در فیه ما فیه، در پرسشی آنرا چنین به نثر توصیف می کند "عَجَبَم میآید از مردمان که گویند اولیا و عاشقان به عالَمِ بیچون، که او را جای نیست و مَکان نیست و صُورت نیست و بیچون و بیچگونه است، چگونه عشقبازی میکنند و مَدد و قوَّت میگیرند و مُتأثّر میشوند؟ آخِر، شب و روز در آنند".
اینتمثیل او در عشق بازی اولیا و عاشقان مصداق عینی اش برایم حسین شیخ الاسلام بوده و خواهد ماند. او به تصویر مولوی شهباز لامکانی بود که اندر زمان نمی گنجید. انانی که با وی در گذرگاه کوتاه زندگی تماسی داشتند و حالات و روحیات وی را در خاطر دارند کافیست برای فهم ظرائف زندگی و درک روح سرکش و پرتلاطم اش همین واژه لامکان را در آثار مولوی بکاوند.
پدرش را پیش از خودش می شناختم، " آقای مهندس". پیرمردی با قامتی بلند که بر عصای خود تکیه می کرد و در خیابان ایران، چشم به مرزهای آن ایران کوچکش داشت تا روزی که حسین از آمریکا برگشت. پدرش از بورسیه های مهندسی در عهد رضا شاهی بود که به فرانسه سخن می گفت و دو پسرش حسین و منصور را برکشیده بود تا در مسیر علم آموزی ره پویند. حسین از مهمترین دانشگاه ایالات متحده در رشته کامپیوتر سالها قبل از انقلاب، پذیرش گرفته بود اما مگر برای او که پرورده خیابان "ایران" بود و دل در گرو آن سرزمین داشت برکلی می توانست مکان باشد؟
مرحوم مهدی محتشمی از خاطرات آمریکا می گفت و وانتی که شیخ الاسلام خریده بود با این دغدغه که به بچه های انجمن اسلامی گوشت حلال برساند.
"حسین" آن سالها در دانشگاه برکلی درس را رها ساخت و با انقلاب همچون همان شهباز شعر مثنوی به ایران آمد. از صدا و سیما شروع کرد و به جمع حاضران در سفارت آمریکا پیوست و پس از کوتاه زمانی در وزارتخارجه جای گرفت. وقتی به تصویر ۴۰ سالی که می شناختمش می اندیشم او را بیشتر در عوالم و حالاتی می بینم که فقط اطفال دارند: پر هیجان و با نشاط، پر تحرک و صمیمی، راستگو و صادق، پر ز احساس و عواطف و ...". بی جهت نبود که هر روز کودکی را با سفر از ستارخان به خانه مادری در خیابان ایران برای خرید نان و چاشت با مادر، اب دادن به گلدانهای شمعدانی و حسن یوسف و شستشوی حیاط خانه ای کوچک تجربه می کرد و چون مادرش را می بوسید مثل کودکی که به مدرسه می خواهد برود اجازه می گرفت به وزارتخارجه ای برود که معاون سیاسی اش بود. بارها در طول روز فقط به مادر تلفن می زد و یک عبارت ساده می گفت " مادر خوبی؟ بیایم ؟ " و تمام.
الان که نیمه شب ورشو است با چشمان نمناک و قلبی مجروح به آن مکالمات می اندیشم و لحظه لحظه حالاتی که از او شاهد بودم را به خاطر می آورم. در تصورم مرگ و باور او به این امر را نیز مولانا در غزلی که باز هم به لامکانی اشارت می دهد به تصویر کشیده است:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازه ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
حد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
او حالا در جمع یاران و مستان نیست و در لامکان خود پران شده
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان
هرچه دقایق از این خبر سخت بیشتر می گذرد، تلخی اش بیشتر دامنگیر وجود می گردد و این نه از جهت آسمانی شدن دوست و مرشدی است چون شیخ، بلکه بیشتر اسباب در مرگ صفا و صداقت، بی تکلفی و درویشی و همدلی و همراهی یاری در این ماتم سرای دنیای ما دارد که مرحوم شیخ الاسلام شهره بدان خصایص بود.
او به مجلس رفت اما در عین آنکه لایق ترین برای کمیسیون امنیت ملی بود با همان استخاره از قرآن کریم، دل از آن کند و دلبسته اصل نود شد که استخاره برایش خوب آورده بود.
در کمیسیون اصل نود، او ملجآیی شده بود برای درماندگان و ناامیدان که نیک در خاطرم مانده عصری در کتابخانه ام نشسته بود، پیرزنی با صدای محزون زنگ زد و با لرزش در صدای که شنیده می شد گفت " شیر مادرت حلالت باد، ندیدمت اما پسرم را دیدم که رفتی از زندان رهایش کردی و از بیرون شهر به خانه ام رساندی. یوسف را از چاه درآوردی و فرزندانش را از بی پدری و همسرش را از بی شوهری رهانیدی. تو خود نمی دانی چه کردی، جانم رساندی یا جان و مهرم ستاندی، پسرم ایکاش وقتی فرزندم را به خانه رساندی می آمدی به پایت می افتادم و آرام می شدم، تو نیستی ولی خدایت هست. مادری را دلشاد کردی که باور نداشت سالهای سخت زندان پسرش را پایان یافته ببیند".
در تمام دقایق این مکالمه شیخ الاسلام اشک می ریخت و می گفت مادرجان دعایش کنید و از خدا بخواهید عمر در این عمل صرف شود. از او پرسیدم جرم چه بود؟ گفت: عدم تمکن در پرداخت دیه برای قتل غیر عمد حاصل از تصادف رانندگی.
شیخ الاسلام نماد سادگی و درویشی در خانواده ای متشخص بود. اسمش برازنده اش بود چون همواره در سالهای اخیر از شیخوخیت در امور دیگران فرو نمی گذاشت. با حوصله وقت می گذاشت و مسئله را درک می کرد، حکمش گاه نافع امور نبود اما پند و وصایایش بس دلنشین، و این خود سر در صفای باطنش داشت.
در سالهای اخیر وقتی با تلفنش تماس می گرفتی صدای رهبری را آهنگ زنگ مکالمه کرده بود که " این قرن، قرن اسلام است". او عمیقا به این جمله باور داشت. برایش اسلام، مبنا بود و استعانت از روح پاک رحمه العالمین می جست. کارنامه او در سیاست خارجی جمهوری اسلامی است. سخت ترین سندی که نوشت، تلکس اعلان پذیرش قطعنامه ۵۹۸ برای نمایندگیها بود. وقتی روزی درباره این متن با وی گفتگو کردم گفت در حرف حرف کلمات آن متن جمله نوشیدن جام زهر از سوی بنیانگذار جمهوری اسلامی بر ذهنم تجلی داشت. خون بود که از قلمم در عصر آن روز و پس از شورای معاونین وزارت خارجه که این خبر در ان استماع شد جاری بود و نه جوهر.
شیخ الاسلام در سفارت یا معاونت، در نمایندگی یا ماموریت، در زمان پرکاری یا سبک دوشی به آرمانهای خود باور داشت و این مونست او را "بی نشان" ساخته بود :
شهباز لامکانم، من در مکان نگنجم
عنقای بی نشانم، من در نشان نگنجم
او به رغم ۴۰ سال تلاش و مجاهدت هیچ نشان از هیچ مقام نگرفت و مصداق این عبارت ماند که " نشان، از بی نشان جویم".
اکنون؛ به روایت مولانا باید چنین از مرحوم حسین شیخ الاسلام "نشان" جست:
صورتش بر خاک و جان بر لامکان
لامکانی فوق وهم سالکان
لامکانی نه که در فهم آیدت
هر دمی در وی خیالی زایدت
بل مکان و لامکان در حکم او
همچو در حکم بهشتی چار جو
روانش مینو باد
*زایزن فرهنگی ایران در آلمان
دیدگاه تان را بنویسید