«حوضِ خون» خاطراتِ شصت و چهار زنِ اندیمشکیست که در طول سالهای جنگ در رختشویخانهی بیمارستان کلانتری داوطلبانه ملحفهها، پتوها و البسهی سربازان زخمی یا بیجانشده را با دست میشستند. خودِ این موضوع آنقدر بهتآور هست که مدتی طول میکشد آدم آن را تصور کند چه رسد خواندنِ جزییاتی که تدوینگرِ کتاب توانسته از زبانِ این زنها بیرون بکشد.
زنهایی که عمدتن از قشر ضعیف و کمبضاعت بودند و بیشترشان نیز برادر، شوهر و فرزند یا فرزندانشان را هم از دست دادهاند در جنگ. موتیفِ بوی «خون و وایتکس» در تمام خاطرات هست و البته دستهایی که به خاطر شستن تا عمق استخوانشان زخم برداشته چون «دستکش نمیتواند خون را خوب پاک کند». در بلبشوی جنگ و با کمترین امکانات ساعتهای متوالی در خون و پارچه چنگ میزدند و اغلب تکههای بدن را در جوف لباسها یا ملحفهها پیدا کرده و دفن میکنند. کتاب تصویرهایی میسازد از آدمهایی که در ابتدا تحمل خون نداشتهاند و بعد چنان خود را وقفِ « شستن»اش میکنند که در وصف نمیآید.
خواندن نوحه یا آوازهای محلی سوزناک و البته ادعیه هنگام این کار ترکیبی از صدا و هُرم و بوی سنگین شوینده میسازد در ذهن خواننده. بافتهای خونخوردهی پارچه ابتدا باید در حوضچهها خیس میخوردند تا آمادهی تطهیر شوند در تشتها و بعد نوبت لکهگیری باقیماندههای خون میرسید. چونان مناسکی که در نهایت به پهنکردنِ این البسه میرسید روی طنابهای محوطه. و این میان زندهگی شخصیشان. گاه در انتظار رسیدن خبری از وضعیتِ فرزند در میدان نبرد. گاه رسیدن خبر شهادت در حینِ شستنِ خون دیگران و دم برنیاوردن. جمعکردن تکههای ریز و درشت بدنها و دفنشان مقابل رختشویخانهای که حالا سالهاست متروکه شده. گاه شستن لباسهایی که گردِ بمبهای شیمیایی رویشان بوده و ریههایی که اکثرشان امروز به زور دارو و اکسیژن کمکی کار میکنند و البته بسیاری از این زنان عمر طولانی نداشتند تا حتا خاطراتشان در کتاب ثبت شود.
قصهی خونِ جگر و برخوردِ بیواسطه با ردِ درد، زخم و این سوال که آیا خونِ انسان روی این لباس هنوز گرم و زنده و صاحب بدن است؟ این خاطرات مملو از زیستی هستند که به شدت عجیب و غمساز است. و اینکه فکر میکنم آیا نمیشد به این دستهای خونآشنا مدال شجاعت داد جای بسیاری آدمها که خراش هم برنداشتند در جنگ؟
یکیشان میگوید «دم صبح از خواب پریدم و فوری خودم را به بیمارستان رساندم تا از کار عقب نمانم. خواستم سریع بروم داخل نگهبان گفت کجا؟ گفتم رختشوام. گفت مادر ده سال است جنگ تمام شده»...
مهدی یزدانیخرم
دیدگاه تان را بنویسید