زیر آن بزند.
تو درباره «چاپ دوم» در عنوانِ رمان توضیح دادی، من هم به زیرعنوان کتاب اشاره میکنم که به نظرم بسیار مهم است: «آشویتس خصوصی دکتر شریفی». این زیرعنوان همان چیزی است که از ابتدا میخواهد تکلیفش را با همه روشن کند و بگوید ثمره هر سلطهای با هر ایدئولوژیای چه از طرف چپها باشد و چه از طرف سلطنتطلبها، نتیجهای جز برپایی آشویتس ندارد. حرف را کوتاه میکنم تا بعد از تو به خودِ رمان وارد شوم.
حافظ موسوی: من با تو موافقم که براهنی میخواهد در رمانِ خود شخصیتهایی خلق کند که با وجود اینکه مابازای بیرونی و واقعی ندارند، از هر واقعیتی واقعیتر باشند. در همین رمان، آزاده خانم شخصیتی است که بین واقعیت و خیال در رفتوآمد است. آنجایی که به شریفی و برادرش تقی در دوران کودکی یا نوجوانیشان کتاب میداده که بخوانند، شخصیتی واقعی است که نمونههایش در دهههای چهل و پنجاه فراوان بود. اما آنجایی که در راه برگشتِ دکتر شریفی از جنوب درحالیکه جنازه سه نفر روی سقف ماشینش بود و در محاصره سگها گرفتار شده بود، سروکله آزاده خانم پیدا میشود و او را از آن مخمصه میرهاند و تا بهشتزهرا همراهیاش میکند و بعد او را به کویر میبرد تا از فضای خالی یعنی همان فقدانِ مابازای بیرونی عکس بگیرد، شخصیتی خیالی و درعینحال باورپذیر و به قولِ تو از هر واقعیتی واقعیتر است. این بحث در همین محدوده چیزی فراتر از ایدههای داستاننویسی مدرن نیست. اما به گمان من براهنی قصد دارد این بحث را در گسترهای فراتر مطرح کند که بخشی از پروژه او در خلق ادبیات پستمدرن در ایران است. این رمان همان زمانی نوشته شده است که براهنی بهشدت درگیر بحثِ پستمدرنیسم و نظریه پساساختارگرایی بود و در کارگاه معروفش آنها را تدریس میکرد. مجموعه شعر «خطاب به پروانهها» و مؤخره آن تحت عنوان «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم»، مربوط به همین دوره است. براهنی در این رمان میخواهد با از میان بردنِ مرز واقعیت با خیال و رؤیا، تصورِ عصر روشنگری از امر واقعی یا واقعیتِ عینی را که اعتبار خود را از عقلانیت میگیرد، از اعتبار ساقط کند. ایده مرکزی براهنی در دو فصل مربوط به جلسه احضار ارواح همین است. در هر دو موردی که اشاره کردم مرزِ بین واقعیت با خیال و رؤیا از بین رفته است. در اولی آزاده خانم از مرز عقلانیِ واقعیت و خیال عبور کرده و همانند یک شخصیتِ بهشدت واقعی ظاهر شده، با انگشت به شیشه ماشین دکتر شریفی زده، او را از خواب بیدار کرده و تا بهشتزهرا و کویر همراهیاش کرده است. اینجا نقشِ آزاده خانم به نقش «بئاتریس» در «کمدی الهیِ» دانته شبیه است. در اینجا با آفرینش هنری سروکار داریم و طبیعتا امر هنری را با متر و معیار علوم تجربی نمیسنجیم. در مورد دوم یعنی جلسه احضار ارواح ما با آفرینش هنری سروکار نداریم و اگر نخواهم بگویم با یک باور خرافی سروکار داریم، دستکم با یک پدیده روانشناختی سروکار داریم که برای پذیرش یا رَد آن، ناگزیر باید به متر و معیار علوم تجربی متوسل شویم. به گمان من این همان خلط مبحثی است که در بخشهایی از این رمان رخ داده است و آبشخورِ آن احتمالا گرایشهای ضدعقلانی نظریههای
پستمدرنیستی است.
در بخش قبلی صحبتهایم اشاره کردم که خواهم گفت رمان «آزاده خانم» برای من از کدام منظرها قابل بحث است یا به عبارت دیگر میخواهم بگویم این رمان حول چه ایدههایی شکل گرفته است. من فکر میکنم پیشنهاد دکتر رضا هم همین است. او جا به جا در رمان ظاهر میشود و ایدههای مرکزی قصههای دکتر شریفی را تحلیل میکند. اولین چیزی که به ذهن من میرسد این است که این رمان گویی از درهمآمیزیِ چند داستان بلند یا رمان ساخته شده است. خودِ نویسنده هم اشاره میکند به اینکه قصد داشته از بین قصههایی که قبلا نوشته، قصهای را که باب میل دکتر اکبر باشد، انتخاب و بازنویسی کند و گرچه یکی از سه پوشه را برمیدارد اما عملا روی هر سه پوشه کار میکند. این را هم اضافه کنم که گویا قصههایی که نویسنده از آنها یاد میکند قصههای خیالی نیست، بلکه قصههایی است که بهواقع نوشته شده و او یکی از آنها را برای چاپ نزد بهآذین و آلاحمد برده اما عملا چاپ و منتشر نشده است. ایده اصلی که پشت این نوع نگارش است به گمان من ایدهای پستمدرنیستی است که میخواهد علاوه بر درهمشکستنِ قواعد خشک و انعطافناپذیرِ ادبیات کلاسیک و برگذشتن از تلقی رئالیستی از واقعیت یا جهان بیرونی، محدودیتهای نظری و عملی مدرنیسم را چه در نگرشی جدی و تراژیک به جهان هستی و چه در وفاداری سفتوسخت به انداموارگی داستان مدرن پشت سر بگذارد و در فضایی آزاد و بیقیدوبند تاختوتاز کند. این ایده به نظر من مهمترین دستاورد پستمدرنیسم برای هنر و ادبیات است. براهنی با اتکا به همین ایده، دل به دریا زده تا چندین داستان را با تعداد کثیری از شخصیتها، زمانها، مکانها و درونمایههایی که ظاهرا هیچ ارتباطی با هم ندارند بدون نگرانی از امکان فروپاشی ساختار رمان درهم بیامیزد، زاویههای دید و راویها را هر جا که خواست عوض کند و حتی دکتر رضا را بهعنوان منتقد وارد رمان کند و بگذارد که او هم تحلیل خودش را با خواننده در میان بگذارد. در ادامه درباره چند ایده دیگری که این رمان بر گرد آنها شکل گرفته است صحبت خواهم کرد.
احمد غلامی: بحث تو را در قالب زمان ادامه میدهم اما با زبان خودم. قانون به چه فرمان میراند؟ قانون به حال فرمان میراند و رؤیای فرمانراندن به آینده را نیز دارد. شاید یکی از نقاط مرکزیِ رمان همین باشد. سلطه حتی میخواهد آینده ما را هم در یَد قدرت خود بگیرد. این را براهنی به زیبایی نشان میدهد. اصلا دلیل نگرانی سرهنگ شادان چیست؟ او به دنبال قاتلِ خود در آینده میگردد. معلوم نیست از کجا شنیده پسردایی (دایی اوغلی یا شریفی) قاتلش است. اما حضور آزاده خانم در شبی که دکتر شریفی جنازه را به تهران میرساند از جنمی دیگر است. نویسنده بسترسازی کرده برای خلق شخصیتی غیرواقعی، چیزی شبیه به وهم. وهم همان چیزی است که وجود دارد اما به زبان نمیآید. اشاره دقیق تو به بخش عکاسی دکتر شریفی از فضای تهی در کویر تأکید بر این منطق است که کلمات از بیان بعضی چیزها قاصرند یعنی زبان در روایت دچار لکنت شده است، اینجا دیگر کلمات به تصویر منتهی میشوند. این بخش از داستان چیزی نیست جز همان ادامه عکسهای سیاه و سفید از آزاده خانم و دیگران که براهنی آنها را لابهلای متن کتاب قرار داده است؛ جانشینی تصاویر بهجای کلمات، تا لکنت زبان را جبران کند. برمیگردم به بحث خودم؛ فرمانروایی قانون که میخواهد آینده را نیز به سلطه خویش درآورد. این ایده براهنی با اینکه بسیار روشن است اما او بر آن تأکید میگذارد: «حرفهای من برای فهمیدن نیست. این دستور نیست، قانون نیست، قرارداد نیست که بفهمی. این حس است و حس را فقط باید حس کرد». کلید درک و دریافت رمان همینجاست. براهنی میخواهد غیرعقلانیبودن مفاهیمِ بهظاهر عقلانی را عیان کند. برای خواندن این رمان خواننده باید حسهایش را به کار ببندد. حسهایی که اگرچه با عقلانیت ناسازگار نیستند اما سر سازگاری با عقلانیت پوزیتیویستی ندارند. اوجِ بریدن از این منطق، ترکیبِ زمانها با هم است آنهم با منطقی قابل پذیرش. آزاده خانم به نویسنده خود میگوید: «هر نویسندهای متعلق به من است، چون میتوانم در آن واحد هم خودم باشم و هم تو. بهسادگی در من داخل میشوند. و از من خارج میشوند. تو در هیچ زمانی در دو زمان مختلف نیستی. من تخیل دنیا هستم. اگر بچه در شکمم باشد، هم خودم هستم در حال و هم آینده هستم در حال، و تخیل یعنی حرکت بهسوی آینده. بچه از پوست من به طرف آینده میرود، من زمان و مرگ را درک میکنم، در آن واحد، حرکت به طرف آینده، یعنی حرکتدادن مرگ از آینده به سوی حال». اگر آزاده خانم هم حال و هم آینده است، سرهنگ شادان نیز باید قاتل خودش را در آینده از بین ببرد. شادان نگرانِ آینده است. همه کسانی که در قدرتاند نگران آیندهاند. برای سلطه بر آینده است که آدمهایی همچون بیباوغلی توسط آنان سربهنیست و زندانی میشوند و یا آنان روحشان را به تسخیر درمیآورند. اینجا پرسشی اساسی مطرح میشود: اگر نوشتن رو به آینده دارد و از تخیل سرچشمه میگیرد، سلطه نیز از این تخیل آگاه است و میخواهد همین تخیل را به اسارت بگیرد.
حافظ موسوی: احتمالا تو و خوانندگانِ این بحث به من ایراد خواهید گرفت که چرا بهجای پرداختن به خود رمان یا وجه داستانی رمان به جنبههای نظری آن گیر دادهام. پاسخ من این است: چون خود نویسنده در جایجای رمان ما را به نظریه ارجاع میدهد. اگر این بحثهای نظری مطرح نمیشد شاید میتوانستیم از ساختار هزارویکشبی رمان، از نثر پرتپش براهنی که در بخشهایی از این رمان ضربان قلب خواننده را بالا میبرد، حرف بزنیم. میتوانستیم به ستایشِ تخیل که جوهر هنر است و رو به آینده دارد، بپردازیم. کاری که تو کردهای و بهدرستی کردهای. تو میگویی برای خواندن این رمان خواننده باید حسهایش را به کار بیندازد، اما به گمان من خود نویسنده در این نوع خواندن اخلال ایجاد میکند وگرنه هرازگاه در خلال خواندنِ ما، سروکله دکتر رضا پیدا نمیشد و قصههای دکتر شریفی را تحلیل نمیکرد. تحلیل چیزی نیست که خوانشِ حسی قادر به درک آن باشد. بنابراین حتی اگر ملالآور باشد ناچارم حرفهایم را بر اساس ایدههایی که این رمان پیش کشیده است پی بگیرم. یکی از ایدههای مرکزی رمان «آزاده خانم و نویسندهاش» سیاست است. در ابتدای رمان با یک داستان حاشیهای روبهرو میشویم: داستان «بیل. کاف» که به نظر من همان «بیل کلینتون» است و رابطه او با معشوقهاش «زن سهچشم». در همین داستان به فروپاشی شوروی و روی کار آمدن «مرد بسیار عبوسی که شکل خرس قطبی بود و مدام ودکا میخورد» که به نظرم باید «بوریس یلتسین» باشد، اشاره میشود و در ادامه بحرانِ اقتصادی و گرانی در ایران پس از انقلاب در گفتوگوی دکتر رضا با زنش بازتاب پیدا کرده است. بنابراین ما از همان ابتدای رمان با سیاست مواجه میشویم. از این داستانِ حاشیهای که بگذریم اگر قصه بیباوغلی و رابطهاش با آزاده خانم را قصه مرکزی رمان در نظر بگیریم میتوانیم ادعا کنیم که این رمان، رمانی سیاسی است، زیرا همه اتفاقاتی که بعدا در زندگی شخصیتهای رمان رخ میدهد متأثر از اقدام سیاسی یا قصد اقدام سیاسیِ دایی اوغلی است که بیباوغلی را به دردسر میاندازد. دایی اوغلی که بعدها میفهمیم همان دکتر شریفیِ نویسنده است قصد داشته تیمسار شادان را بکشد یا بعدا بکشد، در رمانِ خودش بکشد. دایی اوغلی احتمالا در چند اقدام سیاسی بعد از حوادثِ فرقه دموکرات دست داشته و به منزل پسرعمهاش بیباوغلی پناه آورده و چندی بعد فراری شده است. شادان برای پیداکردن دایی اوغلی، بیباوغلی را با چوب تعلیمیاش شکنجه میکند اما او به حرف نمیآید و زندانی میشود. دایی اوغلی از این بابت خود را بدهکار بیباوغلی میداند اما از سوی دیگر بیباوغلی با همان روش شادان و با همان چوب تعلیمی، آزاده خانم را آزار میدهد و شکنجه میکند و بیباوغلی از شخصیتی محبوب به شخصیتی منفور تبدیل میشود. درواقع بیباوغلی با همه حقارتش و جثه کوچکش که نمادی از آن حقارت است، در رابطه با آزاده خانم به نماد قدرت و سلطه تبدیل میشود. به این ترتیب در این رمان سیاست و قدرت و سلطه در گستردهای فراتر از رابطه
دولت-ملت، در رابطه زن- شوهر و حتی در رابطه نویسنده- شخصیتِ داستان، به نقد کشیده میشود. در همین ارتباط ایده دیگری در رمان مطرح میشود که به رابطه سیاست و ادبیات یا سیاستِ ادبیات میپردازد. در اینجا با دو دیدگاه روبهرو میشویم: دیدگاه دکتر رضا در برابر دیدگاه دکتر اکبر. تعریف کنایهآمیزی که دکتر رضا از دیدگاه دکتر اکبر و شیوه قصهنویسی او ارائه میدهد عبارت است از: «قصهای با ترکیب بدیع استعاره و مجاز مرسل با تکیه بر نوعی رئالیسم انتقادی با چاشنی رئالیسم سوسیالیستی با فلفل نهچندان تلخ و نهچندان شیرین ایدئولوژیهای مقبول زمان گذشته، حال و آینده، با فرازهایی به قول عوام مناسب حال و شیوه جریان سیال ذهن و تکگفتار درونی». دکتر اکبر به تعبیر دکتر رضا فقط یک شخص نیست، بلکه نماینده جناحی از تفکر حاکم بر بخشی از جامعه فرهنگی است. جناحی که به تعبیر دکتر رضا معتقدند که «قصه باید بومی باشد. قصه باید ملی باشد. قصه باید نشاندهنده تضادهای اجتماعی میان طبقات و گروههای ملت باشد. قصه باید پیروزیهای طبقه کارگر را به رخ بکشد تا آن طبقه امیدوار شود و سرمایهداری مأیوس. قصه باید در راستای حزب حرکت کند و حزب را به پیروزی برساند. کسب قدرت سیاسی بر عهده قصه گذاشته شده است». دکتر رضا اما برخلاف این جناح در کتاب پنجمِ این رمان از زندگی سه شاعر و فیلسوف اروپایی حرف زده است که «درست در مرکز تحولات اجتماعی اروپا زندگی کرده بودند، از زمان انقلاب کبیر تا بین دو جنگ بزرگ جهانی، و یکی از آنها مخبط، دیگری سر یک عشق مخبط شد و سومی تا اواسط زندگیاش اسم زنانه داشت و مدام به این فکر میکرد که بر سر آن یک جفت چشم زنانه و جوان که در اعماق دوزخ دور میشدند، نهایتا چه خواهد آمد». منظور دکتر رضا از آن سه نفر، هولدرلین، نیچه و ریلکه است. به تعبیر دکتر رضا، جناح دکتر اکبر با این رویکرد بهکلی مخالفاند، زیرا به باور آنها «مسائل جنسی و فردی و روانشناختی سه شاعر و فیلسوف غربی -ولو بسیار بزرگ- هیچ ربطی به تکوین و انکشاف اجتماعی ملت ایران ندارد، و آدمی که وجدان اجتماعی دارد اصولا به این قبیل آدمهای نهیلیست نمیاندیشد». دکتر رضا در جای دیگری از رمان، نه از زبان خودش بلکه از زبان دکتر شریفی، حسابِ خودش را از حساب گروهی دیگر نیز جدا میکند که معتقدند برای درک روح زبان باید «تاریخ بیهقی» را خواند. نماینده این گروه جوانی لاغر و سیهچرده به نام هوشنگ است. فکر میکنم با این نقلقولها میتوانیم
پی ببریم که نویسنده رمان «آزاده خانم» با ارائه روایتی بهغایت تقلیلگرایانه از ادبیات مارکسیستی و ادبیات مدرنیستی راه چاره را پیروی از نظریههای پستمدرنیستی میداند. و بهناگزیر منِ خواننده نمیتوانم از این بندها بگذرم و فقط به شرح داستانی رمان اکتفا کنم.
احمد غلامی: موافقم که براهنی در روند این حسبرانگیزی اخلال ایجاد میکند و به نظرم آگاهانه هم این کار را میکند و نمیگذارد داستان به فضای رمانتیک برگردد. اما همین اخلال از سوی دیگر حضور مؤلف را ناگزیر میکند. برای بررسی این اخلال میتوان بحث دامنهداری کرد که گاه خصیصههای منفی به بار میآورد و گاه خصیصههای مثبت. بخشهایی از حرفهای تو وسوسهبرانگیز است. سیاستِ ادبیات، و سیاست و قدرت و سلطه، که من هم تلاش کردهام در همین منظومه جلو بروم. رمان «آزاده خانم و نویسندهاش» سه مرکز دارد. مرکز اول، داستانِ آزاده خانم است بهعنوان قهرمانی مستقل که بخشی از زندگیاش با بیباوغلی گره خورده است.
مرکز دوم، بیباوغلی و سرهنگ شادان و مرکز سوم، دکتر شریفی و مجید شریفی هستند. جالب است که در همین کتابِ سوم است که رفتهرفته براهنی تکلیف خودش را با ادبیات مشخص میکند و سیاستِ ادبیات او روشن میشود. هر سه این کتابها، خارج از سیاست و قدرت و سلطه نیستند. هریک نشان یا داغی از سیاست بر پیشانی دارند. بیباوغلی قربانی سیاست است و از این قاعده مستثنا نیست که قربانیان نیز دیگران را به قربانگاه خواهند برد. در اینجا ما با تعریف تازهای از مقاومت روبهرو هستیم. براهنی مقاومت را به نقد میکشد. کتاب بیباوغلی از این منظر است که از اهمیت خاصی برخوردار میشود، چراکه بیباوغلی بدون خودآگاهی کارش به سیاست کشیده شده است و به غریزه دریافته باید از قوموخویش (خانواده خود) صیانت کند. چون مقاومت بیباوغلی با عدم خودآگاهی همراه و غریزی است نتیجهای معکوس میدهد و اگر شادان تعلیمیای در دست دارد که دیگران را با آن شکنجه میدهد، بیباوغلی خودش تجسد یک تعلیمی است و به آزاده خانمی که زمانی به او عشق میورزید، با همین تعلیم تعرض میکند. براهنی اینجا مقاومت و مبارزه غریزی را رَد میکند و ثمره آن را چیزی جز همدستشدن با قدرت نمیداند. مرکز دوم، ایده مبارزه را طرح میکند. اینجا هم به باور براهنی، مبارزه مستلزم خودآگاهی است. مجید شریفی پایش به مبارزه کشیده شده است. انتخاب مجید بهعنوان سرباز آگاهانه است، چراکه سرباز وظیفه دارد از وطنش دفاع کند. او انتخابکننده نیست، انتخاب شده است. پس بیدلیل نیست که شریفی بهسرعت با او چفت میشود. شریفی نیز وضعیتی همانگونه دارد، او نیز تابع شرایطی است که به او تحمیل کردهاند. کتاب سوم یا مرکز سوم آزاده خانم است. در این کتاب براهنی به ستایش بیدریغ زن میپردازد، زن در مسیر تاریخ و گاه فراتر از مرزهای جغرافیایی. براهنی به شخصیتهای زنِ رمان فارسی دیگر هم ادای دین میکند. با اینکه آزاده خانم در ابتدای داستان حیاتی واقعی و ملموس دارد اما به نظرم در سیر داستان به زنی اسطورهای (گاه شاعرانه) تبدیل میشود. اما مهمترین نگرانی براهنی از دستهبندی شخصیتهایش است. او دلش نمیخواهد شخصیتهایش را دستهبندی کنند و در دو جبهه مجزا در مقابل هم قرار دهند. به همین دلیل او ایده بینابین را مطرح میسازد تا از این یکدستسازی یا به مفهوم دقیقتر دستهبندی پرهیز کند: «دکتر رضا هنگام ویرایش قصه زندگی بیباوغلی نخواست به دکتر اکبر اطلاع بدهد که شاید کارنین، شادان و بیباوغلی از یک گل آفریده شده باشند و آنا و آزاده از گوهری دیگر و شاید شریفی در سراسر زندگیاش به دنبال این بوده که افرادی را از اردوگاه کارنین و شادان و بیباوغلی به یک اردوگاه بینابین منتقل کند و از سوی دیگر افرادی از اردوگاه آنا و آزاده خانم در زیر آن چرخها را هم به همان اردوگاه بینابین انتقال دهد تا ترکیب جدیدی خلق کند که در آن جنسهای آدمها از ترکیب محتوم قبلیشان فراتر رفته باشند و با تعویض اجزایشان با هم به پیدایش حس دیگری کمک کرده باشند که از آن زهر خونین هر دو، یعنی ظالمیت یکی و مظلومیت دیگری حذف شده باشد». در اینجا براهنی مطلقانگاری را رَد میکند. او به این باور میرسد که آدمها امتزاج یکدیگرند، چیزی به نام ظالمها و مظلومها وجود ندارد و میتوان به ترکیب بینابینی از آدمها دست یافت.
با این مقدمه میخواهم به نتیجهای برسم که نگاه کلی مرا به رمان «آزاده خانم و نویسندهاش» آشکار میکند. رضا براهنی در این کتاب با سه محور مرکزی و بسیاری از خردهروایتها عیان میکند که مخالف سانترالیسم است و سیاستِ ادبی او که همان سیاستش است، نوعی فدرالیست ادبی است. و از اینرو است که با اشکال هر نوع سلطه سَر عناد دارد. در اینجا از نگاه براهنی، سانترالیسم خواسته یا ناخواسته مترادف اقتدارگرایی است. شاید «آزاده خانم و نویسندهاش» بهنوعی رویکرد سیاسی او را نیز عیان میکند. به بحث اولم برمیگردم، به توپهای اسنوکر. توپ سفید بیشماره به توپهایی که در مرکز میز با مثلث چوبی شکل ثابتی پیدا کردند برخورد میکند و هریک از توپها به سمتی میرود و از مرکزیت خارج میشوند. هریک از توپها سرنوشت جداگانهای دارد، هر توپ جایگاهی دارد که بعد از خروج از بازی، جایگاهش را از دست نمیدهد. هر توپ هویت مستقلی دارد که سرنوشت بازی و سیاست بازی را رقم میزند.
حافظ موسوی: با خوانشی که ارائه کردی موافقم. تو با حذف قصههای فرعی و خردهروایتها بحثت را روی سه مرکز این رمان متمرکز کردی که به نظر من هم مرکزهای اصلی این رمان هستند. با تفسیر و تحلیل تو هم مخالف نیستم، زیرا با متن کتاب همخوانی دارد و چیزی خارج از آن نیست. اما درباره اینکه میگویی براهنی در این رمان میخواهد بگوید چیزی به نام ظالم و مظلوم وجود ندارد، یعنی در وجود هر مظلومی یک ظالم هست که هنوز فرصت ظهور پیدا نکرده است، یا آنجایی که میگویی قربانیان سرانجام دیگران را نیز به قربانگاه میکشانند، من نه با تفسیر و نتیجهگیری تو، بلکه با اصل حرف مخالفم. این هم بخشی از همان نسبیگرایی پستمدرنیستی است. مگر میتوان منکر ظلم شد؟ یعنی ظلمی را که یک اقلیت کوچک با استفاده از قدرت بر اکثریت جوامع بشری روا میدارد میتوانیم با چنین استدلالی توجیه کنیم؟ اما آنجایی که میگویی براهنی در جستوجو یا خواهان انسانی بینابینی است با تو موافقم، البته انسان بینابینی از لحاظ جنسیت. جنسیت از دیرباز یکی از دغدغههای براهنی بوده که افزون بر کتابِ «تاریخ مذکر»، در اغلب آثار او بازتاب داشته است. از دید براهنی، زنانگی جوهر خیر است و مردانگی اگرنه جوهر شَر، دستکم مادهای مستعد برای جذب شَر است. آنجایی که میگوید جنس زنها از یک گِل است و جنس مردها از گِلی دیگر، منظورش همین است. انسان ایدهآل او، انسانی است که از ترکیب این دو گِل ساخته شده باشد.
دیدگاه تان را بنویسید