نوشتن یکی از آرزوهای کودکیتان بوده؟
بله همینطور بوده، و نمیتوانم زندگی را بدون داشتن چنین آرزویی به یاد بیاورم.
چطور شد که شروع به نوشتن کردید؟
خاطرهای شفاف و واضح از چالشم با یک داستان از چهار یا پنج سالگیام دارم. از مادرم خواستم تا این داستان را برایم بنویسد و جواب او تاثیر عظیمی روی من گذاشت. گفت: اگر من بنویسمش میشود داستان من نه مال تو. این جوابی زیرکانه به سوال من بود. فکر میکنم همین موضوع باعث شد تا بیشتر تلاش کنم. تا نُه سالگی خاطراتم را و بعد هم داستانهایی از دوران نوجوانیام مینوشتم. در دوران دانشگاه و بعد هم در اوایل بیست سالگی به شعر کلاسیک علاقهمند شدم، در جو شاپکوت (شاعر بریتانیایی) و میشائیل دوناگی (شاعر آمریکایی) آموخته بودم. این دو نفر تاثیر عظیمی بر نوشتههای من داشتند. من را وادار کردند تا بفهمم که هر کلمهای باید وزن خودش را داشته باشد. بیستوچهارساله بودم که شروع کردم به نوشتن آن چیزی که بعدا تبدیل شد به اولین رمانم.
از چه چیز نویسندگی بیش از همه لذت میبری؟
من تنهایی و رازداری آن را خیلی دوست دارم و البته نوشتن برایم همیشه راه فراری بوده است.
کدام یک از نویسندهها مورد تحسین شما هستند؟
از آنهایی که در قید حیات نیستند: شارلوت برونته، رابرت لوئیس استیونسون، جُرج الیوت، ادیت وارتون، لئو تولستوی، آنتونی برجس، شارلوت پرکینز گیلمن، مولی کین، جیمز هوگ، آنجلا کارتر، ویرجینا وولف. و از آنهایی که در قید حیات هستند: مارگارت اتوود، فیلیپ راث، جی. ام کوتسی، میشائیل رابرتز، الی اسمیت، کیت اتکینسون، دیوید میشل، کلوم مککان، پیتر کری، ژانت وینترسون و ویلیام بوید.
کدام نویسندگان بیشترین تاثیر را روی نوشتههای شما گذاشتند؟
این پرسش سختی است. خیلی از آنها تاثیر زیادی روی من گذاشتند. سادهترین جوابی که میتوانم بدهم، شارلوت برونته، شارلوت پرکینز گیلمن و آلبر کامو هستند. من در سالهای نوجوانیام خیلی از کارهای آنها را میخواندم؛ درواقع آن چیزی که میخوانید در تمام زندگی بر روی شما تاثیر خواهد گذاشت. در مورد من مثلا کتاب «جین ایر»، «کاغذدیواری زرد» و کتاب «بیگانه بسیار» تاثیرگذار بود. آنها نگاه من به دنیا و مفهوم آنچه داستان میتواند تغییر بدهد را عوض کردند. این روزها بیشتر محو کارهای مارگارت اتوود، ویرجینیا وولف، تولستوی، ادیت وارتون و آنجلا کارتر هستم. اگر از کتابی خوشم بیاید باید بارها آن را بخوانم و فکر میکنم با هر بار خواندن چیز متفاوتی پیدا میکنید. اینها کتابهایی هستند که من مطالعه میکنم. در چند ماه گذشته روی کتاب «خانم دَلووی» متمرکز بودهام، در تلاشم تا نثر و ساختارش را کشف کنم، و همه اینها تلاشی برای این است که بفهمم خانم وولف چه کرده است. البته این کار از بس شاخص و درخشان است، فهم آن تقریبا غیرممکن است.
آخرین کتاب خوبی که خواندید چه بوده؟
بهتازگی خواندن کتاب مارگارت اتوود به نام «پنلوپیاد» را که تفسیری است از افسانه ادیسه، تمام کردم. خیلی دوستش داشتم چون همیشه در این کتاب «پنلوپیاد» در مورد خیانت و غیبتهای طولانی مدت شوهرش صبوری میکرد.
تجربیات زندگی شما تا چه اندازه در نویسندگی کمکتان کرده؟
من از زندگیام مستقیما در داستانهایم استفاده نمیکنم. من هیچوقت نخواستم که یک زندگینامه بنویسم، بلکه همیشه دوست داشتم یک جایگزین برای زندگیام داشته باشم، نه تقلید و تکرار آن را. اما خب به ناچار عناصری از زندگی وجود دارد که در داستانهایم هم وارد شده است. من فکر میکنم تمام داستانها وصلهای است از آن چیزهایی که در زندگی ساختهاید، چیزهایی که به عاریه گرفتهاید یا یک جایی آنها را خواندهاید و چیزهایی که در زندگی معنا کردهاید.
آیا معمولا قبل از شروع نوشتن کتاب میدانید که آن را چطور به پایان برسانید؟
نه، ابدا و این خودش بخشی از لذت من است. کنار میزم نقل قولی از پیکاسو را دارم که میگوید: اگر دقیقا میدانید چه کاری را میخواهید به اتمام برسانید، پس چه چیزی باقی میماند که بخواهید روی آن کار کنید. راستش من نمیتوانم چیزی بدتر از برنامهریزی برای پایان کتاب تصور کنم و دو یا سه سال روی این برنامه وقت صرف کنم. من از ایدهها برای تغییر کتاب در حین نوشتن لذت میبرم. گاهی وقتها کتاب را از اول شروع میکنم و گاهی از وسط آن هم بدون اینکه هیچایدهای در مورد پایانش داشته باشم. و اگر تصویری برای پایان کتاب داشته باشم معمولا همیشه این تصویر تا به آخر رسیدن کتاب تغییر خواهد کرد.
در «غیبشدن ازمی لنوکس» که چهارمین رمانتان است، چه چیزی الهامبخشتان بود؟
این رمانی بود که مدتها میخواستم آن را بنویسم. پانزده سال پیش در مورد زن بیپناهی میخواستم بنویسم که در طول زندگی در پناهگاهی زندگی میکرد. سعی داشتم این کتاب را بهعنوان اولین رمانم بنویسم. اما نشد و به جای آن ذهنم را رها کردم تا بتوانم بنویسم. اینها همه مال دهه نود بود. همان زمانی که بر اساس قانون تاچر بیمارستانهای روانی تعطیل شدند و بیماران از آن بیرون رانده شدند. آن زمان داستانهای زیادی در مورد مردم سر زبانها بود، بهویژه در مورد زنان. مثل داستان زنی به نام ازمی که رهایش کرده بودند و مورد خشونت واقع شده بود. یکی از دوستانم در مورد پسرعموی مادربزرگش میگفت که در یک تیمارستان از دنیا رفت آنهم تنها به خاطر اینکه داشت از دست یکی از کارمندان آنجا فرار میکرد. این یافتهها بسیار وحشتناک بودند. من همیشه به این ایدههای مشابهی که برای زنان اتفاق میافتاد علاقهمند بودم. زنانی سازشناپذیر، غیرمتعارف و آنهایی که از پذیرفتن قوانین اجتماعی سر باز میزدند؛ که در دهههای مختلف تاریخی زندگی میکردند. قرنها پیش یک چنین زنهایی ممکن بود که بهعنوان جادوگر شناخته شوند، اما از حدود شصت سال پیش تاکنون آنها را تنها مجنون مینامند.
این رمان چطور با رمانهای قبلی فرق دارد؟
برای من از جهات زیادی خیلی متفاوت است. از آن دسته رمانهایی است در دستهبندی تاریخی قرار میگیرد چون در بین سالهای 1930 در هند و ادینبورو اتفاق میافتد. بهنظرم این کتاب محکمتر از کتابهای دیگر است: تنها سه کاراکتر اصلی دارد، آنهم درحالی که دیگران بدشان نمیآید حضور پررنگتری در آن داشته باشند. من برای این کار تحقیقات زیادی در مورد شیوههای روانپزشکی، نهادها و جامعه و زندگی در دهه 1930 انجام دادم.
چه باعث شد که بخواهید رمان بعدیتان یعنی «دستی که اولبار دستم را گرفت» بنویسید؟
چندسال پیش، در نمایشگاهی از عکسهای جان دیکین در گالری ملی پرتره در لندن شرکت کردم. خیلی از آن عکسها پرترههایی از مردم سوهو در دهه 50 بودند. پرترههایی از هنرمندان، نویسندگان، بازیگران و نوازندگان. سوهو یکی از نواحی لندن است که افراد مشهور زیادی در زمینههای مختلف دارد، اما من این را نمیدانستم. کمی بعد از جنگ جهانی دوم اینجا به یک مرکز جنبش هنری تبدیل شد. دنیای غیرمتعارف و زیرزمینیای که در مدت خیلی کوتاهی در آنجا پا گرفت مرا اسیر خود کرد. من هم شروع کردم به خلق داستانی در مورد دختری به نام لکسی که از یک خانه بسیار معمولی به آنجا میآید و برای خودش بهعنوان یک روزنامهنگار شروع به کار میکند.
دو داستان در این رمان در جریان است، اینطور نیست؟
داستان دیگر در عصر حاضر نوشته شده که در مورد الینا نقاش جوان فنلاندی است که بهتازگی صاحب فرزند اولش شده است. به همراه الینا علاقهمند به نوشتن در مورد مادری شدم که بهتازگی چنین تجربهای را از سر میگذراند. داستانِ هفتههای اول را که همراه با شوک است و خامی و احساسات متناقض و البته احساس فرسودگی. راستش این موضوع چیزی است که در کتابهای غیرداستانی زیاد به آن پرداخته شده است، اما من خودم در کتابهای داستان در مورد آن کمتر خواندهام و کمتر دیدم که در کتابهای غیرداستانی به آن پرداخته شود. بخش اعظم این رمان در مورد انسانهایی است که زندگیشان خیلی سریع تغییر میکند. تصمیمی، جلسهای یا شانسی رخ میدهد و ناگهان زندگیتان وارد یک دوره جدید میشود. داشتن فرزند اول یکی از همان زمانها است. به محض اینکه اولین علائم وجودیشان نمایان میشود، زندگی قبلی از بین رفته و وجود جدیدی آغاز میشود.
چرا تصمیم گرفتید این رمان را به دو بازه زمانی تقسیم کنید؟
ایده این دو زن را که با پنجاه سال تفاوت در یک شهر زندگی میکنند دوست داشتم. لکسی و الینا هیچآگاهی از وجود همدیگر ندارند اما همیشه پژواک صدای همدیگر را میشنوند. و خب همانطور که پیدا است آنها از جهات دیگری که اصلا انتظارش را نداشتهاند به هم پیوند خوردهاند.
همانطور که مادربودن در زندگی بسیار غیرمنتظره است، در این کتاب عشق زیادی هم دیده میشود، اینطور نیست؟
عشق در اشکال مختلف میتواند به کتاب قدرت بدهد. عشقهای خانوادگی، افلاطونی و عاشقانههای معمولی. مردهای مختلفی به زندگی لکسی آمدند و رفتند. فلیکس، گزارشگر خبری مشهور تلویزیون و رابرت که زندگینامهنویس جدی است. اما عشق بزرگ زندگی او مردی به نام اینس کنت است، مردی که در لندن زندگی میکند و او را زیر بالوپر خود میگیرد و اولین کار را بهعنوان روزنامهنگار به لکسی میدهد. شما بچگیهایتان را با جزئیات به یاد میآورید. چیزهایی که من قبلا حتی بهصورت اتفاقی هم در ذهن مرور نمیکردم. و همه اینها من را متعجب میکرد که چطور میشد اگر تمام خاطرهها و آدمهایی که فراموش شدهاند دوباره در ذهن جان بگیرند و زنده شوند. اگر در زندگی خودتان همچین چیزی اتفاق بیفتد چه میشود؟
برای نوشتن این کتاب تحقیقات زیادی کردید؟
راستش دهههای 50 و 60 خیلی دور نیستند و مستندهای خوبی در مورد هنر، فیلم و عکاسی در این زمانها موجود است. من کتابهای تاریخی میخوانم اما مطمئنم که همیشه در رمانهای معاصر غرق میشوم. راستش با خواندن متون قدیمی از طرز صحبت مردم شگفتزده میشوید؛ خیلی با انگلیسی صحبتکردن مردم امروز لندن فرق میکند. آهنگها و واژگان کاملا فرق کردهاند. من کتابهای آیریس مرداک، میوریل اسپارک، جین ریس، مارگارت درابل و مارگارت فورستر را میخوانم. رمانها همیشه جزئیات ریز و درشتی را به تو نشان میدهند که حتی مطمئن نیستی به آنها نیاز داری یا نه، مثلا یک جایی که یک نفر در سال 1957 یک جوراب آبیرنگ طاووسی میخرد. گرچه بهنظر من باید تمام تحقیقات را با وسواس انجام بدهید. بهنظر من جمعکردن تمام این جزئیات باید با وسواسی خاص انجام شوند تا بتوان در نوشتن از تمامشان استفاده کرد. حتی گاهی وقتها خودتان را در حال نوشتن جملات عجیبی میبینید. مثلا دارید در مورد تلفنی مینویسید که از در سال 1907 از مادهای که یک شیمیدان بلژیکی کشف کرده است مینویسید.... اینجا دقیقا همان جایی است که باید دست نگه دارید، بروید و در مورد این ماده پلاستیکی تحقیق کنید و بدانید. بیشتر تحقیقاتی که در نوشتن انجام میدهید به شما اعتمادبهنفس میدهد و البته بدنهای محکم برای داستانتان میسازد.
لندن بهعنوان یک شهر حضور پررنگی در نوشتههای شما دارد، آیا این عامدانه است؟
راستش من احساس میکردم لندن، در کنار الینا و لکسی، سومین کاراکتر این رمان است. البته رمان را وقتی نوشتم که از لندن دور بودم، بنابراین باید صادقانه بگویم که داشتم شهری را که مدتها از آن دور بودم بازسازی میکردم.
زندگی شما تا چه اندازه در داستانهایتان نقش ایفا میکند؟
من زندگینامه نمینویسم. داستان برایم مفری است تا بتوانم خیلی چیزها را جایگزین زندگی کنم و با آن زندگیام را در صفحاتش بازآفرینی کنم. عناصری در زندگی من وجود دارد که در داستانهایم شفافسازی میشود. این عناصر بارها و بارها بازسازی میشوند، دوباره طراحی میشوند و این موضوع تا جایی پیش میرود که دیگر نه من و نه شخصیتهای دیگر قابل شناسایی در آن نیستیم. لکسی و الینا هر دو در دوران بزرگسالی به لندن میرسند درست مثل من، و لکسی یک روزنامهنگار میشود، باز هم درست مثل من. البته صفحههایی در مورد مادری هست که نمیتوانم بدون اینکه مادر باشم آنها را بنویسم.
دیدگاه تان را بنویسید