اول کمی در تاریخ به عقب برگردیم و یک خاطره از روزهای دور بخوانیم.
ظهر بود که دزدها ریختند به روستایمان. صدای تیر که بلند شد، همه سراسیمه از خانه بیرون آمدند.
دزدها تهدید کردند هرچه اَشرفی، پول، طلا، نقره، مِس، روغن و آذوقه و حتی کَشک دارید، به خانه کدخدا بیاورید که اگر نه؛ هرچه دیدید از چشم خود دیدهاید
چارهای نبود و کدخدا هم همه هستونیست مردم را تحویل دزدان داد.
روستا چهار قاطر داشت که هر چهار تا را دزدان برای یدککشیدن مالِ مردم استفاده کردند و اگر چیزی هم باقی ماند، دیگر امکان بردنش را نداشتند وگرنه آن را نیز می بردند.
اما غلامرضا بیشتر از همه سوخت
آمده بود جلوی دزدان بایستد و مقاومت کند که نهتنها همه داراییاش را بردند، بلکه میخواستند او را بکشند.
اما به وساطت روحانی و کدخدای ده، فقط به شکستنِ کِتفش اکتفا کردند.
همه مردم روستا را در خانه کدخدا حبس کردند. بعد از چند ساعت تنها غلامرضا جرات کرد که در خانه کدخدا را باز کند و فهمید که دزدان رفتهاند و همه بیرون آمدند.
همان شب درِ خانه کدخدا جمع شدند و حسابوکتاب کردند که چه رفته است و چه مانده است.
غلامرضا دار و ندارش مشتی پول و اَشرفی بود که رفته بود و از زندگیاش تنها چند گوسفند مانده بود و چیقویی (وسیلهای که پنبهدانه را از کولکِ پنبه جدا میکند)
که حالا تمام زندگی او بود.
حدود یک ماه بعد، غلامرضا تصمیمش را گرفت. چیقویش را برداشت و گفت میرود تا بخت خود را در پایتخت بیازماید. هرچه نزدیکان گفتند اثری نکرد و آخر رفت.
در بازار تهران بساط پنبهپاککنی پهن کرد و به همت و مهارت چیزی نگذشت که کارش سکه شد.
هنوز 5 سال در تهران نمانده بود که ثروت و اعتباری پیدا کرد که هرگز تصور رسیدن به آن را هم نداشت
غلامرضا با ثروتی که در تهران اندوخت به محل خودش برگشت و زمینها و املاک بسیاری در ولایت خود خرید و پس از آن به کشاورزی پرداخت.
آنچه خواندیم تلخیصی از حکایت پدرِ پدربزرگ دکتر اصغر محمدیخنامان بود که بهتازگی در کتابی با عنوان
«در جستوجوی دانایی: از خنامان تا استکهلم» منتشر شده
دکتر محمدی میگوید حکایت چیقوی غلامرضا بعدها بخشی از حکایت زندگی من شد.
اواسط دهه ٤٠ وارد دانشگاه آریامهر
(صنعتی شریف امروز) شدم و سالها بعد بهعنوان نماینده سازمان انرژی اتمی ایران در مرکز تحقیقات هستهای سوئد کار میکردم.
اما سال ١٣٥٨ از سمتم عزل شدم و نهتنها شغلم را که حتی بورس تحصیلیام را از دست دادم.
وضعی بهمراتب بدتر از اوضاع غلامرضا!
فکر میکردم با توجه به سوابق و ارتباطاتم پستی مدیریتی یا حداقل کارشناسی با حقوق بالا در شرکتی معتبر به من پیشنهاد میشود، اما به هر دری که میزدم، درِ بسته بود
آنجا بود که یاد غلامرضا و چیقویش افتادم و اینکه چیقوی من چیست؟
به این نتیجه رسیدم که باید از اول شروع کنم و همه تحصیلات و تجربه تخصصیام را کنار بگذارم.
روزگاری در دوران دانشجویی، جوشکاری را بهخوبی یاد گرفته بودم. برای همین به استخدام یک کارخانه خودروسازی بهعنوان جوشکار درآمدم و سپس از طریق همین جوشکاری مسیرم را مجدد پیدا کردم و بعدها استاد دانشگاه استکهلم سوئد شدم!
_آیا شما در سبد مهارت های تان چیقو دارید؟
دو تجویز زیر را جدی بگیرید:
1- تا دیر نشده این سؤال صریح و سخت را از خود بپرسیم که چه مهارت یا تخصصی داریم که همه جا (یا حداقل خیلی از جاها) به کار میآید و برایش پول میدهند؟
2-مهم تر از آمادگی فنی (مهارت چیقویی) باید آمادگی روانی (تفکر چیقویی) نیز داشت. به عنوان مثال فردی رفته و فوق لیسانس علوم سیاسی گرفته.
سه سال هم گشته و کار پیدا نکرده و حالا فکر می کند که چون علوم سیاسی خوانده حتما باید در همان رشته، کار کند.
30 سال آینده اش را می خواهد به خاطر 6 سال گذشته (که لیسانس و فوق لیسانس گرفته) قربانی کند.
همان کسی که علوم سیاسی خوانده به خاطر مهارت ها و استعدادهایش، شاید بهترین و منصف ترین معامله کننده املاک منطقه 1 تهران بشود.
بنابراین بگذار تا گذشته در آغوش خاطره تنگ بفشریم و آینده را در آغوش گرم اشتیاق.
وحید شامخی _مجتبی لشکربلوکی
عالی بود
احسنت به این نوع نگاه