صرف نظر از اینکه میتوانیم نظر بسیاری از طرفداران افراطی حقوق زنان (که این روزها بسیار هم پر طرفدار هستند) را بپذیریم یا نه باید قبول کنیم که هنوز در قرن بیست ویکم زن بودن سختیهای خاص خودش را دارد.
این سختیها هرچند که در کشورهای فقیر و کمتر توسعه یافته بسیار بیشتر است، اما حتی در کشورهای با وضع مناسب اقتصادی و حقوق بشر هم هنوز زنها صرفا به دلیل زن بودن با موانعی در زندگی روزانهشان روبرو هستند. موانعی که هرچند در مقابل مسائل بغرنجی، چون تجاوز، نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی و … کوچک به نظر میرسد، اما سر و کله زدن هر روزه با آنها میتواند سخت و غیرقابل تحمل باشد.
داستان این مقاله به سوالی بازمیگردد که کاربر u/spidermahn در ردیت مطرح کرد. او از زنها خواسته بود خاطره زمانی را تعریف کنند که رفتارِ عادی آنها برای مردان ایجاد سوءتفاهم کرده است. این سوال که انگار داغ دل کاربرانِ زن ردیت را تازه کرده بود، جوابهای بسیار زیادی دریافت کرد که در ادامه هفت مورد از این پاسخها را با هم مرور میکنیم.
مورد اول:
من به عنوان یک فروشنده در یک فروشگاه کار میکنم. در این فروشگاه همکارِ مردی دارم که همیشه رفتارِ دوستانهاش با مشتریان، من را تحت تاثیر قرار میداد. او بیشتر مشتریان را به نامِ کوچک صدا میزند و تواناییاش در القای احساس راحتی به مشتریان فوقالعاده است.
یک روز بالاخره تصمیم گرفتم از استراتژیِ او برای خوشامدگویی و دادن حس پذیرفته شدن به مشتریان استفاده کنم. نتیجه، اما ناراحت کننده بود. بسیاری از مشتریان مرد بلافاصله به این نتیجه میرسیدند که من برای شروع رابطه به آنها روی خوش نشان میدهم و پس از آنکه درخواستشان را رد میکردم با عصبانیت و البته تعجب فروشگاه را ترک میکردند.از طرف کاربر –summer-snow
مورد دوم:
من در یک مغازه فروش نوشیدنی مشغول به کار هستم. یک روز یک مردِ نسبتا پیر که قصد داشت برای یک مهمانی نوشیدنی بخرد، وارد مغازه شد. من در نهایت ادب و احترام سعی کردم او را راهنمایی کنم تا بهترین انتخاب را داشته باشد و با توجه به سناش دوباره مجبور به خروج از خانه نشود.
البته خیلی زود و به شدت از مهربانیم پشیمان شدم. برای مرد انگار این خیال بوجود آمده بود که مهربانی و کمکِ من دلیل دیگری دارد، هرچند که رفتارم کاملا مودبانه بود. آن روز آن مرد سعی کرد به طرز نامناسبی من را لمس کند و حرفهایی به من زد که پس از آن دوست نداشتم با هیچ مردی مهربان باشم.از طرف کاربر –jlund۱۹
مورد سوم:
خاطره من به وقتی برمیگردد که مانند هر روز سوار قطار بودم. در آن روز ظاهرا مسئلهای به شدت ذهنم را مشغول کرده بود وبدون اینکه متوجه باشم به روبرویم زل زده بودم. از بخت بد من مردی که روبروی من نشسته بود، به دلیل همان نگاهِ خیره خیلی زود به این نتیجه رسیده بود که من با آن نگاه مشغول ابرازِ علاقه هستم. مرد کنار من نشست و روندِ قانع کردنش به اینکه صرفا برای چند ثانیه حواسم نبوده کجا را نگاه میکنم، سخت و ناراحت کننده بود.از طرف کاربر _Plzspeaksoftly
مورد چهارم:
در زمان اتفاق افتادن این خاطره من ۱۶ ساله بودم و به صورت پاره وقت در یک مرکز پرورش اسب کار میکردم. خاطرم هست که یک روز ماشینِ یکی از همکارانِ مرد روشن نمیشد و من بر حسب مهربانی و همکار بودن پیشنهاد کمک دادم و تلاش کردم ماشینش را برای روشن شدن هل بدهم.برای من همهچیز در همان لحظه تمام شد، اما انگار همکارم نظر دیگری داشت.
از فردای آن اتفاق، همکارم هر روز به من زتگ میزد. در ابتدا برای تشکر و پس از آن به قول خودش فقط برای حرف زدن. قضیه آنقدر ادامه پیدا کرد که در نهایت مجبور شدم پای مدیرِ مرکز را وسط بکشم تا از مزاحمتهای همکارم در امان باشم.از طرف کاربر _NewMolecularEntity
مورد پنجم:
این خاطره برای زمانیست که در اولین شغلم مشفول بودم. خاطرم هست که برای دریافت یک سری سند به یک مرد ایمیل زدم و درخواست کردم سندها را برایم بفرستد و پیامم را اینگونه تمام کردم:” ممنون:) ”
ظاهرا همان یک اموجی باعث بوجود آمدن افکاری در ذهن طرف مقابل شده بود و او خیلی زود عکسِ خودش را برایم ارسال کرد. از آن روز به بعد و پس از آن اتفاق هیچ وقت در ایمیلهای کاری از اموجی استفاده نکردم.از طرف کاربر _dabirl
مورد ششم:
شخصیت من طوری بود که علاقه داشتم با حرارت در بحثها شرکت کنم، جوک و حرفهای خندهدار بزنم و در محیط کار با همه بگو بخند داشته باشم. در سالهای اخیر، اما تمام تلاشم را کردم که جلوی این میل را بگیرم و دلیل آن سوءتفاهمهای زیادی بود که برای مردانِ همکارم بوجود میآمد.
در حال حاضر به خاطر تجربه بیشتری که دارم به خوبی میدانم که نباید با هرکسی شوخی کنم و به طور کلی قید بحث کردن در محیط کار را زدهام. حالا همیشه در حال نقدِ رفتارم هستم که نکند با فلانی زیادی مهربان بودهام یا نکند برای فلان همکارم سوءتفاهمی ایجاد شده باشد.از طرف کاربر _Holyitzpapalotl
مورد هفتم:
خاطره من به دوران مدرسه برمیگردد و هنوز فکر کردن به آن عصبانیم میکند. یادم هست که روزی مشغول حرف زدن با یکی از پسرهای همکلاسیام بودم و وفتی فهمیدم آن روز، روز تولدِ اوست به او تبریک گفتم و به رسم ادب پرسیدم که چه برنامه جالبی برای روز تولدش دارد.
دیدگاه تان را بنویسید