نویسنده، خبرنگار و فعال اجتماعی گچسارانی به مناسبت سیامین سالگرد بازگشت آزادگان به کشور خاطرهای سراسر معجزه از آن روزها دارد. نرگس احمدپور نویسنده شهرستان گچساران با بیان خاطرهای از ورود آزادگان به کشور گفت: پانزده ساله بودم که همسایه بویراحمدی ما دومین سالگرد شهادت پسرش را برگزار میکرد.
یادم هست حجله ای با تصاویر پسر جوانش مقابل ورودی خانه بر پا کردند که مزین به ریسههای رنگ رنگ، پارچههای سبز و گل و برگ درخت نخل بود. یک ظرف حنا و چند عود و شمعهای ریز و درشتی که شب کوچه را پر از اندوه میکرد.
پدرش در عین جوانی مویش سفید شد و مادرش که زنی دست به خیر و بسیار متشخص بود آبرومندانه ترین مجلس در شان یک شهید را با مشارکت زنهای محله به پا کرد.
آن شب برنج و لپه و گوشت برای ناهار فردا تدارک دیده شد و سبزیها توسط دخترهای جوان پاک و شسته شدند.
گر چه تمام محله برای خوب برگزار شدن این مراسم تلاش میکردند ولی حزن و اندوه نهفته در گلوی پدر و مادر جوان سخت همه را منقلب کرده بود.
شب خسته همراه مادر به خانه برگشتیم و چشمانم را بستم صبح روز بعد با صدای در زدن بی وقفه از خواب بیدار شدیم مادر سراسیمه در را باز کرد مادر همان جوان بود با حالتی پریشان ولی دلشاد خود را توی حیاط خانه انداخت و یک طاقه پارچه را توی دستانم گذاشت و گفت کریم دارد میآید کریم دارد میآید.
مادر هاج و واج مانده بود. طاقه گلدار و زیبایی بود. فکر کردم زن از شهادت پسرش سخت دچار اختلال حواس شده است. مادر لیوانی آب دستش داد. زنهای محله که آنها هم به ردیف با کار این همسایه با درهای خانه شان، بیدار شده بودند به حیاط خانه ما هجوم آوردند.
مادر بزرگم هم رسید. پرسید چه شده زن، امروز سالگرد پسر رشیدت است خدا روحش را شاد کنه این چه حالیه؟ زن دست به دهان برد و کل زد.
آن قدر بلند و شروع کرد به رقصیدن. مادر بزرگ به صورتش چنگ زد گفت یا باب الحوایج این زن دیوانه شده زنها دستش را گرفتند مادر پرسید زن حرفی بزن بگو این چه حالی است که داری؟.
زن گفت؛ کریمم آزاد شده امروز داره میاد. امشب میهمان دارم. امشب حجله دلشادی پسرم را دارم. پسرم زنده است پسرم اسیر بود. همین الان به ما خبر دادند.
مادر بزرگ فریاد زد یاحسین یا حسین فاطمه. زنها کل زدند و صورت مادر کریم را بوسیدند. مادر کریم رو به من گفت دخترم الهی خیر ببینی امروز میهمانهای زیادی دارم روبالش و تعدادی ملحفه برایم بدوز.
دلشاد از خبر خوب آزادی برادر همکلاسیام پای چرخ نشستم. آن سال،کلاس اول دبیرستان را تمام کرده بودم و با اجازه پدر به کلاسهای خیاطی میرفتم. هیچوقت آن روز پر از معجزه را فراموش نمیکنم.
کریم پس از دو سال ناپدید شدنش در یک عملیات که پلاک و خبر شهادتش را آورده بودند اینک در میان هلهله هم محلهای ها به خانه پدری برگشته بود.
خانهای که شب گذشته حجله جوانی شهید را بر ورودی کوچه داشت و حالا سراسر محله برای او و چند آزاده دیگر چراغانی و ریسه بندی شده بود و دستهای روبه آسمان مردان و زنان محله و نماز دسته جمعی برای شکرگزاری.
سی سال گذشت. سی سال از بیست و ششم مُرداد سال شصت و نُه را ورق زدیم آیا به این عزیزان که ثانیه به ثانیه درد و رنج را تحمل کردند ادای دین کردهایم؟
دیدگاه تان را بنویسید