توی حلب خانه به خانه، منازل را پاکسازی میکردند. گاهی فاصله آنها با تروریستهای تکفیری به اندازه یک دیوار بود و او رجز میخواند و میگفت: «أنا شیعة علی ابن ابیطالب» و «نحن ابناء فاطمه الزهرا»، در حالی که در دستانش نارنجک بود و در حین پرتاب نارنجک «یا ابوالفضل» میگفت، به او تیراندازی کردند. روی زمین افتاد. اما همزمان صدای ناله تکفیریها از درون حفره اتاقها بلند بود.
شهید دهه شصتی
عملیاتی به نام امام رضا (ع) و شهادت هشتمین نیرو
وقتی پای داعش به سوریه باز شد. خودش را یک مهاجر افغان ساکن ایران معرفی کرد و اسم مستعارش را حسن قاسمپور گذاشت و ۲۵ فروردین سال ۹۳ راهی سرزمین شام شد و ۲۲ روز آنجا بود. در آخرین عملیات، چون هشت نفر بودند رو به فرمانده عملیات کرد و گفت: اشکالی ندارد، چون هشت نفر هستیم اسم عملیات به نام آقا علی بن موسی الرضا (ع) باشد. فرمانده بیدرنگ قبول کرد. اما نمیدانست که قرعه شهید شدن به نفر هشتم خواهد رسید که از قضا مشهدی است.
موتور سواری با سر پایین
در شهر حلب با موتور جایی داشتند میرفتند. حسن آقا با اینکه موتورسواری میکرد. سرش پایین بود و حدود دو متری جلوی خودش را میدید. شروع کرد اشعاری را در مدح امام علی (ع) را خواندن. دوستش تشری به او زد و گفت: داداش! سرت را بالا بیار، حداقل جلو را ببین. آخر تصادف میکنی! اصلاً به حرف دوستش توجهی نکرد. بعد با جدیت گفت: چه کار داری؟ نمیخواهم سرم را بالا بیاورم. در آن لحظه دوستش به دوروبرشان نگاهی انداخت و دید زنهای بدحجاب در خیابان در حال رفت و آمد هستند و فهمید حسن آقا اصلاً دلش نمیخواهد چشمش به نامحرم بیفتد.
دومین نفر از سمت راست؛ شهید حسن قاسمی
شال عزای عزاداری امام حسین (ع) رفیق آخرتش شد
یک شال عزا داشت که فقط در ماه محرم به دور گردنش میبست. وقتی محرم تمام میشد شالش را به مادرش میداد تا برایش بشورد. در آخرین ماه محرم حیاتش که سال ۹۲ بود. نگذاشت مادرش آن شال عزا را بشورد. قسمش هم داد که یک وقت در نبودش، آن را نشورد. وقتی خواست عازم سوریه شود، آن شال را از مادرش گرفت و همراه با خودش برد. وقتی هم پیکرش به ایران بازگشت، این شال همراهش بود و با پیکرش در درون خاک رفت.
این همان شال عزایی است که شهید در ماه محرم به گردنش میانداخت
ماجرای پرچم خاکی در ساک یک مدافع حرم
از مراسم تشییع شهدای گمنام که به خانه برگشت، بیسروصدا به اتاقش رفت. ساکی که از صبح در دستش بود را در کمد گذاشت. وقتی مادرش وارد اتاق شد. بلند شد و پرچم ایران را از ساک بیرون آورد. پرچم خاکی و پاره بود. روی صورتش کشید و به مادرش داد و گفت: این را جایی بگذار و هر وقت مُردم روی جنازهام بکش. مادر ناراحت شد و گفت: خدا نکند زودتر از من بروی! حسن آقا گفت: این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام بود. آن را با من دفن کنید تا شاید خدا به آبروی آن شهید گمنام از گناهانم بگذرد. اما خبر نداشت روزی که نوبت تشییع پیکر خودش برسد، دیگران پرچم روی تابوتش را تکه تکه خواهند کرد و حالا نوبت اوست که هوای آنها را داشته باشد.
راز و نیاز در حرم عمه سادات
شاطری که مدافع حرم شد
از بسیجیان فعال شهر مشهد بود. در اکثر رزمایشهای بسیج داوطلبانه شرکت میکرد. دومین فرزند خانواده بود و سه برادر دیگر هم داشت. با اینکه در دانشگاه قبول شده بود. اما به دانشگاه نرفت و در مغازه نانوایی پدرش مشغول به کار شد. در روزهای گرم ماه مبارک رمضان که پخت نان مشغول بود. به مادرش که نگران سلامتیاش بود، میگفت: کار در این شرایط سخت، هم یک امتحان است و هم باعث آمرزش گناهان میشود.
شهید حسن قاسمی دانا
اینقدر به کتاب و کتابخوانی علاقه داشت که حتی در محیط نانوایی هم وقتی یکم سرش خلوت میشد، کتاب میخواند. علاقه زیادی به آیتالله بهجت داشت و تقریباً تمام کتابهای ایشان را خوانده بود. با اینکه مربی آموزش نظامی بسیج بود و میتوانست دو ماه آموزشی دوران سربازی را نرود. اما به مرز طبس رفت و حدود یکسال در مبارزه با اشرار فعال بود.
گرای یک شهید برای حاجتروایی
از وقتی به سوریه آمده بود، آرام و قرار نداشت. سعی میکرد کار همه را راه بیاندازد. تمام هم و غمش خدمت به رزمندگان بود. برای همین به او میگفتند: حسن آخر معرفت است. شوخیهایش تمامی نداشت و همه را به خنده وا میداشت. وقتی حسن آقا در یک گشت شبانه، شهید صدرزاده فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون را تنها گذاشت، وقتی دید دوستش میآید، با ناراحتی به او گفت: بیمعرفت! حسن آقا فوری گفت: هیچ وقت به من بیمعرفت نگو. من برای شما تمام وجودم را میگذارم. این گونه شد که شهید صدرزاده، گرای حسن آقا را پیدا کرد و بعد از شهادت حسن قاسمی دانا به او متوسل شد و گفت: اگر جواب من را ندهی، باز میگویم خیلی بیمعرفتی!
شهیدی که به خاطر دل مادرش سالم برگشت
وقتی عزم رفتن کرد. فقط مادرش میدانست که قرار است به کجا برود. به مادرش گفته بود به همه بگوید دارد به کربلا میرود. چون معتقد بود سوریه هم کربلایی دیگر است. روز سهشنبه ساعت ۱۴:۲۰ بعد از ظهر کولهپشتیاش را همراه با شال عزا، چفیه و دو دست لباس برداشت. سرش را پایین انداخت و راهی شد. مادرش او را از زیر قرآن رد کرد و هنگامی که خواست او را ببوسد، نگذاشت.
تولد ۲۷ سالگی حسن آقا
دستهای مادرش را روی صورتش قرار داد و بعد روی سینهاش کشید و عقب رفت. چند روز بعد به دوستش در سوریه گفت: نگذاشتم مادرم موقع خداحافظی صورتم را ببوسد، چون نگران بودم پاهایم برای رفتن سست شود. باز وقتی برای خداحافظی به مغازه پدرش رفت، از عزمش برای سفر به سوریه چیزی نگفت. بعدها پدرش تعریف کرد در آخرین نگاه حسن، چیزی دیدم که دلم لرزید.
وقتی پیکر ۴ شهید مدافع حرم را به مشهد آوردند. سه نفر آنها سر نداشتند جز حسن آقا. شاید این گونه میخواست دل مادرش را راضی کند و مادرش نیز به جبران لحظه خداحافظی، حسابی صورتش را روی صورت پسرش گذاشت و بوسید.
یادگاریهای به جای مانده از شهید قاسمی
درباره شهید
شهید حسن قاسمی دانا با نام مستعار حسن قاسم پور در روز دوم شهریور سال ۶۳ در مشهد مقدس به دنیا آمد. دوران کودکی، نوجوانی و جوانیاش در جوار امام رئوف سپری شد. او در ۱۹ اردیبهشت ماه سال ۹۳ در عملیات امام رضا (ع) بر اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسید و پیکر پاکش هم زمان با سالروز وفات حضرت زینب (س) در مشهد تشییع و در پایین آرامگاه خواجه ربیع، بلوک ۶ ردیف ۱۶ به خاک سپرده شد.
دیدگاه تان را بنویسید