در تاریخ ملتها به ندرت و شاید هیچ موردی وجود نداشته باشد که یک حیوان در سرنوشت و زندگی و تاریخ انسان ها تاثیرگذار باشد. اما در تاریخ معاصر آمریکا گرگی به به نام «لوبو» از تیره گرگ های آلفا، وجود دارد که به طرز عجیبی چنین تاثیری را داشته است.
باهم داستان این گرگ را به زبان عامیانه راوی آن، می خوانیم:
«بیاید براتون داستان باهوش ترین گرگ آلفای دنیا Lobo رو بگم. این داستان واقعیه. حدود ۱۰۰ سال پیش توی نیومکزیکو جایی به اسم کرامپا، یک گله گرگ با ۵ عضو به رهبری لوبو گرگ نر الفا زندگی میکردن. میگن حدود ۴ ، ۵ سال، گاوچرونای اون منطقه روزی یه دونه گاو یا گوسفند رو با حمله این گله از دست میدادن. در کل اماری که میدن حدود ۲۰۰۰ گاو توسط این گله کشته شدن. این گله رفتارای عجیبی داشتن. یکی از این رفتارها حمله کردن اونها به گاوهای سر و حال و سلامت به جای گاوهای پیر و مریض بود و تصور کنید این رفتارشون چه قدر باعث خشم گاوچرونا میشد! وقتی به گوسفندا حمله میکردن شگرد جالبی داشتن و فقط توی یکی از حمله هاشون ۲۵۰ تا گوسفند رو خفه کردن! نوع حمله هاشون خیلی جالب بود! گوسفندها هم مثل اغلب حیوونهای اجتماعی توی گله شون رهبر دارن و از اون پیروی میکنن، لوبو و رفقاش هم اول مستقیما میرفتن سروقت رهبر گله و بعد از خفه کردن و به هم ریختن نظم گله میرفتند سراغ گوسفندها. خلاصه این لوبو شده بود پادشاه اون منطقه و گاوچرونها برای سرش جایزه گذاشتن! از جایزهبگیر تا زیست شناس همگی متحد شدند تا از شر این گله خلاص بشن. اول خواستن گله رو با سم بکشن. برداشتن جنازه ی یه گاو رو تیکه تیکه کردن و به قسمتهاییش سم زدن و جنازه رو ول کردن توی قلمرو لوبو. فرداش که برگشتن دیدن زکی! لوبو و گله ش اومدن و جنازه رو خوردن، اما فقط اونجاهایی رو خوردن که سمی نشده بود! بعد از اینکه دیدن به این راحتیا نمیشه این گله رو زد، مقدار جایزه رو بالا بردن تا جایزهبگیرای معروفتری بیان اونجا و بتونن کاری کنن. یکی از این جایزه بگیرا Tenere بچه تگزاس بود که اون موقع واسه خودش سری تو سرا داشت و کلی ادعاش میشد. تِنِرِ با اسب و اسلحه و گله سگای شکاری رفت که لوبو رو بزنه. یه صبح تا شب دنبال لوبو بود اما فقط یک بار اونم از فاصله دور تونست ببینه. تنر دم دمای غروب شروع کرد به صدا کردن سگهاش و از گله ۸ تاییش فقط ۶تاشون برگشتن! و تنر فهمید دوتا از سگهاش توسط لوبو و رفقاش کشته شدن.
تنر چند روز رفت دنبال لوبو اما نتونست در اخر پیداشون کنه و دست از پا درازتر برگشت به تگزاس. لوبو همچنان هر روز به گله ها حمله میکرد و گاو و گوسفندارو میکشت تا اینکه گاوچرونای اون منطقه دست به دامن شخصی به نام Ernest Seton بهترین شکارچی گرگ در امریکا شدن. ارنست شکارچی و تیرانداز خیلی ماهری بود. به طوری که میگن یک سکه رو با رایفل روی هوا میزد!!! خلاصه ارنست قبول کرد و قول داد توی دوهفته سر لوبو رو ببره و برای گاوچرونا بیاره! اما نتونست.
جنگ بین لوبو باهوش ترین گرگ دنیا با ارنست بهترین شکارچی گرگ آمریکا حدود ۳ ماه طول کشید! ارنست تصمیم گرفت بجای شکار لوبو با اسلحه، به تله گذاری و مسموم کردن غذا رو بیاره و شروع کرد! اول شروع کرد با انواع سمهای مختلف گوشتهای تازه رو الوده کرد و توی مسیر گله قرار داد. اما لوبو و گله هیچ وقت از اون گوشتا نخوردن. ارنست حتی با دست گوشتهای سمی رو لمس نمیکرد که بوی ادمیزاد نگیرن و درصد موفقیت رو بالا برن اما بازم جواب نداد! اما لوبو واقعا شیطنت داشت و گوش نافرمان. یه بار که ارنست کلی گوشت سمی تو مسیر گله ول کرده بود، لوبو تمام گوشتها رو یک جا جمع کرد، روی آنها مدفوع کرد و رفت! ارنست اسیر یک گرگ شده بود! ارنست دوتا گاوچرون و شکارچی گرگ دیگه هم به تیمش اضافه کرد و به مدت ۱۰ روز کل اون منطقه رو تله گذاری کردن. اما لوبو تمام تله ها رو پیدا کرد، دورشون رو خالی کرد که بقیه گرگها هم ببیننش و توش نیفتن و باز هم به ریش ارنست خندید! اما ناگهان اتفاقی افتاد که ورق برگشت! ارنست از روی رد پاهای گله متوجه شد به تازگی یک گرگ جدید وارد گله شده که بعضی مواقع در جلوی گله حرکت میکنه! این رفتار گرگ جدید میتونست باعث کشته شدنش توسط لوبو بشه اما لوبو اون گرگ رو پذیرفته بود!!! خب فقط یک حدس میشد زد و اینکه یک گرگ ماده به عنوان الفا وارد گله شده و لوبو میخواد تعداد گرگای گله رو افزایش بده! اسم اون گرگ ماده رو بلانکا گذاشتن و ارنست فهمیده بود تنها راه رسیدن به لوبو گرفتن بلانکاست! بلانکو یه گرگ کاملا سفید و زیبا بود و لوبو یک دل نه صد دل عاشقش شده بود. ارنست شروع کرد با گوشتهای تازه و سالم، تله های جدیدی گذاشتن و ۸ تله تو مسیری که ردپای بلانکا بود نصب کرد. دمدمای صبح شد و ارنست رفت به تله ها سر بزنه و بله! بلانکا تو تله افتاده بود! ارنست سریع طناب رو انداخت گردن بلانکا و بستهش به یک درخت وکل اون منطقه رو تله گذاری کرد. لوبو کل روز اون حوالی پرسه میزد و بلانکا همون طور که یه پاش تو تله بود و رو گردنش طناب، از درد زوزه میکشید و لوبو رو صدا میکرد. بعد از یک روز، ارنست که فهمیده بود لوبو بیا نیست، طناب بلانکا رو بست به اسبش و همون طور که لوبو از فاصله دور داشت میدید شروع به کشیدن حیوون زخمی رو زمین کرد.
ارنست اونقدر بلانکا رو روی زمین کشید تا حیوون بالاخره مرد و ارنست جنازشو کنار یک تله رها کرد! فردا صبح متوجه شد لوبو خواسته بیاد نزدیک جسد بلانکا و پاش رفته تو تله اما در اخر تونسته پاش رو آزاد کنه. همون موقع ارنست ۱۳۰ تا تله دور تا دور جنازه بلانکا نصب کرد! پای بلانکا رو قطع کرد و باهاش رد پا درست کرد و مستقیم رد پاها رو به سمت تله و جنازه بلانکا کشوند. روز اول خبری نشد اما روز دوم دید لوبو داخل تله افتاده و داره زوزه میکشه که گله به کمکش بیاد.
ارنست لوبو رو قل و زنجیر کرد و بست پشت اسبش و کشیدنش تا توی همون مزرعه ای که ۲۵۰ تا گوسفندش رو کشته بود. بهش زنجیر زدن و بستنش یه گوشه. لوبو گرگ عجیبی بود. توی مدت اسارت نه غذایی خورد و نه حتی یک چکه آب! حتی دیگه گلهش رو هم برای کمک صدا نمیکرد چون میدونست اگر بیان اونا هم گرفتار و کشته میشن!چند روز بعد وقتی ارنست میخواست صبح به لوبو سر بزنه دید لوبو همون طور که داشته زنجیرش رو گاز میزده، مرده! ارنست بعد از دیدن این صحنه و اینکه لوبو تا اخرین لحظه زندگیش داشته میجنگیده، بیخیال پوست لوبو شد و بلانکا و لوبو رو در کنار هم دفن کرد. ارنست اونقدر تحت تاثیر شجاعت و هوش لوبو قرار گرفته بود که بعد از این ماجرا دیگه هیچ وقت شکار نکرد. کمپینی برای حمایت از حیات وحش تاسیس کرد و تا اخر عمر مشغول حمایت از حیوونا شد. ارنست هیچ وقت خودش رو برای کشتن لوبو نبخشید و همیشه از این ماجرا به عنوان غم انگیزترین ماجرای زندگیش یاد میکرد!
یک فیلم هم درباره اش ساختن به اسم The Legend of Lobo1962 و یک مستند هم درباره اش ساخته شده به اسم The Wolf That Changed America 2008 و پوستش رو هم توی موزه نگهداری میکنند.» (منبع متن داستان: توییتر گاوچرون آمریکای شمالی)
از این داستان میشه نتیجه گرفت که یه زن میتونه گند بزنه به زندگیت😂