مطهرنیا معتقد است: «مهمترین عامل درونی این چالشها «گمگشتگی هویتی» ما در عصر حاضر است. این گمگشتگی هویتی باعث شده ما به جای جنبه ایجابی به جنبه سلبی هویت خود تمسک بجوییم. ما تلاش میکنیم با نفی برون خود خویشتن خویش را تعریف کنیم. به همین دلیل هنگامی که با انکار برون تلاش میکنیم خمیرمایه هویتی خود را شکل بدهیم، دیگران را در مقابل خود قرار میدهیم. هنگامی که دیگران را در مقابل خود قرار بدهیم به تبع آن هزینه خود را بالا بردهایم. بالا بردن هزینهها در وجوه گوناگون نیروهای پیشران خود را نشان میدهد».
در این زمینه سطوح تحلیل متفاوتی وجود دارد. ما میتوانیم از سطح تحلیل داخلی، منطقهای و بینالمللی به موضوع نگاه کنیم و از درون به برون برویم و یا بالعکس میتوانیم از برون به درون بیاییم و مولفههای تاثیرگذار در این زمینه را مورد تحلیل قرار بدهیم. از سوی دیگر میتوانیم تحلیل لایهای علتها را داشته باشیم و اسطورهها و استعارههای ایرانی را بررسی کنیم و سپس درباره وضعیت ایرانیت ما پس از انقلاب اسلامی به نتیجهگیری برسیم. بنده اساس و بن مایه این مسائل را در درون میبینم و شدت بخش یا کاتالیزور جریان را برون میدانم. هنگامی که اساس را در برون میبینیم و همه علتها را در برون میبینیم در واقع هویت خود را نفی میکنیم. انقلاب اسلامی بحران مشروعیت را تاحدودی در ایران حل کرد. این در حالی بود که جمهوری اسلامی حکومت خود را از خداوند الهام میگیرد. در چنین شرایطی مردم ایران که دینمدار بودند این نوع حکومت را پذیرفتند و براساس این معنا تا حدودی برحان مشروعیت در ایران حل شد. این در حالی است که در حین اینکه جمهوری اسلامی بهدنبال حل بحران مشروعیت در ایران بود از بحران مهمتر که بحران هویت بود غافل شد و به همین دلیل امروز با چالشهای متعددی مواجه شده است.
بحران هویتی امروز ایران دارای چه ویژگیهایی است و چه مولفههایی دارد؟
بحران کنونی دارای سه لایه «پانایرانیسم» و «پانمدرنیسم» است. اینکه ما مسلمان ایرانی هستیم یا ایرانی مسلمان؟ نسبت ما با غرب چیست؟ آیا ما باید با غرب نسبت ایجابی داشته باشیم یا سلبی؟ و یا اینکه بهصورت گزینشی با غرب رابطه داشته باشیم. این لایههای هویتی در قبل از انقلاب نیز وجود داشت که با شدت و حدت متفاوتی نسبت به امروز وجود داشت. در ابتدای انقلاب دو گفتمان بهصورت نرم و محترمانه در مقابل هم صف آرایی کردند. یک گفتمان معتقد است ما ایرانیها مسلمان هستیم و گفتمان دیگر که بهدلیل جایگاه انقلابی برتری دارد، معتقد است ما مسلمان ایرانی هستیم. گفتمان نخست «ایرانیت» را ارجحیت میبخشد و دومی «اسلامیت» را. بنده معتقدم باید الف اسلامیت را در الف ایرانیت ادغام کنیم و به جای مفهوم «اولویت» مفهوم «اولیت» را نیز در کنار آن قرار بدهیم. اولیت ما ایرانیت ماست و مهندس بازرگان در این زمینه درست میگوید. من اول ایرانی هستم. این مانند این است که عنوان کنیم من اول جسم هستم. این جسم است که عینیت بیرونی دارد. اما روح نیز دارای اهمیت است و اسلام مانند روح در قالب این جسم عمل میکند. در نتیجه ما باید اولیت خود را ایرانیت قرار میدادیم و اولویت خود را اسلامیت. این در حالی است که اسلام گرایان رادیکال و حتی سنتی در کشور وجود دارند که ایرانیت ما را فراموش کردهاند. ایرانیتی که قبل از پیدایش اسلام دارای یک تاریخ و فرهنگ قدرتمند بوده است. این گروهها همه نمادهای ایرانیت را از متن به حاشیه برده و محصور کردهاند. به همین دلیل نیز روز هفتم آبانماه که به روز کوروش معروف است بهصورت رسمی یک روز منزوی در تقویم ایران شناخته میشود.
روح اسلام با تعادل و عقلانیت عجین شده است. چرا ایرانیت جامعه به حاشیه رانده شود؟ چرا قرائت جامعه ما از اسلام به این سمت حرکت کرده است؟
روح حاکم براسلام در چهار دهه گذشته در ایران مبتنی بر رویکرد «انقلاب» است. نکته حایز اهمیت این است که در دهههای گذشته انقلابیبودن بر اسلامیبودن هم ارجحیت پیدا کرده است. این به معنای این است که اگر اسلامی باشید اما انقلابی نباشید آن اسلام قابل قبول نیست. یکی از ویژگیهای همه انقلابهایی که در تاریخ اتفاق افتاده راکدبودن و در مقابل تغییر ایستادن است. همین عامل نیز انقلابها را به مرور زمان با ضعف درونی مواجه میکند. هنگامی که بحران هویت نادیده گرفته میشود به مرور زمان تلاش برای بحران مشروعیت نیز کمرنگ میشود و کار به جایی میرسد که امکان تولید مشروعیت از بین میرود. این تعبیری است که «لوسین پای» و «آموند» درباره انقلابها مطرح میکنند. یک انقلاب زمانی میتواند مشروعیت تولید کند که بحران هویت و مشروعیت خود را حل کرده باشد. یک انقلاب زمانی میتواند خود را بهروز کند که بتواند تولید واژگان و مفهوم کند. به عبارت دیگر نئولوژیست و واژهآفرین باشید. این در حالی است که ما واژهآفرینان خود را از متن به حاشیه میرانیم. برخی گمان میکنند تولید مفاهیم جدید به معنای در مقابل انقلاب قرار گرفتن است. در چنین شرایطی یکسری مفاهیم کلیشهای کلیدی را بر میگزیند و به این مفاهیم ارزش میدهد و خود را در درون این مفاهیم زندانی میکند و نوعی الیگارشی واژگان به وجود میآورد. این الیگارشی واژگان اجازه نمیدهد واژگان جدید وارد شود. تبارسالاری واژگان موجب ثروت سالاری واژگان میشود. در چنین شرایطی هر کسی از تبارشناسی واژگان ارزشگذاری استفاده کند میتواند ثروت آفرینی کند. این الیگارشی واژگان در نهایت در مقابل هرگونه تغییر و روزآمدی انسداد ایجاد میکند.
آیا همین جلوگیری از تغییر سبب تلاطم در زیست جهان و تجربه نامطلوب زندگی روزمره مردم شده است؟
خودبسندگی به تکبر در خود اندیشگی تبدیل میشود. کسی که خود را در مرکزیت این اندیشه میداند در تولید واژگان و گفتمان انحصار به وجود میآورد. در چنین شرایطی همه گفتمانها نباید تحلیلگر این گفتمان و بلکه باید توصیفکننده گفتمان باشند. در نتیجه گفتمانهای رقیب اجازه ظهور و بروز پیدا نمیکنند. گفتمان خودبسنده گفتمانهای دیگر را یا از متن به حاشیه میراند. در چنین شرایطی مجالی برای تغییر وجود نخواهد داشت. اگر این تغییرات نیز صورت نگیرد سیستم تصمیمگیر جامعه نمیتواند خود را با دگرگونیهای اجتماعی و سیاسی همگن کند. این در حالی است که در جهان امروز باید بر تحولات و تغییرات شتاب بیشتری داشته باشد تا بتواند برآنها استیلا پیدا کند و آنها را در مسیر منافع خود قرار بدهد.
این گفتمان در عرصه بینالمللی نیز به همین صورت رفتار میکند؟ آیا به همین دلیل است که این گفتمان بهعنوان مثال با گفتمان ترامپ در آمریکا به همان شکلی برخورد میکند که با گفتمان اوباما برخورد کرده است؟
نابلدی در برخورد با گفتمانهای بیرونی را باید در سه عامل جستوجو کرد. ساختار، بافتار و عاملیتها دلایل اصلی این موضوع هستند. ساختارهای موجود جامعه ایران چه در سطح کلان و چه در سطح خرد، با چالشها و بحرانیهایی مواجه است. بافت و بافتار نیز متوجه کنشهایی است که در درون این ساختار صورت میگیرد. این بافتارهای نیز با چالشها و بحرانهای مختلفی مواجه است. همه ما از منظر ایدئولوژیک میگوییم دروغ موجب هلاکت است، با این وجود در عمل به راحتی دروغ میگوییم. به معنای دیگر آن چیزی که اخلاق و روح ساختار جامعه ما را ساخته در حال تحلیل رفتن است. اخلاق مرده است. از سوی دیگر عاملیتهایی که بافتارها را به ساختارها مرتبط میکنند تا کارآیی آنها را افزیش بدهند به مرور زمان به جای اینکه قدرتمند شوند ضعیفتر شدهاند. یعنی برخوردهای حزبی و سیاسی با نخبگان جامعه سبب به حاشیه راندن آنها شده است. به همین دلیل نظام آموزشی و تربیتی ما از نخبگان خالی شده است. هنگامی که نظام آموزشی از نخبگان خالی شود شرایط برای پرورش و تربیت نخبگان و اندیمشندان جدید نیز از بین میرود. در نتیجه هنگامی که چنته یک جامعه از عاملیتها خالی باشد، ساختارها با بحران مواجه شود و بافتارها نیز روزبهروز ضعیفتر شود، جامعه در سه نقطه اساسی ساختار، بافتار و عاملیتها دچار بحران شده است. هنگامی که بحرانها در کنار بحرانهای دیگر قرار میگیرد در جامعه تولید ناامیدی و نارضایتی میکند. این وضعیت موجوب ظهور کنشهای خشونتآمیز، افزایش تعارضات و واگرایی میشود.
این شرایط جامعه ایران را به چه وضعیتی پرتاب خواهد کرد؟
بنده در گذشته تئوری مکعب فروپاشی رژیمهای سیاسی را نوشتهام. این تئوری نیز تنها مختص به ایران نیست و درباره جوامع دیگر نیز صدق میکند. بنده در بیست سال گذشته در دانشگاه تئوریهای انقلاب تدریس میکردم که بخشی از تئوریهای دگرگونی است. بنده با مطالعه انقلابها از قبل از افلاطون تا عصر جدید به مکعبی از فروپاشی رژیمهای سیاسی دست پیدا کردم که در مورد اغلب رژیمهای سیاسی صدق میکند. وجوه ششگانه این مکعب عبارتند از «بحران نخبگان»، «بحران کارآمدی»، «بحران اعتماد»، «بحران اعتبار»، «بحران رهایی از اکنونزدگی» و «بحران عبور از اصلاحات». هنگامی که این شش وجه به دلایل مختلف درهم تنیده شود سبب فروپاشی ساختارها خواهد شد.
نقطه کانونی این بحرانها در ایران کجاست؟
بهنظر میرسد از آغاز دهه هفتاد شمسی وجوهی از این مکعب در ایران قابل مشاهده است. پس از جنگ تعارضها و واگراییهایی در جامعه ایران رخ داد که رهبران نخست انقلاب را در سه لایه در مقابل هم قرار داد. اگر تا این مقطع زمانی تعارضها در بین طرفداران احزاب و جریانهای سیاسی رخ میداد و رهبران تلاش میکردند این تعارضها را حل کنند اما در این زمان با توجه به نفی اصلاحطلبان توسط اصولگرایان این تعارض به سطح رهبران حزبی و جناحی کشیده شد. از سال ۱۳۸۴ به بعد تلاش شد انقلابیون درخشان انقلاب در مقابل هم قرار بگیرند. این تلاش تا سال۸۸ ادامه یافت و در این سال نوعی شکاف به وجود آمد. این به نوعی تداعیکننده بحران نخبگان است. پس از این بحران ناکارآمدی به وجود آمد. دولت احمدینژاد از حمایت همهجانبه برخوردار بود و همه ابزارها و امکانات در اختیار این دولت قرار گرفته بود. با این وجود این دولت نتوانست کارآمدی لازم را از خود نشان بدهد و به بحران ناکارآمدی نظام سیاسی دامن زد. پس از انقلاب اسلامی یک دستترین وضعیت بین حاکمیت و دولت در دولتهای نهم و دهم و به خصوص در دولت دهم مشاهده میشود. این بحران کارآمدی به مرور زمان به بحران بیاعتمادی منجر شد. به همین دلیل نیز برخی از نهادها و سازمانهای حکومتی مورد نقد شدید مردم قرار گرفتند. این بحران اعتماد در نهایت به بحران اعتبار منجر شد و کمکم به جای اینکه برخی از نهادها مورد پرسش قرار بگیرد به یکباره همه نهادها مورد پرسش قرار گرفتند. نمونه بارز آن ماجرای زلزله کرمانشاه بود که مردم برای رساندن کمکهای خود به مردم زلزله زده نه به هلال احمر اعتماد کردند نه کمیته امداد و بلکه تصمیم گرفتند کمکهای خود را بدون واسطه به مردم نیازمند تحویل بدهند. پس از این بحران رهازدگی از اکنون وجود دارد. در این وضعیت مردم نه علاقه دارند به گذشته بازگردند و این امکان برای آنها فراهم است. با این وجود از رفتن به آینده هراس دارند. در نتیجه وضعیت موجود را میپذیرند و آن را حفظ میکنند. اما اگر از این مرحله عبور کنند و وارد آینده شوند برای آنها مهم نیست که چه اتفاقی رخ خواهد داد. در چنین شرایطی است که جسارت فریاد پیدا میکنند. این جسارت فریاد نیز خود را در اعتراضات دیماه ۹۶ یا آبان ۹۸ نشان داد. در همین جاست که مردم در خیابانها فریاد میزنند: «اصلاحطلب، اصولگرا دیگه تمامه ماجرا». این فریاد به معنای کلید خوردن وجه ششم و ورود به بحران «عبور از اصلاحات» است. هنگامی که این شش وجه درهم تنیده شود میتواند با یک تکانه، قفل وضعیت موجود را بشکند و تغییر ایجاد کند. با این وجود هنوز لبههای این اضلاع در جامعه ما بههم نچسبیده است.
به چه میزان این احتمال وجود دارد که این لبهها هیچگاه در جامعه ایران به هم نچسبد و روی هم بار نشود؟
زمانی این اتفاق رخ میدهد که محیط برای حرکت این اضلاع به سمت یکدیگر مساعد نباشد. این در حالی است که اتفاقاتی که در کشور رخ میدهد نشان میدهد که این اضلاع در حال به هم نزدیکتر شدن هستند. بهعنوان مثال در اجتماع قطببندیهای آشکار و خشونتهای جدی شکل گرفته است. برخی عنوان میکنند احتمال تکرار شدن وضعیت سوریه یا لیبی برای ایران وجود دارد. این در حالی است که بنده با این عده موافق نیستم و بین ایران با این کشورها تفاوتهای جدی میبینم. ایرانیان بهرغم تفاوتهای قومی، مذهبی و عقیدتی که با هم دارند در یک چیز با هم مشترک هستند و آن عشق به ایران است. نمونه بارز این مساله شهادت سردار سلیمانی بود. در این اتفاق همه اقشار جامعه یک صدا این ترور را تقبیح و محکوم کردند و طیفهای مختلف فکری به حمایت از ایشان پرداختند. افرادی مانند محمود دولتآبادی و اردشیر زاهدی تنها بهدلیل عشق به ایران و این نکته که سردار سلیمانی عمر خود را در راه حفظ تمامیت ارضی ایران صرف کرده به تمجید و ستایش از این نظامی برجسته پرداختند. این مسأله نشان میدهد که ایرانیان ملت متفاوتی نسبت به مردم سوریه و لیبی هستند و چنین اتفاقی در ایران رخ نخواهد داد.
دیدگاه تان را بنویسید