کمی درباره کتابهایی بگویید که شما را به خیالانگیزی و تخیل علاقهمند کردند.
من از هواداران متعصب اوکتاویا باتلر (علمیتخیلینویس آفریقایی-آمریکایی) هستم. در مصاحبههای دیگر نیز ذکر کردهام که آثار اسطورههای زیادی را تاکنون خواندهام، بهویژه در دوران کودکی و نوجوانی.
در مورد این نویسنده و نویسندههایی که متاثر از آنها بودید، وجود چه عنصری در آثارشان توجه شما را جلب میکند؟
من روشی که تانیث لی نویسنده بریتانیایی با مفهومسازی به بازی با خیروشر میپردازد را بسیار میپسندم، همچنین روشی که سبکهای باستانی و حماسی را به تصویر میکشد. شما نمیتوانید از روی کاغذ به بررسی شخصیتهای او بپردازید و همهچیز به نتیجهگیری او در پایان داستان برمیگردد. برای مثال او داستانش را با معرفی شخصیتهایی وحشتناک آغاز میکند، اما در طول داستان شما با پیچیدگیهای بیشتری نسبت به آن افراد آشنا میشوید. اما اکتاویا باتلر، تاریکیِ داستانهای علمیتخیلی او را دوست دارم. او حوادث علمی را با بروز بیگانگان و انعکاس آن در تغییرات جهان به تصویر میکشد که مردم نیز میتوانند نسبت به این تغییرات واکنش نشان دهند.
از زمان کودکی در حال نوشتن هستید، اما از کجا این کار جدی شد و شروع به انتشار کار خود کردید؟
سیساله شدم و یک بحران میانسالی داشتم. یک بحران خیلی زودهنگام. این دقیقا همان نقطهای بود که تصمیم گرفتم چیزهای خاصی را در زندگی بیابم و یکی از آن موارد این است که میخواستم ببینم آیا این کاری که من همیشه برای تفریح انجام دادهام واقعا خوب است یا خیر؟ کاملا مطمئن نبودم که چگونه شروع کنم. با پدرم تماس گرفتم و از او خواستم تا مقداری پول برای ثبتنام در ویبل پارادایز (مجموعهای شامل ورکشاپهایی برای نویسندگی) به من قرض بدهد. پدر هزینه آن را پرداخت کرد و من آنجا برای اولینبار طعم موفقیت را چشیدم. آنجا به من گفتند که مثلا این روندی است که شما باید دنبال کنید یا اینها مراحلی است که شما باید پشت سر بگذارید و اساسا یک طرح خوب و مفید برای چگونگی ساختن یک رویای واقعی.
بنابراین شما در ویبل پارادایز ماندید، بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟ قدم بعدی برای شما چه بود؟
قدم بعدی برای من بهترشدن در نوشتن بود. باید اعتراف کنم که رمانهای ارسالی اولم اصلا خوب نبودند. من رمان مینوشتم و هیچوقت به این فکر نکردم که داستانهای کوتاهی هم داشته باشم. در ویبل پارادایز چند نفر مرا متقاعد کردند که آموختن چگونگی نوشتن داستانهای کوتاه باعث میشود که من نویسنده بهتری برای نوشتن رمان باشم. آنها میگفتند اگر شما توانایی جذب سریع خواننده و گفتن داستانی بهطور کوتاه و خلاصه را داشته باشید، این موضوع به شما در نوشتن رمان کمک میکند. و درست میگفتند.
بنابراین شما شروع کردید به انتشار داستان کوتاه...
بله، فکر میکنم اولین انتشار و فروش حرفهای من چندین سال طول کشید. قبل از آن تعدادی فروش نیمهحرفهای انجام داده بودم. بعد از آن دوباره نوشتن رمان را شروع کردم. وقتی اولین سری از آنها را به پایان رساندم، بهدنبال یک ناشر و نماینده برای کارهایم رفتم. تقریبا از سال 2005 تاکنون، لوچین دیور نماینده آثار من است. من به نوشتن داستانهای کوتاه ادامه دادم و همچنان سعی کردم داستانهای کوتاه را منتشر کنم و موفقیتهای بهتری با آنها داشته باشم که بهعنوان یک نویسنده در آن حوزه بهتر شدم و واقعا فکر میکنم که یادگیری نحوه نوشتن داستانهای کوتاه باعث شد من به یک رماننویس بهتر تبدیل شوم و موفقیتهای من در این حوزه بهخوبی نشانگر تاثیرات این تمرینهاست.
«زمین شکسته» سهگانه جدید شماست که کتاب اولش با نام «فصل پنجم» منتشر شده. کمی درباره چگونگی بهوجودآمدن این تریلوژی بگویید؟
دو یا سه انگیزه وجود داشت. یکی رویایی است که داشتهام و فکر میکنم بیشتر مسائل من ناشی از رویاهای عجیبوغریب است که سعی میکنم بهصورت منطقی توضیح دهم یا منطقی را برای متناسبکردن رویای خود در نظر بگیرم، و ساخت جهان اولیه نیز اینگونه آغاز میشود. اما بعد، بخش دیگر آن، احساس کردم وقت آن رسیده که کاری انجام دهم که خودم را به چالش بکشانم. خب، سعی کردم سه داستان مستقل را در همان جهان بنویسم. داستان را در یک مکان شبیه به زمین و در مقابل یک مکان مبهم با زمین قرار دادم. با خود گفتم چرا سعی نمیکنم داستان را با چیزی بنویسم که شبیه به این جهان باشد، با گروهی از موجودات جادویی که اسطورهای نیستند و در یک محیط مبتنی بر منطق و نحوه کار سیارات، اما هنوز هم خیالی باشد. باز هم تصمیم نگرفتم این کار را انجام دهم، اما همانطور که در حال نوشتن فصلهای آزمون بودم، این صدایی بود که بهنظر میرسید به بهترین شکل ممکن عمل میکند و من مدتی در برابر آن مقاومت کردم.
اشاره کردید که بخشی از کتاب را از رویا الهام گرفتهاید. آیا میخواهید بگویید که آن خواب چیست؟
خواب کوتاهی بود اما فوقالعاده. در رویا زنی دلسوز را دیدم که به سوی من قدم برمیداشت با کوهی در منظره پشت سرش، دیگر چیزی قابل رویت نبود. نمیدانم چرا او از من عصبانی شد، اما من فقط میدانستم که او قصد دارد آن کوه را به سمت من پرتاب کند. همین بود. با تعرق سرد از خواب بیدار شدم: «ای خدای من، کوه. چگونه میتوانم کوه را متوقف کنم؟» همچنین، در تلاش برای کشفکردن بودم، چرا این زن دیوانه شد؟ چگونه آن کوه در پشت آن زن شناور است؟ چرا این کوه ؟ پس باید دوباره منطق پیرامون آن رویا را بنا کنم. مدتی طول کشید. مدت زمان زیادی طول کشید تا ایده این رویا را بین منطق و تخیل قرار دهم. باید تحقیقات زیادی انجام میدادم، زیرا من درباره لرزهشناسی ، زمینشناسی، و هر یک از این موارد چیزی نمیدانستم. به معنای واقعی کلمه یک سال یا بیشتر طول کشید تا تحقیقاتم کامل شود، قبل از اینکه احساس کنم آماده نوشتن هستم و حتی بعد از شروع نیز به تحقیقاتم ادامه میدادم. من برای بازدید از آتشفشانها و مواردی از این دست به هاوایی رفتم. نوشتن اساسا همین است.
این کتاب مملو از کلمات واقعا جالب است که برخی از آنها واقعی است و برخی از آنها را فکر میکنم شما خودتان ابداع کردهاید. من یک پاراگراف در اینجا دارم که میخواهم بخوانم تا به مردم طعم این جذابیت را بچشانم. یکی از شخصیتهای این کتاب میگوید: «همهچیز به تغییر شکل عمده پیروژنیک یا احتمالا یک اختلال ساده ایزوستازی در کل شبکه بستگی دارد. اما مقدار کوهزایی لازم برای غلبه بر این بیتحرکی بسیار مضر است.» من همه این کلمات را دوست دارم، اما بسیاری از آنها واقعی هستند، درست است؟ آیا میخواهید در موردشان صحبت کنید.
اگر هر نویسندهای بخواهد کتابی در مورد زمینلرزهها، آتشفشانها و چیزهای دیگر بنویسد، بهنظر شما بهترین منابعی که باید به آنها توجه کرد چیست؟ من منابع زیادی دریافت کردم، اما به اندازه چند مقاله علمی و کتاب کافی نبودند. بازدید از موزهها نیز برای من مفید بود، اما فهمیدم که رفتن به یک آتشفشان برای مواردی مانند بوکردن گوگرد و دیدن اینکه آسمان چگونه بیش از یک کالدره بهنظر میرسد و فهمیدن چگونگی رشد سریع جنگلها در اثر یک رویداد مهم لرزهای یا آتشفشانی، بسیار مفیدتر است.
من به طرف کیلاایکی رفتم که پنجاه سال پیش دریاچهای از گدازه بود و اکنون میتوانید از آن عبور کنید و یک جنگل کوچک با رشد زودرس در انتهای آن وجود دارد. متوقف شدم، با خود سوشی داشتم و توانستم سوشیاسپم خود را روی یکی از دریچههای گرما طعم دهم، بنابراین مجبور شدم مقداری انرژی لرزهای و مقداری انرژی زمین گرمایی را باهم امتحان کنم، خوشمزه بود. این چیزهایی بود که من به دنبالش بودم. علم و در پایان خیال. من داستانی را بازگو میکنم که برای عموم مردم جالب و جذاب باشد. من کتاب درسی نمینویسم.
چرا «زمین شکسته» عنوان این سهگانه است و چرا نام «فصل پنجم» را برای کتاب اول آن انتخاب کردید؟
نام «زمین شکسته» چیزی است که تازه به آن پرداختم. به شما گفتم که در نامگذاری بد هستم. سعی میکردم به یک اسم برای این سهگانه بیاندیشم. ویراستار از من یک نام خلاصه خواسته بود و در آخر به «زمین شکسته» رسیدم. «فصل پنجم» در دنیایی تنظیم شده است که به دلایل مختلف، هرچند سال یا بیشتر، یک رویداد در سطح انقراض رخ میدهد. در بعضی موارد، ناشی از فوران آتشفشانی یا زلزله عظیم است. در بعضی موارد، انتشار گازهای گوناگون باعث ایجاد اثرات منفی بلندمدت بر روی اکوسیستم در یک منطقه خاص میشود که بعدها قحطی یا چیزی شبیه به آن بهوجود میآید. اکنون یک سیستم آمادهسازی برای مقابله با این رویدادها ایجاد شده است که آن را فصل پنجم مینامند. فصل پنجم به یک پدیده فرهنگی و همچنین اکولوژیکی اشاره دارد.
در مورد سیستمی جادوییای که در این دنیا وجود دارد و در داستان به آن اشاره کردید صحبت کنید؟
اصولا در این دنیا افرادی وجود دارند که توانایی کنترل انرژی لرزهای را دارند. آنها میتوانند زمینلرزه ایجاد کنند، میتوانند زمینلرزه را متوقف کنند، میتوانند یک آتشفشان را خاموش کنند و تمام آن گرما را به داخل آب یا هر جای دیگر منتقل کنند. آنها میتوانند گازها و انتشار گازها و مواردی از این قبیل را متوقف کنند. آنها در این دنیا به طرز خارقالعادهای مفید هستند، اما اگر هیچاتفاقی نیفتد، آنها انرژی را از محیط، از هر چیز اطراف خود، از جمله گرما و حرکت جنبشی موجودات زنده میگیرند.
بنابراین، آنها تعداد زیادی از مردم را میکشند. آنها «اوروژنز» نامیده میشوند و این یک مساله فانتزی و یک کلمه واقعی است - کوهزایی فرآیندی است که از طریق آن کوهها به وجود میآیند - و من فکر کردم که این یک کلمه جالب است و بیایم آن را به یک خیال تبدیل کنم. در این میان یک نژاد غیرانسانی نیز وجود دارد، این تلاش من بود که ایدههای موجودات اساطیری را که در بسیاری از خیالات میبینید به کار ببرم و مجموعهای از موجودات اساطیری را از ابتدا خلق کنم. به جای ساختن الفها یا کوتولهها و یا هر چیز دیگری که عادت کردهایم ببینم، میخواستم چیز جدیدی بسازم. به ایده موجودات سنگی پرداختم که قدری مانند مجسمه هم بهنظر برسند. آنها مانند مجسمههای کلاسیک، واقعگرایانه و دارای ویژگیهای انسانی و غیره هستند، زندهاند و میتوانند از سنگ فراتر روند و کارهای فوقالعادهای انجام دهند.
نوشتن کتاب دوم سهگانه، یعنی «دروازه اوبلسیک»، تفاوتی با آثار پیشینتان داشت؟
تفاوت خاصی در سبک نوشتنم حاصل نشده. مثل همیشه اول خلاصهای از کل داستان را مینویسم و اطلاعات اضافهای را که دارم بر همین اساس کنار هم میچینم و نوشتن را شروع میکنم. یادداشتنویسیهای زیادی هم برای هر رمانم دارم، اما تفاوتی که در نوشتن «دروازه اوبلیسک» داشتم این بود که خلاصهنویسی اولیه را انجام ندادم که خودمم دلیلش را نمیدانم. شاید دلیلش سرعتبخشیدن به کارم باشد. دیگر در این رمان همه صحنهها از قبل ساخته و پرداخته شده و اینجا دیگر به اصل داستان رسیدهام که نیاز چندانی به صحنهسازی ندارد و به همین دلیل هم به آن خلاصهنویسی اولیه نیاز چندانی ندارم. در متن، آنجایی که ناسان میفهمد که پدرش به کلی علیهاش جبهه گرفته من مینویسم که «قلب دخترک در این لحظه میشکند. تراژدی آرام و کوچک دیگری در میان تراژدیهای دیگر رخ داده است... از این به بعد همه کارهای احساسی این دختر روی حساب و کتاب و اصولی پیش خواهد رفت.» واقعا صحنه تراژیکی است و خودم هم در متن به تراژیکبودنش اشاره کردهام. این درست نتیجه سواستفاده و عقده های دوران کودکی است که بچهها را مجبور میکنند تا سریعتر از همسنوسالهای خود بزرگ شوند و پا به حیات آدمبزرگها بگذارند و دنیایی عقده در نهادشان میکارند. این قضیه به بچهها از همان کودکی آسیب میزند. در این رمان چندتا کودک تصویر شدهاند که ترس تمام وجودشان را برداشته است. گاهی این ترس به شکل عیان بیان شده و گاهی هم سمبولیک است، اما در کل همه آن بچهها از فهمیدن این نکته که آدمهای زندگیشان قابل اعتماد نیستند و از آنها هم متنفرند و روزی علیهشان جبهه خواهند گرفت دچار ترس و واهمه میشوند.
«آسمان سنگی» چیزی از این داستان شما را سورپرایز کرد؟ مثل رفتار شخصیتها که ممکن است آنطور که خودتان میخواستید نبوده باشند.
نه اصلا. من از برخی بازخوردها شوکه شدم فقط. بعضی شخصیتهای رمان مثل شافا را مردم برایشان باشگاه هواداری راه انداختند اصلا! برای نوشتن این رمان از پیشتر من کلی یادداشتبرداری و داستاننویسی یکخطی و غیره آماده کرده بودم. همانطور که بر کسی پوشیده نیست داستان کل این سهگانه ثابت است و روایت همان داستان پیش میرود. انگار یک رمان واحد است در سه جلد. البته جوایز متعددی هم برای این مجموعه به من داده شده که باعث خوشحالیام شده ولی باید اذعان کنم که این جوایز باعث تحت فشار قرارگرفتنم نشده است. من کار خودم را میکنم چه جایزهای بگیرم و چه نگیرم. از سر نگارش همین رمان آخری یعنی «آسمان سنگی» بود که من به نویسندهای تماموقت تبدیل شدم. دیگر دیدم که از راه نوشتن میتوانم خرج زندگیام را کامل دربیاورم.
دیدگاه تان را بنویسید