شرق- «داستانهای بادآورده» نوشته احمد غلامی، که اخیرا در ویراست تازهای در انتشارات نگاه بازچاپ شده است، مجموعهای است از بیستوپنج داستان کوتاه در فرم مشترک. این داستانها بر اساس ایده پراکندگی آدمها و سرنوشت آنها در ذهن نویسنده شکل گرفته است. «داستانهای بادآورده» در وهله نخست یادآور مجموعهداستان پرمخاطب «آدمها»ست که بین مخاطبان از طیفهای مختلف اقبال پیدا کرد و جایزه گلشیری دوره یازدهم را نیز از آن خود کرد. اما با پیشرفتن در داستانها، تفاوتهای بنیادین این دو کتاب آشکار میشود. خاصه آنکه در مجموعهداستان اخیر، موقعیتها بیش از هر چیز داستانها را پیش میبرند، شخصیتها نیز تنوع و گستردگی بیشتری دارند، آدمهایی از طیفهای فکری، خاستگاههای طبقاتی متفاوت در دورههای مختلف تاریخ معاصر، با رفتارها و واکنشها و تجربیات زیسته منحصربهفرد که نشانگر پراکندگی سرنوشت آدمها حتی در بستر زمانه و محیط مشترک است. اما آنچه در «داستانهای بادآورده» به چشم میآید فرم این داستانهاست: هر بیستوپنج داستان مجموعه چنانکه از عنوان کتاب نیز برمیآید، به شکل نامه درآمدهاند که البته این، تنها ظاهر ماجراست؛ هر داستان، امضایی بر خود دارد و از مکانی فرستاده شده است: «ارسالی از...». نویسنده با این شیوه سعی داشته تا خواننده مرز بین نویسنده و دیگری را از میان بردارد، و به بیان دیگر دست به جعل مرز میان نویسنده و راوی بزند، یا این خطوط را بازتعریف کند. تا حدی که در برخی از داستانها راوی و نویسنده نامه و نویسنده یکی میشود و بدون مرز در کنار هم داستان را پیش میبرند. «واقعیت» ازجمله دغدغههای همیشگی احمد غلامی در داستانهایش بوده است. با اینکه غالب داستانهای او برآمده از تخیل صرف است و مانند هر نویسنده دیگری وامدار واقعیت زیسته، تجربیات و ادراکش از جهان پیرامونش، داستانهایی است که بهطرز مصرانهای با واقعیت زندگی آدمها نسبت دارد. تجربه خود او از مواجهه خوانندگان با کتابهایش حکایت از همین اهمیت واقعیت دارد: او بارها نقل کرده است که خوانندگانِ «آدمها» از هر طیف، چه مخاطب عادی و مردم کوچهوبازار و چه منتقدان ادبی و اهالی ادبیات، از او پرسیدهاند که آیا این آدمها را از آنها نوشته میشناسد؟ یا در مواجهه با داستانهای جنگِ او ازجمله «تو میگی من اونو کشتم؟» پرسیدهاند آیا اینها واقعیت دارد؟ هنوز هم بسیاری از مخاطبان «جیرجیرک» فکر میکنند صحنه انفرادی تجربه شخصی نویسنده بوده است، حال آنکه نویسنده این کتاب را چندسالی قبل از این تجربه نوشته است. احمد غلامی معتقد است سبک مستندگونه یا راهکارهایی از این دست موجب باورپذیری هرچه بیشتر داستان میشود، گویا وقتی داستانی را میخوانیم، ناخودآگاه با خود فکر میکنیم این ماجراها برای خود نویسنده اتفاق افتاده است. جایگاه تخیل در ادبیات و داستاننویسی مبرهن است اما نویسنده برای نوشتن و خلق و عینیتبخشیدن به تخیل خود باید واقعیتی را بسازد یا جعل کند که گاه از خود واقعیت واقعیتر است. این درست کار ادبیات است. در «داستانهای بادآورده» واقعانگاری و باورپذیری، از طریق نامههایی صورت میگیرد که گویی به دست نویسنده رسیده و راوی در آنها سرنوشت خود را روایت کرده است. برای همین مخاطب، خیلی زود با داستانها و راویانشان اُخت میشود و واقعیت داستان را حس میکند. گرچه ما چیزی بیشتر از آنچه راوی از سرگذشت خود در نامه نوشته است، نمیدانیم. گاه سرنوشت در نقطه حساسی تمام میشود اما در دو خط پایانی همان امضا و مکانِ نامه ادامه مییابد. برای نمونه داستان «برج 16 آبان» تمام میشود و در آخر با خواندن مکان ارسالی نامه (ارسالی از زندان اوین) معلوم میشود. یا داستان «نمایش اینطور تمام شد» که خاطرهای است از نوجوانی راوی که در یک ماجراجویی در معرکه مارگیری گیر میافتد و مکان ارسالی نامه «مرکز ترک اعتیاد رازی» است، داستان دیگری هم هست با عنوان «لامصب آخه اینجا چهکار داشتی» که روایت یک وهم است و در همین فضای سایهروشن نیز تمام میشود: «رضا بهرامبیگی، ارسالی از مکان نامعلوم»، یا داستان «جادهای در بینهایت سفیدی برف» که «پیام ارفع» آن را از «کمپ پناهندگان ترکیه» فرستاده است و روایتی است که در داستان بعدیاش با نام «چرا اینجا اینقدر برف میاد» ادامه مییابد اینبار از زبان یکی دیگر از شخصیتهای داستان و از زاویه دیگری... همینطور داستانهای دیگر که با مکان و حتی نام راوی تکمیل میشوند، و این همبستهبودن نشان میدهد فرم نامه تنها انتخابی شکلی نبوده و در خدمت روایت نیز قرار دارد. «داستانهای بادآورده»، مجموعهای است از داستانهای بههمپیوستهای که جز در شکل روایت و شکل نامهگون آن، داستانهایی مرتبط دارد که روایتهای مختلفی است از یک اتفاق، از این نمونه میتوان به داستانهای «هیشکی نمیدونه واسهچی اونا رو کشتم» و «تسخیریها» اشاره کرد، یا سهگانه «زمستان سگی قهوهچی» و «جادهای در بینهایت سفیدی برف» و «چرا اینجا اینقدر برف میاد». و همچنین، داستانهای «واسه من هزار و یه شب میگه» و «واسه منم هزار و یه شب میگه». جز شباهت فرمی داستانها و ساختار مشترکشان، در عمده این داستانها میتوان نوعی موتیف مشترک را شناسایی کرد: بهرغم پراکندگی سرنوشتها، در بیشتر آدمهای داستان با نوعی سرکوب یا خشونت مواجهیم که در برخی عریانتر و در برخی دیگر خشونتی زیرپوستی است. به بیان دیگر میتوان در عمده «داستانهای بادآورده» نوعی سلطه را بازشناخت، روابطی مبتنیبر قدرت و سلطه که در هر یک از شخصیتهای داستان به نوع متفاوتی بروز میکند، ازاینروست که شاهد واکنشهای مختلف به این سلطه مستتر در روابط انسانی هستیم. میلِ به انتقام یا مقاومت دو وجه این واکنش است که در داستانها با آن مواجهیم. شخصیتهای داستان که همان راویانی هستند که دست به قلم برده و نامهای مینویسند، از ذهن و ضمیرشان نوشتهاند، از میل درونی خود که نمایانگر همین روابطِ سلطه است. خشم و انتقام و حس تلافیجویانه که خصلت بیشتر آدمهاست در این داستانها در دو شکل خشونت/ انتقام یا مقاومت، خود را نشان میدهد. این خشم یا به عینیت میرسد و به انتقام ختم میشود یا تا سرحد تلافی پیش میرود و در آستانه میماند و کمتر درون آدمها متراکم شده و به مقاومت در برابر سلطه منجر میشود و توانهایی خلق کند تا شاید از دل آن ایده رهاییبخشی شکل بگیرد. آنطور که جورج اورول در «1984» نشان میدهد واقعیتِ اجتماعی همواره همچون باد سوزندهای است که انسان در تقلای گریز از آن سر در گریبان میبرد، ادبیات میتواند با نگریستن به پیرامونش غبارهایی را که باد به همراه میآورد، از روی واقعیت پس بزند، آنگاه بادی غبار را میبرد و واقعیتی ساخته میشود واقعیتر از واقعیتِ اجتماع.
دیدگاه تان را بنویسید