عضو شورای عالی سازمان نظام پرستاری میگوید: «تقاضای مهاجرت پرستاران ایرانی ۶ برابر شده است» یوسف رحیمی در این باره بیشتر توضیح میدهد:« وقتی یک پرستار را پس از ۵ سال گذراندن طرح به عنوان نیروی ۸۹ روزه استخدام میکنیم و ساعتی ۱۵ هزار تومان به او میدهیم و آنقدر به صورت موقت نگهش میداریم که از سن استخدامش میگذرد، اگر پیشنهاد بهتری از یک کشور دیگر دریافت کند که تمام امکانات را در اختیار او قرار بدهند، حتما میپذیرد و میرود. قبلا سالانه ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر گواهی مهاجرت از نظام پرستاری میگرفتند اما اکنون شاید بیش از ۱۵۰۰ نفر در سال اقدام به مهاجرت میکنند.»
این مسئول به صورت شفاف مشکل پرستاران و امثال آنها را بیان کرده است. بخشی از مردم تصمیم میگیرند از کشور مهاجرت کنند تا به زندگی بهتر برسند. زندگی بهتر چیست؟ رسیدن به یک زندگی عادی!
خیلی از آنهایی که عزم رفتن میکنند، ایران را دوست دارند اما مجبور هستند برای رسیدن به آرامش بیشتر زندگی در سرزمین دیگر را تجربه کنند. هیچ کس زندگی در غربت و جدایی از خانواده را دوست ندارد اما گاهی ...
یک بار دیگر هم نوشتم، ساختن ایرانی که در آن مردم در زندگیشان آرامش روحانی و روانی داشته باشند، مهمترین انتقامی است که میشود از آمریکا گرفت.
فکر به آینده به ویژه آیندهای نمیشود برای آن برنامه ریزی کرد، جانکاه است. وضعیت به گونهای شده است که حتی برنامه ریزی برای فردا و پس فردا هم سخت شده است چه برسد به اینکه مثلا بگویی خوب سال بعد خانه میخریم بعد ازدواج میکنم بعد ماشین و .... اینگونه برنامه ریزی تبدیل به آرزوهای محال شده است.
مهاجرت تبدیل به یک دغدغه جدی بخشی از مردم به ویژه دهههای شصت و هفتاد شده است. یکی از مهمترین دلیل این رفتار هم این است؛ آنها به آینده خود امیدوار نیستند. آینده برای جوانان ایران به ویژه دهه شصتیها که نگارنده این متن هم شامل آن میشود، شبیه بازی اتاق فرار است.
به سختی از یک اتاق که هزار رمز و راز دارد فرار میکنید و تازه به اتاقی میرسید که هیچ از آن نمیدانید و دنیای برای شما از نو با تمام سختیهایش شروع میشود.این بچهها، بخشی از زندگی خود را که جوانی مینامندش به درس خواندن گذراندن، به امید اینکه بعد از پایان درس به جایگاه اجتماعی مناسب و رفاه نسبی برسند. هدف آنها از ابتدا نه مهاجرت بلکه خدمت به سرزمین مادریشان بود.
بعد از پایان درس، آنها به هر دری زدند، با در بسته و سیستم بورکراتیک مسخره کشور برمیخوردند. البته بخشی هم موفق شدند و توانستند برنامههای خود را پیش ببرند.
آنها با بالاترین مدرک علمی از بهترین دانشگاههای کشور، مجبور به کار در مکانهایی شدند که کمترین حقوق را به آنها میدهند. هیچ استقبالی از طرحهای آنها نمیکنند. به زبان ساده هیچ احترامی به درسی که خوانده شده گذاشته نمیشود. خیلی از آنهایی که میروند، فقط به دنبال یک زندگی معمولی و قدری احترام هستند، نه شق القمر!
جوان نخبه ایرانی آنقدر در ادارههای دولتی، توسط کارمندان سنگ قلاب شده است که دیگر توان ادامه راه را نداردو رفتن را به ماندن ترجیح میدهد.
زمانی خانوادهها مخالف مهاجرت فرزندان بودند. هزار بهانه میآوردند که جگرگوشهشان جلای وطن نکند اما حالا پدر و مادر حاضر هستند فرش زیر پای خود را بفروشند و برای پسر یا دخترشان بلیط بخرند و آنها را راهی فرنگ کنند. آنهم زمانی که فاصله ریال و دلار به فاصله جنوب و شمال تهران است.
مصطفی داننده
دیدگاه تان را بنویسید