شعر درباره مژه
در ادامه چند شعر درباره مژه آورده ایم که برای معشوق خود بفرستید. این چند شعر درباره مژه را بخوانید.
گفتهبودی که چرا محو تماشای منی؟
آن چنان مات که یکدم مژه برهم نزنی!
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی!
میخواهم و میخواستمت تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود
عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار
روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی!
بالله که بهجز یادِ تو، گر هیچکسم هست
حاشا که به جز عشق تو گر هیچکسم بود
***
شرط عقل است که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
***
ما که از سوز دل و
درد جدایی سوختیم…
سوز دل را مرهم از
مژگان دیده ساختیم…!
***
آشفتهدلان را هوس خواب نباشد
شوری که به دریاست به مرداب نباشد
هرگز مژه بر هم ننهد عاشق صادق
آن را که به دل عشق بود خواب نباشد
***
دور از تو، منِ سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
***
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم
***
صف مژگان تو بشکست چنان دلها را
که کسی نشکند اینگونه صف اعدا را
***
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
***
مژه بر هم زدن یار تماشا دارد
که شود دست و گریبان دو جهان مست به هم
***
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
***
در طعم لبت انار جا خوش کرده
در هر مژهات چنار جا خوش کرده
بشکن غمِ این حصار را وقتی که
در حنجرهات سه تار جا خوش کرده
***
اینچنین کز اشک مژگان میکنم هر لحظه پاک
گر فشارم آستینِ خویش، آبم میبرد
***
لبخند زدی جهان رطب شد چه کنم؟!
با قافیهای که جان به لب شد چه کنم؟!
عمری مژهی تو راست افراطی بود
گیسوی تو اصلاح طلب شد، چه کنم؟!
***
خورشیدِ طلا به احترامت مانده
هر غنچهی گل، دلخوش نامت مانده
وا کن مژه تا زندگی آغاز شود
یک صبح، معطل سلامت مانده …
***
مژههای تو بلند، دلبریهایت قشنگ
میکنی دل را شکار، با دو لبهای قشنگ
غمزه و ناز وادا، میکنی ما را فدا
تاپ گیسو و مژه، پیش چشمانم رژه
***
چشم گریان مرا نیست به شب یک مژه خواب
دیده مرغیست که کارش همه بال افشانیست
***
خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را
عشوهپرست من بیا، میزده مست و کفزنان
حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را
عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو
قصه به کوتهی کشد شمع زباندراز را
آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد
وای اگر عمل دهی چشم کرشمهساز را
نیمکُش تغافلم کار تمام ناشده
نیمنظر اجازه ده نرگس نیمباز را
وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه
در ره انتظار تو فوت کند نماز را
وحشیم و جریدهرو کعبهٔ عشق مقصدم
بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را
دیدگاه تان را بنویسید