مهسا امینی ، حتی اگر یک سیلی هم نخورده باشد، باز نمیتوان مرگ او را به گردن چیز دیگری انداخت. مگر تنها برخورد سخت فیزیکی است که انسان را از پا در میآورد؟
یک سایت با اشاره به درگذشت مهسا امینی در یادداشتی نوشت:
« به خاطر کندن گل سرخ ارّه آوردهاید؟
چرا ارّه؟
فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو
خودش میاُفتد و میمیرد!»
(بیژن نجدی)
مهسا امینی ، حتی اگر یک سیلی هم نخورده باشد، باز نمیتوان مرگ او را به گردن چیز دیگری انداخت. مگر تنها برخورد سخت فیزیکی است که انسان را از پا در میآورد؟
آدمی، روانش که آشفته شود، چون سفالی هفت هزارساله از هم میپاشد. د ختری مسافر را به ناکجاآبادِ شهری غریب کشاندن، چندان کُشنده هست که نیازی به مشت گره کرده نباشد.
این جمله از کتاب «تأمل درباره گیوتین» آلبرکامو را چندبار بخوانید: « اینکه میدانی که میمیری چیزی نیست، وحشت و دلهرۀ واقعی این است که نمیدانی زنده میمانی یانه.»
عباس معروفی در داستان «ذوب شده » به نقل از بازجو میگوید: «خیلیها هستند که به محض ورود وحشت میکنند و بیآن که مشتی به پشتشان بخورد زبانشان باز میشود.»
بی قراریِ مهسا امینی در سالن انتظار، نشانۀ وحشت و دلهرهای است که برجان او افتاده بود. اضطرابی ترسناک و کشنده. و پرسشی هولناک: «چه اتفاقی میافتد؟» و فیلسوفی گفته است: «انسان از وحشت، مثل مردهها میشود.»
آنچه مهسا امینی را از پا درآورد، بیش از هرچیز، نمایش وحشتناکی بود که برای او و دیگر دختران این سرزمین به راه افتاده است. این تصور بسیار نادرستی است که گفتهاند: «آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است.»
کشیشی به نام بلاژوست ، در جایی گفته است: «احساس بیگناهی فرد را در برابر ضربههای خشونت بار مصون نمیکند. من تبهکاران واقعی را دیدهام که شجاعانه مردهاند و انسانهای بیگناهی که در حین قدم برداشتن به سوی مرگ بندبندشان میلرزید.»
مهسا امینی بیگمان میدانسته که گناهی نکرده است و قرار نیست به گیوتین سپرده شود. بااینهمه، همان فضای دلهرهآوری که تنها ارمغانِ آن ونِ ارشاد است، میتواند هر دختری را به آسانی از پا در بیاورد.
هیچ ترسی بالاتر از ترس از آسیب دیدن از چیزی ناشناخته نیست. آدم دلش میخواهد بداند چه چیزی در کمینش است یا چه بلایی قرار است سرش بیاید، آدم میخواهد آن چیز را بشناسد یا دست کم جای آن چیز برایش معلوم باشد.
اضطراب آدم را دستپاچه و ناتوان میکند. حتی قدرت فرار را هم از او میگیرد. او را زمینگیر میکند. یا چنانکه لارس اسوندسن نوشته است: «ترس، غالبا موجب گریز میشود، اما میتواند در عین حال چنان بر فرد مستولی شود که او را فلج کند، طوری که نتواند دست به هیچ عملی بزند.»
در این شرایط، فرد احساس میکند که چیزهای مهمی در او ویران شده است. چیزهایی چون آزادی او، کرامت انسانی او، سلامت او، مقام و منزلت اجتماعی او و در نهایت زندگی او.
آیا رنجی کُشندهتر از تحقیرشدگی وجود دارد؟ آنجا که شخصیت آدمی را به گرو بستانند، چیز دیگری از او نمیماند. در چنین آشوبی، آدمی «چو چاه ریخته، آوار میشود در خویش» .
شعر هوشنگ ابتهاج را به یاد بیاورید. آن هنگامی که نامحترمانه به زندان می افتد و مزین میشود به شمارۀ ده:
افتاده ز بام، خاکِ درگه شدهام
چون سایۀ نیمروز، کوتَه شدهام
روزی شوهر، پدر، برادر بودم
امروز همین شمارۀ «دَه» شدهام!
آنچه آدمی را میکشد، لزوماً گلوله نیست. چهرۀ سپیده رشنو بیشتر از مردگان، به مردهها میرفت. کافی است از کسی که زندگی کردن را دوست میدارد و مرگ را دشمن، شادی را بگیرید، خواهد مُرد. کافی است به کسی که کلمات را محترم میدارد، ناسزایی بگویید، خواهد مُرد. خودتان امتحان کنید:
فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو
خودش میافتد و میمیرد!
کاملا درست این موضوع مطرح شده مگه نه دختری که تو سن 8سالگی عمل شده راحت تا سن 22سالگی زندگی کرده و هیچ مشکلی برایش بوجود نیامده پس چطور یک دفعه دچار حمله میشه پس 100% مقصر اصلی گشت ارشاد هست اگر حتی ضربه فیزیکی به ایشان نخورده باشه ،ضربه روحی خورده دقت کرده باشید. دکتر کودکی مهسا گفته بود که استرس برایش سم هست و متاسفانه
این اتفاق ناگوار افتاد. و این همه اتفاق ناگوار د جامعه افتاد به خاطر یک قانون مسخره که قانون گذار بدون اینکه فکر کند و تمام جوانب را در نظر بگیرد عمل کرده و باعث و بانی این همه اتفاق ناگوار شده پس مقصر هستید .
پس دراون صورت ازاین به بعد نباید به مردم اف هم گفت که روانش به هم میریزد وممکنست بمیرد ودرنتیجه هرکس هرکاری دلش خواست بکند این دیگه چه دیدگاهیه ؟ساپورت پوشیدن خلاف عرف جامعه ی ماست وخلاف قانون ما همانطورکه روسری سرکردن درهندوستان فرانسه وخیلی جاهای دیگه خلافه