ملانصرالدین را یکی از حکمای طنزپرداز و شوخطبع در تاریخ جهان لقب دادهاند. چرا که در میان ملتها کمتر نماد بذلهگویی و شوخطبعی با ملانصرالدین قابل مقایسه است.
حکایتهای طنز ملانصرالدین | این داستان: ملانصرالدین و غیبگویی!
ملّانصرالدین و یهودی
او یک همسایه یهودی داشت، دعای او را هر روز میشنید، یک روز میخواست او را امتحان کند که آیا او راست میگوید که کمتر از صد دینار قبول نمیکند یا نه، نود و نه دینار در میان کیفی گذاشت. بعد از دعای او، آن را به خانه او انداخت، ناگاه ملّانصرالدین متوجّه آن کیف شد، به سراغ آن کیف رفت به خیال این که دعایش مستجاب شده و از آسمان برایش کیف پر از پول آمده است. با شتاب سر کیف را باز کرد و دینارها را شمرد، دید نود و نه دینار است، یهودی مخفیانه گوش به زنگ بود تا ببیند ملّا با دینارها چه میکند؟ و چگونه کیف را به خدا رد مینماید؟ ناگاه دید، ملّا سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «رَبّ إِنْ لَمْ یَکُنْ عِنْدَکَ الْآنَ مِأةَ دِینَارٍ فَاِنِّی رَاضٍ بِتِسْعٍ وَ تِسْعِینَ: پروردگارا! اگر نزد تو اکنون صد دینار نیست، من به همین نود و نه دینار راضی شدم!»
وقتی که یهودی این سخن را از ملّا شنید، پریشان خاطر شد، و با شتاب به در خانه ملّا آمد و در زد. ملّا آمد پشت در و گفت: «چه میخواهی؟»
یهودی گفت: دینارهایم را میخواهم که در میان کیفی گذاردم و به خانهات انداختم تا تو را امتحان کنم، آن دینارها مال من است به من بده.
ملّا گفت: مگر دیوانه شدهای من همواره شب و روز از خدا خواستم به من صد دینار بدهد، در نزدش صد دینار نبوده نود و نه دینار به من داده حالا این را هم تو میخواهی با کلک از من بگیری، این دینارها از طرف خدا به من عنایت شده است.
یهودی گفت: باید نزد قاضی برویم تا بین ما داوری کند.
ملّا گفت: مانعی ندارد، ولی هوا خیلی سرد است من قبایی که مرا بپوشاند ندارم. میترسم با این وضع بیایم مریض شوم، و اینک قبا ندارم.
یهودی گفت: من به تو قبا میدهم. رفت و قبایی آورد به ملّا داد. ملّا گفت: یک چیز دیگر مانده و آن این که من ضعیفم، خانه حاکم و قاضی تا اینجا دور است؛ من در این سرما نمیتوانم پیاده بروم، یهودی رفت و چهارپایی حاضر کرد، ملّا سوار بر آن شد و با هم به در خانه حاکم آمدند، در زدند، حاکم آمد و در را باز کرد و گفت: چه میخواهید؟
یهودی گفت: من نود و نه دینار نزد این شخص (اشاره به ملّا) دارم اینک او منکر است.
ملّا گفت: حضرت قاضی! این یهودی دروغ میگوید: اگر به او مهلت دهی این قبایی را هم که پوشیدهام ادّعا میکند مال من است، یهودی گفت: مگر قبا مال من نیست؟ ملّا گفت: حضرت قاضی! اگر ساکت باشی، ادّعا میکند این مرکبی را که سوار شدهام مال من است، یهودی گفت، مگر این مرکب مال من نیست؟
قاضی به یهودی رو کرد و گفت: از این پیرمرد چه میخواهی؟ مال و لباس و مرکبش را بی مورد ادّعا میکنی؟ تو بر گردن این بیچاره هیچ گونه حقّی نداری، سپس به ملّا رو کرد و گفت: برو سراغ کارت، این یهودی بر گردن تو حقّی ندارد، در نتیجه یهودی با دست خالی در حالی که قبا و مرکبش را از دست داده بود به طرف خانهاش بازگشت و ملّا دارای نود و نه دینار پول و صاحب قبا و مرکب شد.
این داستان گرچه فکاهی است ولی یک درس خوبی به مسلمانان میدهد، که امروز بخشی از مسلمانان بر اثر نادانی و بی توجّهی نسبت به استعمارگران دغلباز به این وضع درآمدهاند که یهودی به آن وضع درآمد، باید کوشید و از دستورهای علمی و حیات بخش قرآن و اسلام الهام گرفت تا همواره سعادتمند بود.[١]
از این انتقاد درس بگیریم، انتقاد نیکو درس دهنده است. به گفته سعدی:
از صـحـبت دوستی برنجم / کافعال بدم حسن نماید
عیبم هـنـر و کـمـال بیـنـد/ خارم گل و یاسمن نماید
کو دشمن شوخچشم و بیباک / تـا عیـب مـرا به من نماید
حکایت های شیرین بهلول و ملانصرالدین
شیرینکاریهای بهلول
بهلول، هوشمند معروفی که در زمان هارونالرشید میزیست، از شاگردان مخصوص امام کاظم(ع) و از بستگان نزدیک هارون بود، اسم اصلی او «وهب بن عمرو» است و زادگاهش کوفه میباشد. او از برجستگان عقلای زمان خود بود، ولی به خاطر حفظ دین خود، خود را به دیوانگی زد.
گویند: هارون الرشید پنجمین خلیفه عباسی تصمیم بر قتل امام موسی بن جعفر گرفت و برای این کار، حضرتش را متهم به داعیه خروج و شورش کرد و از متّقیان زمان خود که از جمله بهلول بود، در این باره خواستار فتوا شد. بهلول بیدرنگ خدمت امام رفت و پس از ذکر واقعه، عرض کرد که تکلیف چیست؟!
امام برای حفظ جان خود به او دستور داد که به دیوانگی تظاهر کند. و یا این که برای فرار از عهدهداری مقام قضاوت در دستگاه هاورن، به دستور امام خود را به دیوانگی زد.
به هر حال بهلول پیش از آن که خود را به دیوانگی بزند، از اعیان و اشراف بود ولی به خاطر علاقه به دین و خاندان رسالت از همه زرق و برق دنیا دست کشید. با این که بارها بهترین سرپرستی پستهای مملکت را به او پیشنهاد کردند، قبول نکرد. با نان خشک و لباس ساده میزیست، ولی زیر بار منّت و سلطه هارون نمیرفت.
منگر به چشم خوار بر این پر برهنگان
نـزد خـرد عـزیـزتـر از دیـدهی ترند
آدم بهشت را به دو گندم اگر فـروخـت
حقّا که این گروه به یک جو نمیخرند
بهلول در موارد مختلف با شیرینکاریهای خاص و بسیار لطیفی از حق حمایت میکرد و گاهی هارون و بعضی از مغروران دیگر را به قدری منکوب مینمود، که به قیمت جانش تمام میشد، ولی به حساب خویشاوندیش با هارون و جهات دیگر، جانش محفوظ میماند. در این کتاب نمونههایی از حرکات شبیه فکاهی او خاطر نشان شده و در اینجا نیز به چند نمونه اشاره میشود:
١- روزی عربی فقیر و گرسنه از بازار بغداد عبور میکرد، چشمش به دکان خوراک پزی افتاد. از بوی آن خوراکها خوشش آمد، نان خشکی از توبره خود بیرون آورد، روی بخار دیگ خوراک گرفته، چون نرم میشد، میخورد. آشپز کاملا این منظره را نگاه میکرد، تا نان آن عرب تمام شد، چون خواست برود، آشپز جلو او را گرفت و مطالبه پول نمود، او گفت: چه پولی؟ آشپز گفت: از بخار دیگ خوراک من استفاده کردی، در این باره داد و بیداد بلند شد. تصادفاً بهلول از آنجا عبور میکرد، عرب از بهلول تقاضای قضاوت کرد، بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی بخار آن استفاده کرده است. بهلول از جیبش چند پول نقرهای در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیّر گفت: این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت: «مطابق عدالت، کسی که بوی غذا بفروشد، در عوض باید صدای پول را دریافت کند!»
۲- یکی از علما و دانشمندان برجسته و مشهور اهل تسنّن که از اهالی خراسان بود به بغداد وارد شد. هارون او را به حضور طلبید، وقتی که آن دانشمند وارد دارالخلافه شد، هارون مقدم او را گرامی شمرد و بسیار به او احترام کرد، و با عزّت او را نزدیک خود نشانید و با او مشغول گفتگو شد، در این میان بهلول بر هارون وارد شد، هارون بهلول را امر به جلوس کرد، آن عالم نگاهی به وضع ساده و حرکات کودکانه بهلول کرد و متعجّبانه به هارون گفت:«از مهر و محبّت خلیفه عجب است که به مردم عادی آن همه لطف و محبّت دارند و آنان را نزد خود راه میدهند.»
بهلول احساس کرد که نظر آن دانشمند مغرور با او است، با کمال شجاعت به او رو کرد و گفت: «به ظاهر من نگاه نکن، به علم ناقص خود مغرور مشو، من حاضرم که با تو مباحثه کنم و به خلیفه ثابت کنم که تو بیسواد هستی.»
دانشمند با کمال ناراحتی گفت: «شنیدهام که تو دیوانهای و مرا با دیوانه کاری نیست.» بهلول در پاسخ گفت: «من به دیوانگی خود اقرار میکنم، ولی تو به نادانی خود اقرار نداری.»
هارون با نگاه تند به بهلول نگاه کرد و گفت: ساکت باش! بهلول به هارون گفت: این مرد به علم خود مینازد، من حاضرم با او مباحثه کنم. هارون به آن دانشمند گفت: اینک که مطلب به اینجا رسیده، چه ضرر دارد که از بهلول مسایلی بپرسی؟
دانشمند گفت: با یک شرط حاضرم و آن این که یک معمّا از بهلول میپرسم اگر جواب صحیح داد، هزار دینار طلای سرخ به او بدهم و گرنه او هزار دینار بدهد.
بهلول گفت: من از مال دنیا چیزی ندارم، ولی حاضرم که اگر جواب صحیح دادم هزار دینار را از تو بگیرم و به افراد مستحق بدهم، وگرنه به عنوان غلام و برده در تحت اختیار تو قرار گیرم، دانشمند قبول کرد و از بهلول چنین سؤال کرد:
«زنی با شوهر شرعی خود در خانه نشستهاند و در همین خانه یک نفر مشغول نماز و نفر دیگر روزه گرفته است. در این حال، مردی از بیرون وارد خانه میشود، به محض ورود او زن و شوهر به همدیگر حرام میشوند و نماز مرد نمازگزار و روزه مرد روزهدار هم باطل میگردد، آیا میتوانی بگویی این مردی که وارد خانه شد کیست؟»
بهلول بیدرنگ گفت: این مردی که وارد خانه شد، سابقاً شوهر آن زن بود، به مسافرت رفت و سفرش طولانی شد، برای زنش خبر آوردند که او مرده است. آن زن با اجازه حاکم شرع با آن مرد که در خانه نزدش نشسته بود ازدواج کرد. در این میان آن زن دو نفر را اجیر کرد که یکی برای شوهر فوت شدهاش نماز قضا بخواند و دیگری روزه قضا بگیرد؛ در همین هنگام شوهر سابقش که به خیالشان فوت کرده از سفر برمیگردد؛ وقتی که وارد خانه میشود، شوهر دوّمی بر آن زن حرام میشود، نماز و روزه نیابتی آن دو مرد هم باطل میگردد!!
هارون و حاضران در مجلس از حل معمّا و جواب صحیح بهلول، بسیار خوشحال شدند و همه بهلول را ستودند.
بهلول گفت: حالا نوبت من است. دانشمند گفت: سؤال کن! بهلول گفت: اگر خمرهای پر از شیره و خمره دیگر پر از سرکه باشد، بخواهیم از این دو، سرکنگبین[٢] درست کنیم، یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف از شیره، این دو را برای درست کردن سرکنگبین در ظرفی بریزیم، بعد متوجّه شویم که موشی در میان آنها است، آیا میتوانی تشخیص دهی که آن موش مرده، در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره؟
آن مرد دانشمند در فکر فرو رفت و هر چه به خود فشار آورد، از جواب دادن عاجز ماند. هارون از بهلول خواست که خودش جواب دهد، بهلول گفت: «اگر این مرد به نادانی خود اقرار کند، جواب معمّا را میدهم.»
آن مرد ناچار به جهل خود اقرار کرد، در این موقع بهلول گفت: «آن موش را بر میداریم و در آب میشوییم؛ پس از آن که از شیره و سرکه پاک شد، شکم او را پاره مینماییم، اگر در شکم او سرکه باشد، در خمره سرکه افتاده باید سرکه را بیرون ریخت و اگر در شکم او شیره باشد، پس در خمره شیره افتاده بوده، باید شیره را دور ریخت.»
تمام اهل مجلس از هوشمندی و فراست بهلول تعجّب کردند و به او آفرین و احسنت گفتند. آن مرد دانشمند، سر به زیر افکند و ناچار طبق شرطی که کرده بود هزار دینار به بهلول داد، بهلول آن دینارها را گرفت و بین فقرای بغداد تقسیم کرد.
٣- فضل بن ربیع در بغداد مسجدی ساخت، روزی که میخواستند سر در مسجد را بنا کنند از فضل سؤال نمودند تا دستور دهد که چه مطلبی در سر در مسجد کتیبه کنند، بهلول در آنجا حاضر بود از فضل پرسید: مسجد را برای چه کسی ساختهای؟ فضل در پاسخ گفت: برای خدا. بهلول گفت: اگر برای خدا ساختهای اسم خود را در کتیبه ذکر نکن.
فضل عصبانی شد و گفت: برای چه اسم خود را در کتیبه ذکر ننمایم؟ آخر باید مردم بفهمند که بانی این مسجد کیست؟
بهلول گفت: پس در کتیبه ذکر کن که بانی این مسجد بهلول است. فضل گفت: هرگز چنین ذکری نمیکنم، بهلول گفت: «اگر این مسجد را برای خودنمایی و شهرت ساختهای اجر خود را ضایع نمودی.» فضل از جواب بهلول عاجز ماند و مدّتی سکوت کرد و بعد گفت: «هر چه بهلول میگوید بنویسید.» آنگاه بهلول امر کرد، آیهای از قرآن کریم را نوشته و بر سر در آن نصب کردند.
۴- گویند: روزی بهلول بر هارون وارد شد. دید، هارون مشغول صرف شراب است، در این موقع هارون خواست خود را از خوردن شراب تبرئه کند. از بهلول پرسید: اگر کسی انگور خورد حرام است؟ بهلول گفت: نه، هارون گفت: اگر بعد از خوردن انگور، آب بخورد حرام است؟ بهلول گفت: نه، هارون گفت: اگر بعد از خوردن انگور و آب، مدّتی در آفتاب بنشیند حرام است؟ بهلول گفت: نه، هارون گفت: پس چطور همین انگور و آب را اگر مدّتی در آفتاب بگذارند حرام است؟
بهلول گفت: اگر خاک بر سر انسان بریزند، سر او میشکند؟ هارون گفت نه، بهلول گفت: اگر بعد از خاک ریختن، مقداری آب بر سر او بریزند، سرش میشکند؟ هارون گفت: نه، بهلول گفت: اگر همین آب و خاک را با هم مخلوط کنند و از آن خشتی بسازند و بر سر انسان بزنند آیا سر او میشکند یا نه؟ هارون گفت: البته خشت سر انسان را میشکند. بهلول گفت: چنان که از ترکیب آب و خاک سر آدم میشکند، از ترکیب آب و انگور هم شرابی به دست میآید که قانون شرع آن را حرام و نجس قرار داده و از خوردن آن صدمههای فراوانی به انسان وارد میآید و موجب حدّ شرعی میشود.
هارون از جواب بهلول حیرت زده شد و دستور داد تا بساط شراب را بردارند.[٣]
پیرمرد بهانهجو
پیرمردی بهانه جو بود. او را مهمان کردند، چلوکباب برایش آوردند، گفت: «شما با این غذا میخواهید، مرا که سرما خوردهام، بیمارتر سازید.» آبگوشت آوردند، گفت: «شما میخواهید چربی خون مرا بالا ببرید.» آش آوردند گفت: «شما میخواهید اسهال مرا تشدید کنید.»
ترشی آوردند، گفت: «شما میخواهید فشار خونم پایین آید.» به همین ترتیب، دنبال بهانه میگشت و همواره بهانه میگرفت.
اکنون که این فکاهی را نوشتهام، بعضی از از روزنامهها چندی پیش در رابطه با انتخابات ایراد میگرفتند که شورای نگهبان، خطی کار میکند و اکثر کاندیداها را حذف خواهد کرد. اتفاقا شورای نگهبان، بسیاری را که احتمال قوی برای حذف آنها بود، ابقا کرد، این بار بعضی از همان روزنامه ها نوشتند: چون شورای نگهبان میخواهد فلان جناح رأی کم بیاورد، بسیاری را ابقا کرد تا رأیهای مردم بین آنها پخش گردد و در نتیجه آنها رأی نیاورند.
این را میگویند بهانهجویی، که انسان را به یاد داستان معروف لقمان و پسرش میاندازد که در سفری سوار بر الاغ شدند و هر گونه رفتار نمودند، مردم بهانه جو، اعتراض کردند (که داستانش در فصل قبل ذکر شد).
مشاعره لطیف
دو نفر مشاعره میکردند، یکی از آنها به نام سعید از یک شعر، چند شعر میساخت، و هیچ ترقّی و اوج نداشت، بلکه در همان شعر، در جا میزد، حمید طرف مقابل او گفت: الف بده سعید گفت:
اگر بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: بِ بده، سعید گفت:
به ره بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: واو بده، سعید گفت:
وگر بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: نون بده، سعید گفت:
نمیبینی که نابینا و چاه است؟ / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: چ بده، سعید گفت:
چو میبینی که نابینا و چاه است؟ / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: هـِ بده، سعید گفت:
همی بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: صاد بده، سعید گفت:
صبا بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: شین بده، سعید گفت:
شبی بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
حمید گفت: ز بده، سعید گفت:
ز ره بینی که نابینا و چاه است / اگر خاموش بنشینی گناه است
به این ترتیب سعید هنر خود را نشان داد، زیرا هنر از نظر او در جا زدن و توقف در یک کلاس بود، شگفت آن که او این نمایش را خلاقیّت مینامید، با این که ایستایی بود نه پویایی، این است مثال آنان که با لفظ بازی، خود را مطرح میکنند، ولی سالها در یک کلاس درجا میزنند، و هیچ گونه رشد و نمو ندارند، به آنها باید گفت: «با حلوا حلوا دهن شیرین نمیشود.»
سخن را نغز کن تانغز بینی / گذر از پوست کن تا مغز بینی
مطلب مرتبط:
حکایت های شیرین بهلول و ملانصرالدین
در گذشته های دور مردم برای آموزش و پند دادن به افراد، آنها را در قالب داستان و حکایت تعریف می کردند. آموزش ها از طریق داستان سازی انجام می شد تا درک و فهم آن آسان باشد. حکایت های بهلول و ملانصرالدین از جمله این داستان هاست.
دیدگاه تان را بنویسید