او میگوید: «یادم میآید که کرمان دو سینما داشت و من برای اینکه بدون پول دادن بتوانم هرچقدر دلم میخواهد فیلم ببینم برای سینمادارها کار میکردم. یعنی برنامههای سینما را با جملههای ساده تبلیغی روی کاغذ مینوشتم و با کمک پیرمردی شب تا صبح به دیوارهای شهر میچسباندم. در عوض میتوانستم در سینما فیلم ببینم. دوست داشتم دیالوگها را حفظ و برای خودم تکرار کنم.»
خودش درباره روزهای جوانیاش که تازه دست به قلم شده بود، گفته است: «کتابی چاپ کرده بودم با هزار جلد تیراژ که ۳۰۰ جلد آن فروش رفته بود. اما ۷۰۰ تای دیگر مانده بود روی دستم. آنها را در خانه در راهروها انبار کرده بودم؛ اما صاحبخانه ایراد میگرفت که این کتابها در راهروی این زیرزمین نمناک میکروب و آلودگی به وجود میآورد. شبها خواب میدیدم آن ۳۰۰ نفری که کتابها را از دانشگاه خریدهاند، حالا پس آوردهاند و آنها را بعد از لوله کردن در حلقم میچپانند. میخواستم این ۷۰۰ جلد کتاب لعنتی را در بیرون شهر بسوزانم؛ اما ممکن بود ساواک برداشت بدی بکند. تصمیم گرفتم روزی چند جلد از آنها را بریزم در سطل آشغال، اما این امکان وجود داشت رفتگر محله یقهام را بگیرد و مبلغی بیشتر از هزینه چاپ کتابها طلب بکند! سرانجام همه را در ازای چک بیمحل کم مبلغی دادم به کارخانهای تا از آن مقوا درست کنند» در جای دیگری هم گفته: «من سالها کارمند بهداری بودم، در بخش تنظیم خانواده ما توصیهای داشتیم و میگفتیم که زایمانهای پشتسر هم مادر را ضعیف میکند و بچه کم جانی تحویل میدهد، فاصله بین زایمانها باید زیاد باشد، در مورد امر نوشتن هم همینطور است.»
دیدگاه تان را بنویسید