ارسال به دیگران پرینت

حکایت | ملا نصرالدین

چند حکایت خنده دار و خواندنی از ملانصرالدین

داستان ها و حکایت های جالب و خنده دار ملا نصرالدین همواره هزاران نکته را در خود جای داده است و بعضی از آن ها بیشتر جنبه مزاح دارد.

چند حکایت خنده دار و خواندنی از ملانصرالدین

حکایت آب رفتن روزها از ملا نصرالدین

چند نفر بر سر این‌که چرا روزهای زمستان از روزهای تابستان کوتاهتر است باهم بحث و جدل کردند و چون به نتیجه ای نرسیدند رفتند پیش ملا و گفتند: ملا قضیه از این قرار است حالا بین ما داوری کن و بگو که کدام یک از ما درست می‌گوییم. ملانصرالدین گفت: این‌که معلوم است!

مگر وقتی پارچه را آب می‌کشند کوتاهتر نمی‌شود؟همه ی گفتند چرا! ملا گفت: خوب! روزها هم در زمستان با اینهمه آب و برف و باران آب میکشند و کوتاه میشوند.

حکایت کد خدا از ملا نصرالدین

ملانصردین یک روز باتفاق کدخدا به حمام رفته بود کدخدا همانگونه که بدنش را مم شست از پرسید؟ راستی اگر من کد خدا نبودم و فقط یک غلام بودم چه قیمتی داشتم کمی فکر کردو گفت:۱۰دینار کدخدا خشمگین شد و گفت:احمق جان فقط لنگی که به بدنم بستم ۱۰دینار ارزش داره!

حکایت هلال ماه

ملانصرالدین شب اول ماه به شهری رسید و دید مردم روی پشت بامها جمع شده اند و با انگشت به آسمان اشاره می‌کنند و هلال ماه را نشان می‌دهند.

ملانصرالدین زیر لب گفت: عجب آدمهای دیوانه ای، مردم این شهر برای دیدن ماه به این کم نوری چقدر به خودشان زحمت میدهند و نمی‌دانند که در شهر ما وقتی قرص ماه قد یک سینی بزرگ می‌شود کسی به ان نگاه نمی‌کند.

حکایت سبب گریه

روزی ملا با زنش سر سفره نشسته بودند . زن ملا قاشقی از آش داغ که جلویش بود به دهان برد و از بس گرم بود اشک در چشمش پر شد. ملا سبب گریه اش را پرسید . زن گفت: یادم آمد که مرحومه مادرم این آش را خیلی دوست میداشت. گریه بر من مسلط شد.

بعد ملا شروع به خوردن کرد. اتفاقا از داغی چشم او هم اشک آلود شد. این مرتبه زن پرسید: شما چرا گریه نمودید؟ ملا گفت: من هم به یاد مرحومه مادرت افتادم که مثل تو دختر بد جنسی را بلای جان من کرد.

حکایت ملا و دخترش

ملا کوزه ای برداشته و آن را به دست دخترش داد و به دنبال ان سیلی سختی هم بر گونه وی نواخت و گفت: -حالا به سر چشمه میروی و کوزه را پر از آب کرده و میاوری. مبادا آن را بشکنی.

زنش وقتی ان صحنه را دید و چشمان اشک آلود دختر را مشاهده کرد به تندی از ملا پرسید: چرا وی را زدی؟ ملا گفت: زن تو عقلت گرد است و چیزی نمیدانی، من این سیلی رابه او زدم تا یادش باشد و کوزه را نشکند. چون اگر کوزه رابه زمین میزد و میشکست آنوقت لت و کوب وی فایده ای نداشت.

حکایت هایی زیبا از ملا نصرالدین | داستان های ملا نصرالدین

داستان های ملا نصرالدین

داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش راکه خطایی کرده بود می زد

شخصی که از آنجا عبور میکرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت: ببخشید نمیدانستم که از خویشاوندان شماست اگر می‌دانستم به او اسائه ادب نمی‌کردم؟!

داستان ملا و گوسفند

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن ان باز کرد و گوسفند رابه دوستش داد و طناب رابه گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است

دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا لعنت کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!

روزبعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش وی را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

داستان خانه ملا نصرالدین

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا میبرند؟!

ملا گفت وی را به جایی میبرند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری

پسر ملا گفت : فهمیدم وی را به خانه ما می‌برند!

داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید ودر کیسه اش گذاشت,

ملا که دزد را دیده بود وی را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,

ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود بهمین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می‌گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می‌گوید.

داستان خروس شدن ملا نصرالدین

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند بهمین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد میکنیم و یک تخم می‌گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!

ملا گفت : این همه ی مرغ یک خروس هم لازم دارند!

 

داستان الاغ دم بریده از ملا نصرالدین

ک روز ملا الاغش رابه بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ رابا ان دم کثیف نخواهند خرید بهمین جهت دم را برید.

اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.

اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟

 

داستان مرکز زمین از ملا نصرالدین

یک روز شخصی که میخواست سر بسر ملا بگذارد وی را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟

ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟

اتفاقا از نظر علمی هم بعلت این‌که زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می‌باشد.

داستان پرواز در اسمانها از ملا نصرالدین

ردی که خیال می‌کرد دانشمند است ودر نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:

خجالت نمی‌کشی خودرا مسخره مردم نموده ای و همه ی تو را دست می‌اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می‌کنم.

ملا گفت : ایا دراین سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟

دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟

ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!

داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از ان شروع کرد به شکر کردن

مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:این‌که دیگر شکر کردن ندارد.

ملا گفت: احمق جان نمیدانی اگر بجای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم

نمی‌دانم عاقبتم چه بود؟!

داستان قیمت حاکم از ملا نصرالدین

وزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای این‌که با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟

ملا گفت : بیست تومان.

حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان این‌که تنها قیمت لنگی حمام من است.

ملا هم گفت: منظورم همین بودو الا خودت ارزش نداری!

 

داستان قبر دراز

روزی ملا از قبرستان عبور میکرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید این جا چه کسی دفن است!

شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!

ملا با تعجب گفت: مگر وی را با علمش دفن کرده اند؟!

 

دو حکایت عجیب از ملانصرالدین | داستان ما و گرانی‌ها!

ملا نصرالدین، شخصیتی داستانی و بذله‌گو در فرهنگ‌های عامیانه ایرانی، آذربایجانی، ترکیه ای، افغانستانی، عربی، قفقازی، هندی، پاکستانی و بوسنی است که در یونان هم محبوبیت زیادی دارد و در بلغارستان هم شناخته شده‌است. ملا نصرالدین در ایران بیش از هر جای دیگر به عنوان شخصیتی بذله گو اما نمادین محبوبیت دارد.

دو حکایت عجیب از ملانصرالدین | داستان ما و گرانی‌ها!
 

داستان ما و گرانی‌ها!

ملانصرالدین ‌هر روز از علف خرش ‌کم می‌کرد تا به نخوردن عادت کند! ‌پرسیدند: نتیجه چه شد؟

 

‌ملا گفت: نزدیک بود عادت کند که مُــرد…!

 

 

 

عادت به فقر

 

پسر ملانصرالدین از او پرسید:‌ پدر، فقر چند روز طول می‌کشد؟

 ملا گفت: چهل روز پسرم. پسرش گفت: یعنی بعد از چهل روز ثروتمند می‌شویم؟

 

 ملا جواب داد: نه پسرم، عادت می‌کنیم!

 

به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۴ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • ناشناس ارسالی در

      خدا وکیلی اینقدر مارا نخندونید.

    • ناشناس ارسالی در

      هرکسی تو دنیا میخواد بخنده به ایران می‌خنده مسخره نرین کشور تو دنیا

      • بهرام ارسالی در

        ایران و ایرانی دنیا رو به مسخره میگیرن مسخره چیه یعنی چی که مسخرس ایران

    • AREN ا ارسالی در

      عالی

    • ناشناس ارسالی در

      خیلی بی نمک وبی مزه است این حکایت ها..شاید ۲۰۰سال پیش بامزه بوده ..ولی الان اصلا...خیلی خنکه..حیف وقتمون

    • Sahil ارسالی در

      Afganstan kabul

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه