عشقِ شیرین؛ باید بایستیم و بسازیم! یک تکنگاری برای پاسداشت و نگهداشتِ زندگی با مِهر و لبخند زهرا عابدی نویسنده مادر با همه اوقاتتلخیها و خستگیهایش، وقتی با پدر حرف میزد و بحثشان میشد، کاری میکرد که با خنده تمام بشود. این خندهها تصنعی بود. دنیای مادر، همیشه سرد بود، اما با نگاه گرمش، هیچوقت اجازه نمیداد این سرما در زندگی ما رسوخ پیدا کند. همیشه یکجایی از بحث مادر این بود که به پدر میگفت: "مردم چقدر ناز زناشونو میکشن. عاشقانه همدیگه رو دوست دارن. برو یهکم یاد بگیر." یاد عموقباد بخیر. وقتی در بیمارستان بود، روز آخر، به او آب میدادند. میگفت: "آب از گلوم پایین نمیره تا شیرینم نیاد و لیوان رو دستم نده." تعریف میکرد، وقتی زنعمو شیرین، آب را به عموقباد داد، یک جرعه خورد و با خندهای، برای همیشه، شیرین را تنها گذاشت. بابا گفت: رفته بودم خانه زنعمو شیرین. خیلی بیتاب بود. میگفت: باید بروم، قبادم تنهاست. میگفت: ما قول دادیم هیچوقت هم را تنها نگذاریم. بابا میگفت: فردا صبح به ما خبر دادند، زنعمو هم رفت پیش عموقباد. من چقدر حسرت میخوردم به عشق عمو و زنعمو. نمیدانم بین پدر و مادرم هم عشقی بود یا نه، ولی مادر هیچوقت نمیگذاشت دعوا شود و همیشه آخرش را با خنده تمام میکرد. گفتم: دل به دریا میزنم و خودم از مادر میپرسم. تعریف میکرد: ۱۲ساله که بودم و هنوز دلواپس تنهایی عروسکهای پارچهای که مادر برایم درست میکرد، باید بار سفر به خانه مردی را میبستم که قرار بود شریک زندگیام شود. معنیاش را درست نمیدانستم. و ادامه میداد: نمیدانستم که گور تمام شادیها، رویاها و بازیهای کودکیام را با دستهای خودم دارم میکَنم. آهی کشید که جوهر هر چه عشق بود خشک شد. گفت: "یعنی تازه داشتم متوجه میشدم. اندکی خاطره خانه مادری و چند پارچه لباس ژولیدهای که داشتم در چمدان چپاندم." گفتم: "یعنی دوستش نداشتی؟" سرش را با حیا پایین انداخت و گفت: وقتی ۶ماهه بودم، پدرم را از دست دادم. مادرم با چهار دختر و دو پسر از صبح تا شب، در خانه مردم کار میکرد و غروب با ظرف غذا یا پولی برمیگشت. دوست داشت زودتر بچهها سروسامان بگیرند. هیچوقت مادربزرگتان اجازه نداد مردی به زندگیاش بیاید و در خاطرات عاشقانه او و پدرم، جا خوش کند. مادربزرگِ پدریتان حس تملکِ همه چیز را داشت. نمیگویم آدم خوبی بود اصلا. حوصلهام هم پیر شده مادر، برایت خلاصه میگویم. پدر خود شما برای آوردن نام صداقت بر سر سفره، وقتی شماها ۳ماهه میشدید و لبخند را بساط پذیرایی پدر میکردید، به خانه میآمد. هیچوقت زحمات من به چشم پدرتان نیامد. به تصور اینکه من هم مثل مادرش-لااله الاالله- همیشه تحت نظر او بودم و هستم. من زندگی خودم را کردم و سیر شدم دختر جان. گفتم: مامان چطوری تحمل کردی؟! اصلا چرا رها نکردی بروی؟! گفت: "دختر جان، مادرم به من یاد داد، تحت هیچ شرایطی زندگی خودم را نابود نکنم. من ماندم و ساختم. فقط به خاطر بچههایم."
عشق | عشق شیرین
عشقِ شیرین؛ باید بایستیم و بسازیم!
یک تکنگاری برای پاسداشت و نگهداشتِ زندگی با مِهر و لبخند.
دیدگاه تان را بنویسید