برای مطالعه این تجربهی جالب از پخت نان خانگی در ادامه با ما همراه باشید.
خاطرهنگاریِ پخت نانِ خانگی برای رسیدن به تجربهای ارزشمند
زهرا عابدی
نویسنده
به چرخش دستهای مادر نگاه میکردم. در دل خود میگفتم یعنی میشود من روزی خمیر درست کردن را یاد بگیرم؟! وای... ورز دادن که یکدست و یکشکل باشد؛ خیلیخیلی سخت است. نه! من هیچوقت نمیتوانم یاد بگیرم. «اصلا همین الان به مامان میگم ازم نخواد خمیر درست کنم و نان بپزم.» اصلا میگویم فقط نان میپزم با خمیرهایی که خودش آماده میکند.
جنبش نان خانگی
گفتم: مامان ... از من نخواه که خمیر درست کنم من یاد
نمیگیرم...
مادر به زبان محلی(مازندرانی) گفت: «اگه کاری َبلِد بُویی هِنِرِه شِه تَن کِنی.»(اگر کاری بلد باشی خودت هنرمند میشوی و برای خودت خوب هست.)
اما من با سماجت تمام روی حرفم پافشاری میکردم؛ که بلد نیستم و نمیتوانم یاد بگیرم! مادر برای آنکه خیال مرا راحت کند گفت: تا وقتی هستم، خودم خمیر را درست میکنم.
از قضا روزی مادر مریض شد و به شهر رفت. تا برگشت دوبارهی او چند روز طول میکشید و تمام کارهای خانه به دوش من افتاده بود. اتفاقا نان هم تمام شده بود. مادر که همیشه دلواپس و نگران همهچیز بود، زنگ زد تا جویای احوال شود. اتفاقا حواسش بود که نان در خانه نداریم. من برای آنکه خیال مادر راحت شود، او را از درست کردن خمیر، خاطرجمع کردم. وسایل مورد نیاز را آماده کردم. به صورت تقریبی میدانستم که چقدر شکر، خمیرمایه و نمک باید بریزم. خلاصه، رسیدم به جای حساس کار که سنجش میزان کردن آب ولرم برای درست کردن نهایی خمیر بود. سر از پا نمیشناختم. مطمئنا بهترین خمیر را درست کردم و نان خوشمزهتر از مادر میپزم.
بعد از یک ساعت و نیم وقتی سروقت خمیر رفتم، دیدم خمیر بیچاره از مواد نامیزانی که به خوردش دادهام شکمش باد کرده و چشمهایش از حدقه دارد میزند بیرون و آنقدر شل شده که با التماس به دستهایم چسبیده و تحمل جدایی ندارد! دلم، کاسهی چهکنمچهکنم به دست گرفت! فکری به سرم زد. سریع کمی روغن آوردم و خمیر را برای نانروغنی به شکل گلوله کوچک درآوردم. خمیرهای بیچاره به قسمت سرنوشت سختشان رسیدند.
حالا چگونه یکشکل ورز دهم؟! الان پدر میآید هر چه شد، شد دیگر. الان فقط میخواهم نان، قابل خوردن باشد.
خدا را شکر که زیاد خمیر درست نکردم فقط برای نمونه.
هرچند نتوانستم اندازهی یکدست در بیاورم اما توانستم نان روغنی درست کنم. وقتی خمیر را در روغن سرخ میکردم،
به این فکر کردم، حالا باید هرطور شده دل بدهم به کار و خمیر درست کردن را یاد بگیرم. مادر که معلوم نیست کی برمیگردد. یک بار دیگر بعد از صبحانه خمیر درست میکنم.
چند ساعت بعد مادر زنگ زد. با شوق و ذوق برای مادر تعریف کردم که خمیر درست کردم و خیلی خوب شد و نان هم پختم. البته این فقط یک دروغ مصلحتی بود، تا خیال مادر راحت شود. وقتی مادر برگشت میخواستم دستگلی که به آب دادم را برایش تعریف کنم. وقتی رفتم سروقت خمیر دوم، همهچیز مرتب و آرام بود. وقت گلوله کردن خمیر، ورز دادن آن رسیده بود. با آرامش خاطر، کار را انجام دادم. کمی به خمیر روغن زدم و مشغول ورز دادن آن شدم.
سنگ صبور «آر»
تمام خمیرها مثل سربازهای حرفگوشکن، به شکل دلخواه و منظم درآمدند و آماده پخت شدند.
غروب همان روز مادر برگشت. از نانی که پخته بودم بسیار تعریف کرد. حتی گفت بهتر از او توانستهام ازعهده کار بربیایم و نان بپزم. از تعریف مادر خوشحال شدم و مصمم برای آنکه همهچیز را تجربه کنم و یاد بگیرم.
و به این فکر میکردم که در زندگیام از کارهایی که میترسم انجام بدهم تا قبل از آنکه در شرایط عمل انجامشده قرار بگیرم؛ تجربه، آزمایش و خطا کنم و یاد بگیرم. حالا یاد گرفتهام ترس از انجام کارها برای رسیدن به اهداف، هیچگاه کسی را به جایی نمیرساند.
عکس ها تزئینی نیست، واقعی و به خاطرهنگاری از همین تجربه مربوط است.
دیدگاه تان را بنویسید