جوان ٢٢سالهای با مرگش جان چند بیمار را نجات داد. همان زنان و مردان و کودکانی که هرکدام ماهها بود در صف پیوند انتظار میکشیدند و با مرگ دستوپنجه نرم میکردند، اما اعضای بدن محمدرضا ٢٢ساله منجی آنها شد.
محمدرضا همین چند هفته پیش در یک تصادف دچار ضایعه مغزی شد. او در راه بازگشت به خانه بود که یک پراید با سرعت زیاد به او برخورد کرد.
بدن نحیف محمدرضا از شدت این تصادف در چند قسمت دچار شکستگی شد، اما آنچه که حال او را وخیم کرد، ضربه محکمی بود که به سر او وارد شده بود.
همین هم کار را برای ادامه درمان او سخت کرد، تا جایی که پزشکان پس از چند روز تلاش برای زنده نگهداشتن محمدرضا به خانواده او گفتند که شانس بازگشت به زندگی این پسرجوان تقریبا به صفر رسیده و تنها کاری که میشود انجام داد، اهدای اعضای بدن او به بیماران نیازمند است. کاری که البته نیاز به رضایت پدر و مادر او داشت. والدین این جوان با اینکه در غم از دستدادن تنها پسرشان در شوک بزرگی بودند، اما بزرگوارانه با اعطای اعضای بدن محمدرضا موافقت کردند.
خانواده محمدرضا سالهاست که در خرقان زندگی میکنند. منطقهای خوش آب و هوا در شمال شاهرود. خانواده آجدانی نسل در نسل در همین منطقه به باغداری و کشاورزی مشغول هستند. اما در سالهای اخیر پدر محمدرضا مجبور شد برای گذران زندگی کارگری کند. خودش میگوید نزدیک ٣٠سال است که سرساختمان کار میکند، مخصوصا در فصولی از سال که کار کشاورزی و باغداری سبکتر است. محمدرضا هم از وقتی خودش را شناخت، کنار پدر کار میکرد: «پسرم درسش خوب بود اما به خاطر اینکه کمک حال من باشد، تا کلاس سوم دبیرستان بیشتر درس نخواند.» در واقع تکپسر خانواده آجدانی از ١٧سالگی کارگری کرد. چندماهی وردست سنگکار و گچکار به ساختمانهای نیمهکاره میرفت، اما بعد یکی از دوستانش به او گفت که کوره آجرپزی در شاهرود، نیاز به سرکارگر دارد. محمدرضا وقتی به آنجا رفت و شرایط را دید، خوشش آمد و همانجا مشغول شد. آنطور که پدرش میگوید، او آخر هفتهها از شاهرود به خرقان میآمد، چند روزی پیش آنها میماند و بعد دوباره بازمیگشت.
آن روز هم محمدرضا در راه بازگشت به شاهرود بود، که تصادف کرد: «شنبه بود. آخرین روز فروردین. او با من و مادرش خداحافظی کرد و رفت. اما چند دقیقه بعد یکی از دوستانش زنگ خانه ما را زد و گفت پسرم تصادف کرده.» ظاهرا آن پرایدی که با محمدرضا برخورد کرده، سرعت خیلی زیادی داشته، این ماشین پس از اینکه او را به گوشهای پرتاب میکند، از روی جدول حاشیه خیابان وارد پیادهرو میشود و درنهایت یک درخت تنومند آن را متوقف میکند. اورژانس محمدرضا را خیلی سریع به شاهرود منتقل کرد. او بلافاصله در بخش مراقبتهای ویژه بستری شد. پزشکان تلاش کردند تا هوشیاری او را بالا نگه دارند، اما تلاش آنها فایدهای نداشت. مغز ورم داشت و سطح هوشیاری محمدرضا هم مدام کمتر و کمتر میشد. چند روزی به همین منوال گذشت. پدرش میگوید هرشب تا صبح بالای سرِ پسرش بوده به امید آنکه چشمانش را باز کند و یکبار دیگر بتواند با او حرف بزند. اما واقعیت، مرگ مغزی محمدرضا بود. اندامهای حیاتی بدن این جوان ٢٢ساله با دستگاه کار میکرد و جداکردن این دستگاهها یعنی بازایستادن تپش قلب او. توضیح این شرایط برای پدر و مادری که امید به زندهماندن فرزندشان را دارند، کار راحتی نبود و چند روزی زمان برد. درنهایت اما آنها وقتی متوجه شدند که دیگر امیدی به بازگشت پسرشان نیست، رضایتنامههای اهدای عضو را امضا کردند. پدر محمدرضا میگوید: «١١ اردیبهشت همراه پسرم به تهران آمدیم. در بیمارستان سینا جداسازی اعضا انجام شد و بعد هم با همان آمبولانس به شاهرود برگشتیم و فردای آن روز پسرم را در قبرستان روستا دفن کردیم.» این پدر ٥٢ساله با اینکه هنوز صحبتکردن از محمدرضا برایش دشوار است و به سختی میتواند جلوی گریهاش را بگیرد اما از تصمیمی که خودش و همسرش درباره محمدرضا گرفتهاند، راضی و خوشحال است: «پسرم آرزوهای زیادی داشت. وقتی در بیمارستان به ما گفتند که او واقعا مُرده، خیلی ناراحت شدم، همه دنیا روی سرم خراب شد، اما بعد با خودم فکر کردم چرا اعضای بدن پسرم بیخود و بیجهت زیر خاک بپوسد. من دوست ندارم هیچ پدری مثل من داغ فرزندش را ببیند. به همین دلیل هم با همسرم تصمیم گرفتیم همه اعضای بدنش را اهدا کنیم.»
دیدگاه تان را بنویسید