پیش از این خاطرنشان ساختم که نهادهای دولتی مدرنی که در چین دوره سلسلههای «چین» و «هان» شکل گرفت ازهمگسیختگیهای چشمگیری را تجربه کردند که به «موروثیسازی دوباره» دولت انجامید. دولتهای جانشین سلسله «هان بعدی» عمدتا تحت حاکمیت خانوادههای آریستوکرات بودند که خویشان خود را در مناصب کلیدی گماشته و برای تصرف سهم بیشتری از قدرت به رقابت میپرداختند. «یانگ جیان» و «لی یوان»، پایهگذاران سلسلههای «سوئی» و«تانگ» که چین را متحد ساختند، از این طبقه برخاسته بودند. همچون بسیاری از دولتهای جانشین «هان»، سلسلههای «سوئی» و «تانگ» تحت سیادت و سلطه خانوادههای نجیبزادهای بودند که بوروکراسی را در اختیار داشته، فرماندهی ارتش را در دست داشته و قدرت را در سطح محلی در ید قدرت خود داشتند.
علاوه بر آنها، «رورژن»ها (اجداد منچوها) بودند، مردمانی قبیلهای که از منچوری برخاسته و امپراتوری لیائو را نابود کرده و ختاها را به آسیای مرکزی عقب راندند. (آنها هم تا منتهیالیه غرب به عقب رانده شدند بهگونهای که سرانجام با روسها مواجه شدند؛ روسهایی که پس از آن چینیها را با عنوان «کیتایسکی» مینامیدند). در سال ۱۱۲۷، رورژنها «کای فنگ»، پایتخت سونگ را تاراج کردند، و هم امپراتور تازه ربوده شده و هم پسرش را به اسارت بردند و کل دربار تانگ را واداشتند تا به جنوب چین بروند و در آنجا سلسله سونگ جنوبی را راهاندازی کردند. دولت رورژنی «جین» در اوج قدرت خود تقریبا یکسوم چین را در کنترل خود داشت تا اینکه این دولت هم در سال ۱۲۳۴ از سوی یک قوم مهاجم صحرانشین دیگر به نام مغولها تار و مار شد. مغولها تحت هدایت گوبلایخان پس از تسخیر شمال چین، از جنوب غرب یورش بردند و اینبار کل این کشور را اشغال کردند. در سال ۱۲۷۹، مغولها دربار سونگ جنوبی را تا «یایی شان» دنبال کردند- جزیرهای در منتهیالیه جنوب شرق- جایی که هزاران نفر از درباریان وقتی در نهایت از سوی نیروهای مغول محاصره میشدند، با پریدن از صخرهها به داخل دریا دست به خودکشی زدند. گوبلایخان به اولین امپراتور سلسله «یوان» تبدیل شد تا زمانی که این حاکمان بیگانه در نهایت در یک شورش ناسیونالیستی بیرون رانده شده و سلسله بومی چینی «مینگ» در سال ۱۳۶۸ جایگزین آنها شد.
اگرچه دوره طولانی رقابت نظامی طی دورههای «بهار و پاییز» و «ایالات متخاصم» آغازگر دور شدیدی از دولتسازی بود اما تهاجم خارجی طی دوره سلسله سونگ تاثیرات قابلمقایسه چندانی بر نظم سیاسی چینی نداشت. با وجود درخشش فکری مکتب «نوکنفوسیوسی» که طی دوره سلسله سونگ شمالی رخ نمود، اما این یک زمان نسبتا نگرانکننده بود که مبارزات و نزاعهای جناحی داخلی در دربار چین مانع از آمادهسازی مکفی رژیم برای برطرف کردن خطر روشن و موجود شکل گرفته در مرزهایش شد. دلیل این نارضایتی در این حقیقت نهفته بود که منبع فشار نظامی همانا صحرانشینان گلهداری بودند که بیتردید در سطوح پایینتر توسعه اجتماعی نسبت به چین قرار داشتند. در این مقطع از تاریخ بشر، توسعه سیاسی لزوما به مزیتهای نظامی قاطع «جوامع دولتمند» نسبت به مردمان قبیلهای که بهعنوان سواره نظام نحیف سازماندهی شده بودند اطلاق نمیشد. در جغرافیای خاص چین، خاورمیانه و اروپا- که با استپهای وسیع آسیای مرکزی هم مرز بودند- این امر به چرخه تکرار انحطاط، فتحهای بربرگونه و احیای تمدنی انجامید که از سوی ابنخلدون، فیلسوف عرب، مورد اشاره قرار گرفته بود. ختاها، تانگوتها، رورژنها و مغولها همگی در نهایت زمانی که بر سرزمین چین غالب آمدند، نهادهای چینی را پذیرفتند؛ هیچ یک میراث سیاسی قابلتوجهی را در پشتسر خود باقی نگذاشتند. این گروههای مهاجم «بربر» که از قضا توسعهیافتهتر از همقطاران اروپاییشان بودند از این فتوحات استفاده میکردند تا نظام سیاسی چین را به اصلاحات بنیادیتری وادار سازند.
یکی از وسیعترین تحولات سیاسی که در فاصله میان تاسیس «سویی» در سال ۵۸۱ و سالهای بعدی سلسله «سونگ» در قرن دوازدهم رخ داد همانا واژگونی نظام حکومتی «پدر موروثی» و احیای قدرت متمرکز بود که از طریق چیزی عمل میکرد که شبیه به بوروکراسی کلاسیک سلسله «هان سابق» به نظر میرسید. با پایان این دوره، دولت چین دیگر تحت سلطه حلقه کوچکی از خانوادههای آریستوکرات نبود بلکه بیشتر از سوی نخبگان نجیبزادهای اداره میشد که از یک بخش گستردهتری از جامعه استخدام شده بودند. یکپارچگی بوروکراسی به مثابه حافظ ارزشهای کنفوسیوس احیا شده بود و مبنایی برای نظام حکومتی تاثیرگذار سلسله مینگ در قرن چهاردهم فراهم ساخته بود. جمعیت چین طی این دوره بهطور چشمگیری افزایش یافت؛ در سال ۱۰۰۰ به ۵۹ میلیون افزایش یافت و تا سال ۱۳۰۰ به ۱۰۰ میلیون رسید. مساحت سرزمین چین هم با استقرار مناطق مرزی بزرگ در جنوب به چیزی نزدیک به وسعت امروز آن گسترش یافت. تجارت و ارتباطات در سراسر این منطقه وسیع از طریق ساخت کانالها و راهها افزایش چشمگیری یافت. با این حال، با وجود وسعت نظام حکمرانی، چین یک ساختار سیاسی متمرکزی را توسعه داد که قواعدی را تعیین و مالیاتهایی را از سراسر این جامعه پیچیده اخذ کرد. هیچ دولت اروپایی تا بیش از هزار سال بعد هرگز نتوانست بر سرزمینی به این وسعت حکمرانی کرده و حتی به آن نزدیک شود.
این ایده که چین یک نظام سیاسی مدرنتری را نه پس از تماس با غرب در قرون هفدهم و هجدهم که طی گذار از تانگ به سونگ برقرار (یا از نو برقرار) کرد ابتدا از سوی روزنامهنگار و محقق ژاپنی «نائیتو توراجیرو» پس از جنگ جهانی اول مطرح شد. نائیتو استدلال کرد که حکومت آریستوکراتها طی دوره آشفته پس از سال ۷۵۰ از میان رفت یعنی زمانی که سلسله تانگ تجربه برخی شورشها و جنگهای داخلی را از سر گذراند که موجب تقویت مجموعهای از مردان قدرتمند نظامی شد که پیشینه غیراشرافی داشتند. پس از اینکه سلسله سونگ در سال ۹۶۰ به قدرت رسید، مقام و جایگاه امپراتور دیگر از سوی خانوادههای نجبا تهدید نمیشد و شکل بسیار نابتری از استبداد متمرکز به وجود آمد. نظام آزمونگیری به روش بازتری از استخدام برای نخبگان تبدیل شد و جایگاه عوام هم با پایان دادن به تعهدات سرف گونهشان به زمینداران آریستوکرات بهبود یافت.
دیدگاه تان را بنویسید