هیجانانگیزترین لحظات فیلمهای هالیوودی صحنههایی است که در آن قهرمان فیلم ناگهان در برابر نظم همیشگی میایستد، خودش را به خطر میاندازد و میجنگد تا بهاصطلاح «دنیا را به جای بهتری تبدیل کند». اما در زندگی بیشتر ما آدمهای معمولی، هیچوقت چنین لحظههایی رخ نمیدهد. ما فقط خسته و کسل میشویم، بدون آنکه کار قهرمانانهای انجام داده باشیم. اما کتابی جدید میگوید برای بهترکردن دنیا، به قهرمانانی متفاوت از فیلمها نیاز داریم. به آدمهایی که کار همیشگیشان را خستگیناپذیر و متعهدانه ادامه میدهند.
حالت جستوجوی بیپایان
شاید شما هم این تجربه را داشتهاید: دیروقتِ شب، شروع میکنید به جستوجو در شبکۀ نتفلیکس تا فیلمی برای تماشاکردن پیدا کنید. عناوین مختلفی را زیرورو میکنید، چند تا پیشپردۀ تبلیغاتی میبینید، حتی سه چهار مقالۀ بررسی فیلم میخوانید، اما نمیتوانید خودتان را ملزم به تماشای فیلم خاصی بکنید. ناگهان به خودتان میآیید و میبینید نیم ساعت گذشته و هنوز گرفتار «حالت جستوجوی بیپایان» هستید، بنابراین منصرف میشوید. آنقدر خسته شدهاید که دیگر نای تماشای هیچ فیلمی را ندارید، پس وقتتان را بیشتر تلف نمیکنید و میخوابید.
من به این نتیجه رسیدهام که چنین حالتی ویژگی معرفِ نسل ماست: در دسترس نگهداشتن گزینهها.
زیگمونت باومن، فیلسوف لهستانی، اصطلاحی بسیار خوب برای این حالت ساخته است: «مدرنیتۀ سیال»۱. باومن توضیح میدهد که ما هرگز نمیخواهیم به هویت، مکان یا جمعی متعهد باشیم، بنابراین مثل مایع در حالتی باقی میمانیم که بتوانیم خودمان را در آینده با هر شکلی سازگار کنیم. و نه فقط ما، بلکه دنیای اطراف ما نیز مثل مایع باقی میماند. نمیتوانیم به شغل یا نقشی، ایده یا جنبشی، گروه یا نهادی تکیه کنیم به این امید که برای مدتی طولانی به همان شکلِ ثابت باقی بمانَد؛ آنها هم نمیتوانند با این امید به ما تکیه کنند. این مدرنیتۀ سیال است: همان حالت جستوجوی بیپایان، که به همهچیزِ زندگیمان تعمیم یافته است.
برای بسیاری از کسانی که میشناسم، بیرونآمدن از خانه و واردشدن به دنیای اطراف بسیار شبیه ورود به راهرویی دراز بوده است. ما از اتاقی که در آن بزرگ شدهایم به بیرون قدم گذاشتهایم و وارد دنیایی شدهایم با صدها درِ مختلف که سرزدن به آنها پایانی ندارد. من همۀ محاسنِ برخورداری از انتخابهای جدید و زیاد را دیدهام. دیدهام که فرد چقدر لذت میبرد وقتی «اتاقی» را پیدا میکند که برای خودِ واقعیاش مناسبتر است. دیدهام که از درد و رنج تصمیمهای بزرگ کاسته شده، چراکه همیشه میتوانید از آنها دست بکشید، همیشه میتوانید جابهجا شوید، همیشه میتوانید رها کنید، ولی همچنان راهرو سر جای خود خواهد بود. و بیشتر اوقات دیدهام که دوستانم چقدر خوشحال میشوند از اینکه به آنهمه اتاق متفاوت سر زدهاند و، بیش از هر نسل دیگری در تاریخ، تجربههای تازه از سر گذراندهاند.
اما، با گذشت زمان، کمکم جنبههای منفی دسترسی آزاد به آنهمه در را میدیدیم. هیچکس نمیخواهد پشت در بسته بماند، اما هیچکس هم نمیخواهد داخل راهرو زندگی کند. خیلی خوب است که وقتی علاقۀ خود را به چیزی از دست میدهید، گزینههای دیگری را برای انتخاب داشته باشید، اما یاد گرفتهام که هرچه بیشتر از این شاخه به آن شاخه میپرم، از انتخابهایم کمتر راضی میشوم. و اخیراً، کمتر شوق تجربههای تازه را در سر دارم و بیشتر مشتاق آن شبهای سهشنبۀ فوقالعادهام که با دوستان قدیمی شام میخوریم، دوستانی که به آنها تعهد دارم، دوستانی که با پیداکردن کسی بهتر از ما رهایمان نخواهند کرد.
پادفرهنگ تعهد
حالا که بزرگتر شدهام، بیشتر و بیشتر از کسانی الهام میگیرم که از حالت جستوجوی بیپایان بیرون آمدهاند، کسانی که یک اتاق جدید را برگزیدهاند، راهرو را ترک کردهاند، در را پشت سر خود بستهاند و در آن اتاق ماندگار شدهاند.
یکی از آنها فرِد راجرز، مجری پیشگام تلویزیونی [برنامۀ کودکان آمریکایی] است که قسمت ۸۹۵ برنامۀ «محلۀ آقای راجرز» را ضبط میکند، چون خودش را وقف ارائۀ الگویی انسانیتر از برنامۀ تلویزیونی مخصوص کودکان کرده است. یکی دیگر دوروتی دِی، بنیانگذار جنبش کارگری کاتولیک، است که شبها همنشین همان مردمان طردشده میشود، چون برایش مهم است که یکی به آنها متعهد باشد. یکی هم مارتین لوتر کینگ جونیور است -و نهفقط مارتین لوتر کینگ جونیوری که سال ۱۹۶۳ جلوی ماشینهای آبپاش ایستاد، بلکه مارتین لوتر کینگ جونیوری که سال ۱۹۶۷ هزاران جلسۀ هماهنگی خستهکننده برپا کرد.
وقتی این گونۀ جدید قهرمانان تحسینم را برانگیختند، کمکم قدر چهرههای متفاوتی را که از دوران کودکی میشناختم دانستم، چهرههایی که در اواخر نوجوانیام چندان قدرشان را نمیدانستم. «معلمهای باحال» رفتهرفته از خاطراتم محو شدند -حتی اسم بعضی از آنها را به یاد نمیآورم- اما آنهایی که آهسته و پیوسته پیش میرفتند در خاطراتم ماندگار شدند.
آقای بالو، از صحنهگردانانِ هراسآور و سرپرست رباتیک مدرسۀ ما بود که فرقهای دانشآموزی از عاشقان تعمیرکاری و مهندسی ساخته بود. او قسمتی از مدرسه را پر کرده بود از پروژههای نیمهکاره، فناوریهای مربوط به دهههای مختلف و دستیارانی از بین دانشآموزان وفادار، که ملبس به تیشرتهای مشکیرنگ یکدست بودند. بیشتر بچههای مدرسه، از جمله خود من، کمی از او میترسیدیم -واهمه داشتیم از اینکه به پر و پایش بپیچیم یا، حتی بدتر، چیزی را بشکنیم. اما راز شیوۀ آموزشی او هم در همین بود. اگر میخواستید جسارت به خرج دهید و سر از کارش دربیاورید، هر مهارت فنیای که بلد بود به شما یاد میداد.
یک بار با دوستانم ویدیویی خندهدار برای برنامۀ جُنگ مدرسه ساختم. آقای بالو آن را دید و به من گفت «از کادربندی هیچچیز سرت نمیشود». گفت ویدیویی که ساختهای هنوز در حدی نیست که بتوان به جمعیتی نشان داد. معلمهای دیگرم، خوشحال از اینکه دانشآموزشان چیزی ساخته است، همیشه از فیلمسازیام در دورۀ نوجوانی بسیار تعریف و تمجید میکردند. اما آقای بالو فرق میکرد. او تأکید میکرد که اگر قرار است وارد حرفهای بشوی، باید خودت را در آن زبردست کنی. یادم میآید اعتراض میکردم که خیلی به من سخت میگیرد.
شیوۀ بالو مزایا و معایبی داشت. یک بار هم ایدۀ ساخت یک محل همایش بتنی داخل حیاط مدرسه به سرم زد. همۀ معلمها میگفتند این ایدۀ مسخرهای است؛ اصلاً میدانی از چه چیز مسخرهای حرف میزنی؟ اما وقتی موضوع را به آقای بالو گفتم، اصلاً از این ایده جا نخورد. گفت اگر نرمافزار مهندسی اتوکد را یاد بگیرم و نقشۀ اولیه را طراحی کنم، کمکم خواهد کرد تا از طرحم دفاع کنم. معلم واقعی یعنی این: از شما زیاد کار میکشد، ولی اگر به یادگیری متعهد شدید، او هم به شما متعهد میشود.
کلاس پیانو را با خانم گاتلی برداشتم، کسی که چهار دهۀ تمام را روی صندلی کنار پیانوی بزرگش در اتاق نشیمن خود در خیابان اوک استریت سر کرد. وقتی دیگر دوستانم از این کلاس به آن کلاس میرفتند، هربار یک یا دو سال، و هر آهنگی که دلشان میخواست یاد میگرفتند (آهنگ «یکهزار مایل» اثر ونِسا کارلتون و «ساعتها» اثر کُلدپلِی ترانههای محبوب دوران ما بودند)، خانم گاتلی ازمدافتاده بود. موضوع فقط این نبود که هنرجویانش مجبور بودند گامهای موردنظرش را یاد بگیرند و موسیقی کلاسیک اجرا کنند. وقتی با خانم گاتلی کلاس برمیداشتید، برای پیوستن به یک تجربۀ غرقگی کامل ثبت نام میکردید که بزرگتر از پیانو -و بزرگتر از خودتان- بود.
مجاز نبودید که بهصورت هفتگی در کلاس ثبتنام کنید؛ باید تقویم کامل گاتلی را با همۀ هنرجویان دنبال میکردید. دوره شامل تکنوازی پاییزی، کنسرت کریسمس، جشنوارۀ سونات کوتاه و تکنوازی ژوئن میشد، و هر یک از این رویدادها گردهماییهای مخصوص خودش را داشت که طی آن همۀ هنرجویان با هم آماده میشدند. باید تاریخچۀ پیانو، تفاوت دورۀ باروک با دورۀ رومانتیک و روش درست تعظیمکردن در پایان اجرا را یاد میگرفتید.
همچنین نمیتوانستید دوره را ترک کنید. یک بار، در دورۀ متوسطه، از خانم گاتلی پرسیدم میتوانم یک سال مرخصی بگیرم؟
پاسخ داد: «فکر میکنم بتوانی. اما اینجا واقعاً کسی یک سال مرخصی نمیگیرد».
بالاخره دوازده سال از عمرم را در دنیای گاتلی گذراندم. درنتیجه، چیزهای زیادی غیر از پیانو در اتاق نشیمن خانم گاتلی یاد گرفتم. فهمیدم که تماشای دانشآموزان قدیمی که آهنگی ناممکن را اجرا میکردند چه حسی دارد و سرانجام یاد گرفتم خودم هم آن را اجرا کنم. ازآنجاکه خانم گاتلی خیلیوقت بود مرا میشناخت، آنقدر بینش و اقتدار داشت که عمیقتر از معلمهای دیگر راهنماییام کند، مثلاً یک بار به من گفت: «تو در زندگی کمی تند میروی؛ شاید اگر آهستهتر حرکت کنی احساس بهتری داشته باشی». و وقتی پدرم فوت کرد، برای خانم گاتلی آنقدر مهم بود که به مراسم خاکسپاری آمد؛ پدرم سالهای سال در کنسرتهایش شرکت کرده بود. نمیتوان چنین درسی را از یک معلم تکدورهای آموخت که اجازه میدهد در اولین جلسه، آهنگ «یکهزار مایل» را اجرا کنید و به محض اینکه خسته شدید دوره را ترک کنید.
آدمهایی مثل خانم گاتلی و آقای بالو -و چهرههایی مانند دوروتی دی، فرِد راجرز و مارتین لوتر کینگ جونیور- صرفاً مجموعهای تصادفی از انسانها نیستند. به این نتیجه رسیدهام که آنها عضو یک پادفرهنگ مشترکاند: پادفرهنگ تعهد. همۀ آنها با اقدام قاطع مشابهی به چیزهای خاصی متعهد میشوند، به مکانها و اجتماعات خاص، یا به جنبشها و حرفههای خاص، یا به نهادها و مردم خاص.
از اصطلاح «پادفرهنگ» استفاده میکنم چون فرهنگِ غالب امروزی ما را به چنین چیزی سوق نمیدهد. فرهنگ غالب ما را سوق میدهد به اینکه رزومۀ خود را پُر کنیم و پایبند جایی نشویم. ما را وادار میکند تا به مهارتهای انتزاعیای ارزش بدهیم که میتوان آنها را همهجا به کار برد، نه مهارتهای دستیای که به ما کمک میکنند فقط یک کار را بهخوبی انجام دهیم. فرهنگ غالب به ما میگوید دربارۀ هیچچیز زیاد احساساتی نشویم. به ما میگوید بهتر است محض احتیاط فاصلۀ خود را با هر چیز حفظ کنیم، چون ممکن است چوب حراج بخورد، واگذار شود، تحلیل برورد، یا [برعکس] کاراتر شود. از ما میخواهد چیزی را بیشازحد جدی نگیریم و، وقتی هم دیگران جدی نمیگیرند، تعجب نکنیم. مهمتر از همه، به ما میگوید دست خود را در انتخابهایمان باز بگذاریم.
انسانهایی که از آنها حرف میزنم یاغیاند. آنها عمر خود را به سرپیچی از این فرهنگ غالب سپری میکنند.
آنها شهروندند؛ خود را در قبال اتفاقاتی که برای جامعه میافتد مسئول میدانند. وطنپرستند؛ به محل زندگیشان و به همسایههای ساکن در آن عشق میورزند.
سازندهاند؛ ایدهها را در بلندمدت به واقعیت بدل میکنند.
ناظرند؛ بر نهادها و جوامع نظارت میکنند.
پیشهورند؛ به هنرهای دستی خود افتخار میکنند.
و همراهاند؛ برای مردم وقت صرف میکنند.
این افراد با چیزهای خاصی رابطه برقرار میکنند و، با مشغولشدن با چنین رابطهای برای مدتی طولانی، عشق خود را به آن نشان میدهند، یعنی با بستن درها و چشمپوشی از گزینههای دیگر بهخاطر این رابطه.
در روایتهای هالیوودی از شجاعت، معمولاً داستان در قالب «کشتن اژدها» بیان میشود: شخصیتی بد وجود دارد و لحظهای باشکوه که در آن شوالیۀ شجاع تصمیمی سرنوشتساز میگیرد تا همهچیزش را در راه کسب پیروزی برای مردم به خطر بیندازد. مردی را میبینیم که در برابر تانک ایستاده است یا سربازانی که به بالای تپه یورش میبرند یا یک نامزد انتخابات که در زمان مناسب نطقی عالی ایراد میکند.
اما درسی که از این قهرمانان دیرین آموختم این است که بیباکی در دنیا فقط این نیست. حتی مهمترین نوع دلاوری و رشادت که میتواند برای ما الگو باشد این نیست، چراکه بیشتر ما مجبور نیستیم در عمر خود با بسیاری از لحظات دراماتیک و سرنوشتساز مواجه شویم. بیشتر ما فقط زندگی روزمرۀ خود را داریم: صبح هر روز را عادی پشت سر میگذاریم، صبحی که در آن میتوانیم تصمیم بگیریم کاری را شروع کنیم یا به کاری ادامه بدهیم، یا کنارش بگذاریم. این چیزی است که معمولاً زندگی به ما میدهد: نه لحظات باشکوه و متهورانه، بلکه جریانی روان از لحظات کوچک و معمولی که باید از دل آنها برای خودمان معنا بیابیم.
قهرمانان پادفرهنگ تعهد -در طول روزها و سالهای پیدرپی- خود به رویدادهایی دراماتیک بدل شدهاند. و چندین اژدها سر راهشان ایستادهاند: ملال روزمره، حواسپرتی، و تردیدی که تعهد پایدار را تهدید میکند. در این میان، لحظات باشکوه این قهرمانها بیشتر به باغبانی شبیه است تا شمشیرزنی.
دیدگاه تان را بنویسید