خاطرات ترش و شیرین من از روز معلم
در مورد معلم کلی حرفای خوب میشه زد که انصافا هم بیراه نیست، کلی حرفا قشنگ و رمانتیک هم میشه زد که دیگران مینویسن و میتونید برید بخونید، با توجه به اوضاع عمومی و اقتصادی کشور هم میشه نوشت: “خیلی حق معلم ها رو می خورن “که تو ویدیوهای اعتراضی معلمان دیدید و وظیفه اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و دینی و مدنی خودتون رو با یه لایک و کامنت:” خدا ذلیلشون کنه” ادا کردید. اما حرفای امروز من در مورد” روز معلمه” و چیزایی که تو خاطراتمه، فلذا چیزای خوب و رمانتیک رو جاهای دیگه بخونید، خاطرات منم، اینجا:
من از روز معلم بیشتر خاطره خوب و کمتر خاطره بد دارم. اول از خاطره بدم بگم، بدترین خاطرهام از رو معلم وقتیه که سرباز و تو دبیرستان بهداری ارتش، معلم، بودم. یه روز که حساب می کردم چقدر دیگه مونده به پایان خدمت و فحش می دادم به اوناییکه پول مفت داشتن و خدمت(!) رو خریدن و به آینده تیره و تاریک بعدش فکر میکردم، نگاهم به دانش آموزام افتاد. چون اهل ادا درآوردن و شعار دادن در مورد عطوفت و شمع و معلمی نیستم ، صادقانه بگم معتقدم با اون شاگردها و اون فضا، اگه به مرغ پخته بگی کار من اندک ثمر معنوی یا مادی داشت یا گامی در جهت تعالی و رشد و سواد برداشته شد، قاه قاه میخنده. یه مشت شکست خورده و مایوس و نکبت بودیم که با هم رابطه معلم و شاگردی برقرار کرده بودیم و جز یکی دوتاشون مابقی اگه در سنین نوجوانی وارد ارتش نمیشدن قطعا جامعه ستیز می شدن اما خب این هنر ارتش بود که بهدارشون میکرد و میفرست سر وقت مریضها! فلذا اون روز که تازه سیاست مشت آهنینام رو اون یاغی ها جواب داده بود و دست کم سه شورش مهیب رو پشت سر گذاشته بودم، روز معلم بود و مایوسانه و با نوستالژی کتابها و هدایای روز معلم رفتم ته کلاس، سمت در، که هوا بخورم، قوت غالب اون بچه ها ساندویچ کالباس بود که با بوی عرق تن و چکمه هاشون تو اون لحظه این احساس رو بهم میداد که سرمو کردن تو کپسول گاز امونیاک و معلمی در چنین موقعیتی یعنی محکوم بودن به تدریس با اعمال شاقه، یادمه اون روز با عجله زدم بیرون کلاس و یواشکی های تو دلم های های گریه کردم از دست روزگار و این روزها هم اگه معلمی رو تو این حالت ببینم کاملا حسشو درک و توصیه میکنم که سعی نکنید با یادآوری اینکه شغلش، “شغل انبیاست “ عصبانیش کنید چون مطمئنن اگه جزو انبیا بود همون لحظه با عصای موساش، کاری میکرد که یه عمر گشاد گشاد راه برید!
اما خاطرات خوبم از روز معلم: آقام معلم بود و معمولا فقط هدیههایی رو قبول میکرد که کتاب بود. منم واسه اینکه یه وقت از آوردن کتابا پشیمون نشه، آخر وقت خودمو میرسوندم مدرسه اش و “کمثل الحمار یحمل اسفارا”( قرآن: همچون خری که کتابها را حمل میکند) کتاب هارو میآوردم خونه و با مُهری که تازه صاحب شده بودم، اسممو تو همه صفحاتش میدم. هنوز خیلی از کتابام مال اون موقعهاست. کلاس پنجم شاگرد آقام بودم و انقده پررو که کتاب های هدیه رو خودم، سر صف به شکل خودجوش جمع میکردم و میریختم تو کیسه. آقام این ضایع بازی رو فهمید و انگار که یه الاغ دزد رو گرفته باشن سر کلاس تادیبم کرد و چون موضوع فرهنگی بود در این مورد نرفت سراغ تعذیب.
روز معلم، دفتر مدرسه رو هم نونوار میکرد یادمه از پنجره که نگاه میکردم چند جعبه شیرینی رو میز بود و هرکدوم از معلمها هم مشغول لومبوندن. مادرم نکته سنج بود و می گفت :”من دقت کردم همکارای آقات در طول تاریخ ، واسه شیرینی هلاکن!”. چند سال بعد که پدرم مدیر همون مدرسه شد یه ناظم دلهای داشت که بنده خدا هیچ وقت چهره گوشتالو با اون عینک ذره بینی فریم درشتش یادم نمیره . همیشه مترصد بود یکی شیرینی بیاره تو هیرو بیر شلوغی یواشکی بذاره تو کمدش و آخر وقت ببره واس بچه هاش. یه بار که کلید کمد رو یادش رفته بود و خواسته بود با درآوردن کشوی بالایی؛ جعبه رو بکشه بیرون دستش گیر کرده بود و با فضاحتی ، همکارها دستشو آزاد کردن و بعدها چقدر بهش خندیدن.
از بین خاطرات روز معلم اون سال، یکی هم گلدان شمعدونیه. من تو عمرم گل شمعدونی ندیده بودم و اصولا چون تابستونا رو کلا داهات بودم، طبق منش داهاتی جماعت، گل اونقدری واسم مهم نبود که درخت! یادمه اون سال یکی به جای کتاب، گلدون گل شمعدونی آورد و وقتی دیدم گل شمعدونی آورده، چقدر از دستش شاکی شدم که :”آخه علف چه به درد من می خوره؟!” اونم که واکنش دیروز آقامو دیده بود بروبر تو صورتم نگاه کرد و گفت:” مگه واس تو آوردم، کره خر! روز معلمه واسه آقات آوردم!”. درسته خیلی پررو بودم اما بالاخره اهل کتاب بودم و فکر منطقی(!) فلذا یه کم فکر کردم دیدم راس میگه زبون بسته، یقه شو ول کردم، گلدون رو مثل شرخر ها گرفتم بغلم. آقام بعد از مدرسه، مثل همه معلم ها، کار دوم داشت . حسابداری می کرد و باید اعتراف کنم هنوزم دلم می سوزه وقتی یادم میاد وسط همهمه 45 تا بچه سرتراشیده قزمیت،آخر کلاس می نشست رو نیمکت چهار نفری(!) ، دستشو می ذاشت رو پیشونی ، سردردشو با مسکن درمون میکرد و بعد از مدرسه با همون حال سوار هوندا 125 اش می شد و می رفت سراغ کار بعدی اما چون نمی خوام خیلی ماجرا رو درام و توام با ناله کنم ازش میگذرم منتها اینو بدونید که علیرغم همه حر ف و حدیثا، مظلوم تر از معلم جماعت خودشه.
اون روز آقام، گلدون رو داد دست من که ببر خونه. منم از حرصم، بردم گذاشتم ور دل یه معتاد که مشغول گدایی بود! الان که فکر میکنم کاش اون موقع ها اینستاگرام و شبکه@های اجتماعی چیزی بود چون یادمه اون گل شمعدونی کنار شکم بیرون افتاده و پشمالوی اون معتاد کنتراست جالب و معناگرایی درست کرده بود که بیا و ببین اما از این خنده دار تر وقتی بود که معتاد یهو بیدار شد و با ولع و عطش به سمت شکمش نیگا کرد ببینه چی واسش خیرات کردم، اما با دیدن گلدون، یهو انگار آب سرد ریختن رو سرش و هنوز یادم نمی ره پلکای نیمه باز و چشمهای خمارشو که مثل گربه گارفیلد شاهد یکی از پلان های سینمایی نوآر کنار شکم پشمالوش بود!
خاطره خوب بعدی ام که بیشتر بخاطر همکاری آقام در یه فقره کلاهبرداری کتاب! تو همون سالی که کلاس پنجم و شاگرد آقام بودم (فکر کنم سال 67). هنوز هم یادآوری اون روز، واسه من که همیشه با آقام در حال تعقیب و گریز بودم، حس خوب یه همکاری مسالمت آمیز فرهنگی روایجاد میکنه. اون روز، روزی بود که تو دفتر مدرسه نشسته بودم تا آقام کاراش تموم شه با موتور برگردیم خونه. تو کتابهایی که دست معلما بود، چشمام خورد به یه کتاب به اسم:”پشت میله های سرخ” نوشته یه تبعیدی بیگناه سیبری به اسم “الکساندر دالگان”که شاگردهای آقای محمدی همکار گیلانی آقام بهش هدیه داده بودن. کتاب رو دزدکی ورق زدم و دیدم متن داستانی و روانی داره و خلاصه چیز مالیه. یه جوری به آقام گفتم که از این کتاب خوشم اومده. آقام که همیشه حامی تمام مسایل مربوط به رابطه من و کتاب بود و جز این حالت در تعقیب و گریز با هم بودیم، کتاب رو از همکارش گرفت و چند صفحه ای رو خوند و هوشمندانه سری تکون داد و خیلی دلسوزانه به همکارش گفت، که :”این کتاب کمونیستیه بگیرن چوب تو ماتحتات میکنن”و در حالیکه سبیلهای محمدی از ترس آویزون بود؛ دست آخر آقام، بزرگوارانه قبول کرد، کتاب رو به جای اون ببره خونه. محمدی خیلی تشکر کرد و آقام کتاب رو جلو محمدی داد دست من و بلند گفت:” بذار تو کیفت منتها حواست باشه کسی نبینه”. محمدی طفلی تو اون لحظه هی به آقام میگفت:” اینا به بچه هم رحم ندارن، بچه رو نگیرن؟!”
خاطره بعدی من از روز معلم هم مربوط میشه به سال دوم دبیرستان که معلم ادبیاتمون مثل بعضی معلمای ادبیات اون دوره، به شدت عصبی بود و با کوچکترین چیزی از کوره در میرفت. اون سال یادمه لج کرد و کاری کرد که تقریب همه بیفتن و حتا من که درسم خیلی خوب بود، نمره ناپلئونی قبولی بگیرم. یادمه امتحان شفاهی که با نمره آخر سال جمع بسته میشه مصادف شد با ایام روز معلم. بیشتر بچه های کلاس از اراذل و اوباش بودن به نحویکه یه بار یه شورش طبقاتی تو کلاس ما با حضور چند مامور کمیته، سرکوب شد(!) بنابراین، اصولا مباحث هدیه روز معلم و اینا یه جور سوسول بازی به حساب می اومد اما هرچی فکر کردم دیدم چاره ای نیست و باید به این معلم کینهای پلتیکی بزنم. این بود که رفتم بین کتابای آقام کتابی رو برای هدیه انتخاب کنم، اما دلم نمیاومد هیچکدومو هدیه بدم، تا اینکه چشمم خورد به دوتا مجله ی کت و کلفت که یکیش در مورد عملکرد بنیاد 15 خرداد بود و اون یکی هم در مورد جهاد کشاورزی و خدماتی که به روستاییان داده (!) ، کتابارو تو یه کاغذ کادوی شکیل پیچوندم و موقع امتحان شفاهی که تک به تک و بیرون کلاس، برگزار کرد، دادم به دبیرمون. طفلی چقدر ذوق کرد و یادمه قبل از هر پرسشی، نمره شفاهی منو بیست داد و بعد از امتحان هم خطاب به اوباش کلاس گفت:” خاک بر سرتون که شعور و فهم روز معلم رو نداشتید به جز یه نفر! “. این یه نفر گفتنش خیلی به دلم نشست چون اگه اسم می برد فرداش لاشه ام کنار مدرسه بود به سبک آل کاپون یه یخ شکن هم کف دستم! دبیر ادبیات از فردای اون روز که یحتمل کادو رو باز کرده بود، اصول شمر رو با من گرفت اما خوشبختانه نمره خوبی رد شده بود و مطیمن بودم نمی تونه تاثیر منفی زیادی رو نمره آخر سال داشته باشه.
مضحک ترین خاطره روز معلم هم روزی بود که داداش کوچیکم به آقام گفت یه کتاب بده روز معلم هدیه بدم به معلممون. آقام هم مثل من رفت سر کتابخونه اش و هرچی گشت دلش نیومد چیزی انتخاب کنه تا دست برد و یه کتاب برداشت. کتابه رو خونده بودم و برام جذاب بود، چون اشعار آهنگینی در مورد کربلا داشت. همین که دیدم اقام اونو انتخاب کرد، عین طفلان مسلم چسبیدم به پاش که :”نه این کتاب رو من خوندم خیلی قشنگه”، آقام عصبانی شد که :”بذار بمیرم بعد مالمو تصرف کن! تو چی میفهمی، خودم خوندم کتاب روضه خونیه اونم یه سرهنگ ارتش نوشته!” و کتاب رو داد به داداشم. دوماه بعد آقام یادش افتاد که وقتی از سفر مکه اومده یه 100دلاری تو جیبش بوده که لای یکی از کتابا گذاشته واسه روز مبادا و حالا هرچی گشته بود پیداش نکرده بود تا اینکه یه روز یهو زد تو سرش که:” ای وای لای کتاب همون سرهنگه بوده”.. داداشم کلی قسم و آیه خورد که قبل هدیه دادن کتاب رو گشته و چیزیی نبوده ، آقام اما تا همین چند سال پیش وقتی اسم معلم اون سال داداشم میاد می گفت :”فلان فلان شده خوب یه صد دلاری تو روز معلم کاسب شد!”.
دیدگاه تان را بنویسید