ساعت هفت صبح است و کم کم پتوها و وسایلشان را جمع میکنند. کنار دیوار ردیفی از قوطیهای آب و وسایل دیگر گذاشتهاند. زندگی برخی همراهان بیمار همینجاست، گوشه همین کوچه و خیابان کنار بیمارستان.
یکی از آنها دو ماه است اینجا چادر زده و یکی دیگر، ۱۰ روز و آن یکی تازه جایش را پیدا کرده برای روزها یا شاید هفتههای بعد. برخی چادر دارند و برخی هم در ماشین میخوابند. بلاتکلیف هستند و نمیدانند این وضعیت تا کی ادامه دارد. بیماری عزیزشان جدا، هزینه درمان جدا، حالا آوارگی هم به این مشکلات اضافه شده است.
تمام زندگیشان در یک چادر کوچک یا ماشین خلاصه شده. شب و روزشان همینجا میگذرد. زیر نور آفتاب. بدون سرویس بهداشتی و حمام. بدون یک وعده غذای خانگی و بدون یک چشم خواب راحت.
سیاهی زیر چشمهایش نشان از بیخوابی و خستگی میدهد. زن جوانی با کیسههای دارو در دستش کنار چادر ایستاده است، میگوید: «دو ماه است اینجا چادر زدهایم، از خوزستان آمدهایم. دوست و آشنایی هم اینجا نداریم.»
میگوید: «شب و روزمان همینجا میگذرد و نمیدانیم کی قرار است همه اینها تمام شود.» و اشاره میکند به پتو و وسایل دیگر کنار کوچه. از کیسه دارو، یک جعبه آمپول نشان میدهد و میگوید: «۳۰ میلیون تومان برای این دادیم، آن هم به زحمت پیدا کردیم. چهار بسته دیگر هم باید بخریم. هر ۸ ساعت یکی از اینها را باید به کودکم که تومور مغری دارد، تزریق کنند.»
بریده بریده با بغض حرف میزند. همسرش حرفش را ادامه میدهد: «خانه را فروختیم برای این داروها، یک بسته آمپول دیگر هم باید بخریم ۲۸۰ میلیون تومان. دیگر نمیدانیم چه کنیم!»
دیدگاه تان را بنویسید