تکامل انسان باید بزرگترین داستانی باشد که هرگز کامل گفته نشده است. این داستان در گذشتهای ناشناخته شروع میشود و به طور مرموزی تا پنج یا شش میلیون سال آیندهاش ادامه مییابد.
آیا این یک تریلر، یک حماسه یا یک کمدی الکی است؟ چرا که اگر داستان انسانیت یک کتاب باشد، تنها صفحه آخر آن برای ما باقی مانده است.
هر چند وقت یکبار، محققان یک قطعه فسیلشده دیگر از این روایت گم شده را پیدامیکنند، یک شخصیت جدید وارد میشود و طرح تکامل یک پیچش جدید به خود میگیرد.
برخی چیزها از این داستان البته واضح است: داستان در آفریقا، بین ۵ تا ۷ میلیون سال پیش، با آخرین جد مشترک دو نوع شامپانزه و هومو ساپینس آغاز شد.
چارلز داروین زمانی که شروع به گفتن این داستان در کتاب «تبار انسان» (۱۸۷۱) کرد، نوشت: «به این ترتیب میآموزیم که انسان از نسل یک چهارپای مودار، دُمدار و و از ساکنان دنیای قدیم است.»
انسانشناسان نیز در مورد ارتباط انسان و میمون اتفاق نظر دارند. این رضایت در عناوین کتابهای منتشر شده در ۴۰ سال گذشته وجود دارد: میمون آبزی، میمون برهنه، شامپانزه سوم، میمون سخنگو، میمون درونی ما، میمون متفکر، میمون در آینه، میمونهای شکار، میمونی که صحبت میکرد و میمون مصنوعی.
این کتابها همگی تلاشهایی برای روشنکردن ماجرا هستند؛ از آنچه اکنون هستیم تا آنچه ممکن بود بودیم. این واقعیت که جانورشناسان، انسانشناسان و دیرینهشناسان میتوانند کتابهای زیادی با کلمه «میمون» در عنوان بنویسند، دو چیز را به ما میگوید: یکی اینکه شواهد به قدری میک است که مردم آزادند فرضیه مورد علاقه خود را در مورد اینکه چه چیزی انسانها را متفاوت کرده، طرح کنند. مورد دوم
این است که ارتباط انسان و شامپانزه آنقدر واضح است که نمیتوان نقطه دیگری تصور کرد.
یکی از این شباهتها، شباهت خانواده است. شامپانزهها برای کسب مقام مبارزه میکنند، صدا درمیآورند، ارتباط برقرار میکنند، سیاست بازی میکنند، مزاحم میشوند، پرخاشگری نشان میدهند، افراد خارجی را طرد میکنند، از یکدیگر حمایت میکنند، به یکدیگر خیانت میکنند و برای رسیدن به مسیر خود به خشونت یا رشوه جنسی متوسل میشوند و.... شامپانزهها آگاهی از خود، توانایی استدلال و درک اعداد دارند.
آنها همهچیزخواران فرصتطلبی هستند که ابزارهایی نیز برای کسب سود میدسازند و از آنها استفاده میکنند؛ بنابراین شامپانزهها و انسانها یک خویشاوندی ژنتیکی بسیار نزدیک دارند که تقریباً ۹۹% از DNA شان مشترک است.
شامپانزههای آفریقایی، اما گونهای در معرض خطر انقراض هستند، اگرچه تعداد آنها به ۱۵۰۰۰۰ برسد. در حالی که جمعیت انسان نزدیک به هفت میلیارد است. این یعنی چرا انسانها ماندگار شدند و آنها در خطر انقراضند، اگرچه شبیهاند و در ابعادی حتی ضعیفتر از شامپانزهها؟
مدتها پیش، نخستین اجداد انسان در گروههای اجتماعی کوچک زندگی میکردند و برای منابع موجود در جنگل همکاری و رقابت میکردند. چرا انسانها اینقدر متفاوت شدند: دوپا، راست قامت، بدون مو، با قدرت محدود، آروارههای ضعیف، کمر بد، سرهای خجالت آور بزرگ و مغزهایی با قشر مغز چهار برابراندازه شامپانزهها؟
به گزارش راز بقا، تبار تکاملی چیزی نیست که بتوان درباره تکامل انسان در نظر گرفت، نظریهای که به «نردبان تکامل انسان» معروف است و امروز دیگر قدیمی شده.
از هومو هابیلیس تا انسان مدرن
دو میلیون سال پیش، موجوداتی که نام عمومی «هومو» را یدک میکشند در فسیلها ظاهر شدند: هومو هابیلیس، هومو ارگاستر، هومو ارکتوس و.... همراه آنها ابزارهای سنگی کار شده، تبرهای دستی، چیزهایی برای خَرد کردن و بریدن نیز کشف شدند. به ندرت این آثار اولیه کشف شده، آثار انسان کامل است.
دیرینانتروپولوژیستها زمانی علاقه داشتند که بگویند کل فسیلهای انسان را به دلیل کم و مشخص بودن، میتوان روی یک میز گذاشت! اما این نظریه دیگر درست نیست. درست این است که حتی ۲ میلیون سال پیش، دودمان انسان شروع به شبیهشدن به یک درخت کرد، با شاخوبرگهایی که در همه جهات رشد کردند.
سپس داستان شروع به پیچیده شدن میکند... در نقطهای از زمان، انسانهای اولیه بلند میشوند و شروع به حرکتمیکنند. گسترش مییابند. آنها تبرهای خود را جمعمیکنند، آفریقا را ترک و شروع به استعمار خاورمیانه، اروپا و آسیای جنوبی میکنند!
چه چیزی باعث شد که انسانهای اولیه بلند شوند و حرکت کنند؟ چرا انسانها مغز بزرگ و پاهای بلند پیدا کردند؟ آیا اولین انسانهای متحرک باید به عنوان پناهجویان طبقه بندی شوند که به دلیل تغییرات آب و هوایی از سرزمین مادری خود رانده شدهاند؟ یا مهاجران اقتصادی بودند که به دنبال فرصتهای بهتر در اروپا و آسیا بودند؟
«مغز» چیزی است که زیستشناسان آن را گران قیمت مینامند: مغز انسان در حالت استراحت ۲۰ درصد کالری دریافتی روزانه را مصرف میکند. به عبارت دیگر، مغزها باید تغذیه شوند؛ بنابراین یک مغز بزرگ و حریص تنها زمانی ارزشمند میشود که به ارائه غذا و امنیت بیشتر کمک کند؛ بنابراین آیا مغز بزرگتر یک جهش ژنتیکی بود که به طور فزایندهای مزیت انتخابی را در مبارزه برای بقا به ارمغان میآورد؟ چگونه انسانها از تفکر در مورد استراتژیهای جمع آوری غذا به تفکر در مورد طبقهبندی، اجتناب از مالیات و توییتر رسیدند؟!
داستان مغز بزرگ ممکن است از درختان شروع شده باشد. نخستیهایِ درختی در مناطق وسیعی برای یافتن غذا در سایبان درختان جستجو میکردند. به نظر میرسد آنها میدانستهاند چه چیزی برایشان خوب است: آنها اغلب منابع آسان را نادیده میگرفته و به دنبال غذاهای خاص میگشتند. به نظر میرسد آنها تصوری از یک رژیم غذایی متعادل داشتند؛ برگهای غنی از پروتئین و میوههای پرکالری و نه فیبر زیاد. به طور عمدی گیاهانی با خواص دارویی را انتخاب کردهاند. همه اینها نیازمند یک حافظه فعال و داشتنِ یک نقشه ذهنی است.
طبق حداقل یک مطالعه، پستاندارانی که با کیفیت بالا و پایین شکار میکنند، مغزهای بزرگتری نسبت به آنهایی که این کار را نمیکنند، دارند.
سپس داستان انسان در نقطهای با تغییرات آبوهوایی آغاز میشود: در قارهای خنکتر و خشکتر، موجوداتی که زمانی درختی بودند، باید شروع به بهرهبرداری از جنگلها و ساوانا میکردند. واضح است که بلند شدن و راه رفتن روی دو پا، دویدن به جلو و داشتن دست آزاد برای حمل یک نوزاد، مزیت خواهد بود.
کریس استرینگر، رئیس منشاء انسانی در موزه تاریخ طبیعی، میگوید: «داروین استدلال میکرد که دوپا داشتن و راهرفتن روی دوپا، دستها را برای انجام کارهای بیشتر آزاد میکند.»
در این زمان، اندازه مغز شروع به افزایش کرده بود. چالشهای جدید، فرصتهای جدید، غذاهای جدید برای امتحان کردن و مشکلات جدید برای غلبه وجود داشت.
انواع ایدههای محققان درباره تکامل
در سه دهه گذشته، محققان تعدادی ایده در مورد چگونگی داستان تکامل انسان مطرح کردهاند. آیا انسانها به دلیل از دست دادن بیشتر موهای بدنشان مغزهایشان بزرگتر شد؟ یک انسان بدون مو به دلیل اینکه کمتر عرق میکند، در معرض خطر گرمازدگی قرار دارد. پاهای بلندتر نیز منجر میشوند که نسبت سطح به حجم را افزایش دهند و مغز را خنک نگه دارند. همچنین کممویی به عنوان یک امتیاز، جایی برای پنهانشدن کنهها، شپشها و سایر انگلها باقی نمیگذارد.
یا شاید هم انسانها مغزهای بزرگتری پیدا کردند، چراکه ماهیچههای فک آنها شروع به کوچکشدن کرد و به جمجمهشان اجازه بزرگشدن داد؟!
آیا مغز انسانهای اولیه به این دلیل شروع به بزرگتر شدن کرد تا آنها به دوندگان استقامتی کارآمدتری تبدیل شوند که بتوانند قبل از کفتارها و کرکسها به لاشه برسند و یک وعده غذایی مغذی از گوشت، چربی و مغز را بخورند؟ آیا انسانها با راهیافتن به داخل آبها بود که شروع به ایستادن کردند و مغزهای بزرگترشان را با ماهی و صدف با پروتئین بالا تغذیه کردند؟
آیا انسانها استفاده از آتش را میلیونها سال پیش (مدتها قبل از استعمار اروپا) کشف کردند؟ چیزی که پختن گیاهان را هم مغذیتر و هم راحت-هضمتر میکرده است. آتش باعث دفع عفونتها و عوامل بیماریزا در گوشت میشود و در هر لقمه انرژی بیشتری را به بدن میرساند. درنتیجه این ممکن بوده که دندانها، فکها و دستگاه گوارش انسان کوچک شده و در نتیجه مغزش بزرگتر شود.
آیا انسانها به دلیل نیاز به مدارهای عصبی اضافی برای درک نیازهای زندگی اجتماعی و مشارکتی، مغزهای بزرگتری داشتند؟
محققی به نام استرینگر میگوید: «من فکر میکنم بسیاری از ما در واقع در حال نقشهبرداری از روابط و خواندن ذهن دوستان و دشمنانمان هستیم و اینکه بدانیم آنها چه میکنند. برای انجام این کار به قدرت پردازش زیادی نیاز است. شکار نیز منجر میشده که گونههای انسانی به دیگران فکر کنند و این باعث رشد قدرت پردازش بیشتر و حافظه بزرگتر میشده است؛ بنابراین فکر میکنم پیدا کردنِ مغز اجتماعی و خوردن گوشت کلید اصلی بوده است.»
به نوعی، از میان این ترکیب میلیون ساله غذا، ترس و همراهیِ شکارچی-گردآورنده در آفریقا، زبان (حرف زدن) پیچیده پدید آمد. انسانی که توانست جمله «تو پشت آن صخره در انتهای دره صبر کن و من آهو را به سمت تو خواهم راند» به زبان بیاورد، آگاهی از علت و معلول، جغرافیا، جانورشناسی، استراتژی و همکاری را هم درک کرد.
شواهد تکهتکه و مبهم از مهاجرت گونههای انسانی
با اینحال هیچ داستان دقیقی از انسان آفریقایی وجود ندارد. شواهدِ موجود تکهتکه، گاهی اوقات به طرز آزاردهندهای مبهم و به طرز عجیبی نادر هستند.
اما شواهد از وجود گونههای اولیه انسان در گرجستان، اسپانیا، پرتغال، آلمان و بریتانیا در اوایل ۸۰۰۰۰۰ سال پیش و همچنین در خاورمیانه و جنوب آسیا بهاندازه کافی وجود دارد.
اولین مهاجران انسانی، ممکن است به دلیل تغییرات آب و هوایی، یا رقابت برای منابع، یا تمایل به جایی جدید از کشور رانده شده باشند. آنها احتمالاً میتوانستند از طریق آب مستقیماً از شاخ آفریقا به یمن کنونی برسند، یا میتوانستند از دره نیل عبور کرده و از غزه فعلی به اروپا و خاورمیانه بروند. اولینکاری که این مهاجران باید انجام میدادند این بود که به سراغ ساحل بروند: ابتدا از ساحل غربی دریای سرخ و سپس به سمت سواحل عربستان سعودی.
استرینگر میگوید: «آنها فقط در آن نوار ساحلی، خارج از آفریقا، در اطراف عربستان، در اطراف سواحل جنوب آسیا گسترش یافتند: در سطح پایین دریا، آنها میتوانستند تمام راه را به جاوه فقط در ساحل برسانند. سپس آنها نیاز به اختراع قایق داشتند. در طول مسیر میتوانستند به استرالیا برسند.»
به گفته برخی محققان، در جریان این ماجراجویی بزرگ، مهاجران تغییر میکنند. گونههای جدید ظاهر میشوند، و همراه با این تغییر رفتار جدید نیز به وجود میآید. نئاندرتالها اولین کسانی هستند که مردگان خود را به طور رسمی دفن میکنند. مدتها بعد، انسانهای مدرن ظهور میکنند.
پس متوجه شدیم که یک بار داستان از جایی در آفریقا شروع میشود (هیچکس به طور قطع نمیداند کجا) و یکبار دیگر نیز بر اساس شواهد مرموزی که اخیر از ابزار سنگی کشف شده، حداقل ۶۰۰۰۰ سال پیش و در عربستان. داستان مبهم است، تا زمانی که ۱۲۵، ۰۰۰ سال پیش، یک گونه انسانی جدید شروع به ترک آفریقا میکند و در سراسر سیاره، سراسر اروپا و آسیا پخش میشود و سپس به آلاسکا و سپس کل قاره آمریکا میرسد.
انسانهای امروزی هنوز شکارچی-گردآورنده هستند، اما حدود ۳۰۰۰۰ سال پیش شواهدی از فنآوریهای پیچیده بر اساس سنگ، استخوان و صدف وجود دارد.
آنها از سوزن استفاده میکردهاند، تزئین میکردند، آثار هنری شگفتانگیزی خلق کردهاند، زیور آلات میپوشیدند و احساساتِ دینی را به نمایش میگذاشتهاند. شواهد همه این چیزها در کنار فسیلهای انسان نهفته است.
در اروپا، این تازهواردها در کنار نئاندرتالها زندگی میکنند، همان حیوانات را شکارمیکنند، همان دانهها و میوهها را جمع آوری میکنند. شواهد اخیری وجود دارد که جایی در فصل اروپایی این داستان، انسانهای مدرن و نئاندرتالها باید با هم آمیخته شدهاند. با اینحال باتوجه به همه جنبههای دیگر، به نظر میرسد که نئاندرتالها گونهای متفاوت هستند.
مدتها قبل از پایان آخرین عصر یخبندان، نئاندرتالها و همه گونههای انسانی دیگر که همان جاده را طی کردهاند، به کلی ناپدید میشوند... و تازهواردان در نوع خود تنها میمانند و تصرفکنندگانِ بلامنازع این سیاره باقی میمانند.... بله این داستان مبهم و ناکامل است.
دیدگاه تان را بنویسید