داستان کوتاه از سهراب سپهری
بسم الله النور
من شاگرد خوبی بودم. اما از مدرسه بیزار. مدرسه خراشی بود به رخسار خیالات رنگی خرد سال من. مدرسه خواب های مرا قیچی کرده بود. نماز مرا شکسته بود. عروسک مرا رنجانده بود. روز ورود یادم نمی رود:
نسبت فامیلی شوکه کننده رضا کیانیان با سهراب سپهری
مرا از میان بازی گرگم به هوا ربودند و به کابوس مدرسه سپردند. خودم را تنها دیدم. در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را از کتاب درس بیش تر دوست داشتم. صدای زنجره را به آواز اقای معلم ترجیح می دادم. وقتی که در کلاس اول دبستان بودم یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کردم، معلم ترکه ی انار را برداشت و مرا زد؛ و گفت: «همه ی درس هایت خوب است. تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی» این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم. با این همه دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کردم. ازهمه بدتر صدای زنگ مدرسه بود... این صدا خیالم را می برید شورم را می نشاند در کیف مدرسه پنهان می شد. با من به خانه می آمد و فراغتم را می آزرد. وجودی پیدا داشت: به خوابم می آمد. این صدا درس شتاب می داد و ترس دیر رسیدن... و وای به حالم اگر نرسیده به مدرسه صدای زنگ بلند می شد. صبح در برف زمستان هم, برابر در بسته ی مدرسه می ماندم تا باز شود. اما سالی یک بار صدای زنگ مدرسه را اشارت خوش بود و بشارت می داد: پایان اخرین روز سال ، پیش از تعطیلات بزرگ تابستان ...
دیدگاه تان را بنویسید