برخی کتابها در هیاهوی دورانِ خود گم میشوند. «دو منظره» یکی از این کتابهاست. اما بالاخره تاریخ به عهد خود وفا میکند و آنها را به عرصه میکشاند. «دو منظره» غزاله علیزاده روایت درخشانی دارد، با ضربآهنگی ملایم و شاعرانه. شگفتانگیز اینکه شخصیت اصلی داستان، مرد جوانی است بهنامِ «مهدی» که غزاله علیزاده زندگیاش را تا آستانه سالخوردگی و پیری روایت میکند. او چنان با ظرافت و تسلط به لحظههای زندگی مهدی میپردازد که حتی برای نویسندگانِ مرد هم کاری بسیار دشوار است؛ لحظههایی کاملا حسی و مردانه که از زوایای ناشناخته آدمی پرده برمیدارد و جالب اینکه هیچیک از شخصیتهای داستان، براساسِ جنسیتشان ارزشگذاری نمیشوند. «دو منظره» روایتی روان و پرکشش دارد و تمام اتفاقات تلخ و دشوار در آن بهآهستگی رخ میدهند، درست مثل خودِ زندگی. آدمهای داستان معمولیاند و وقایع داستان معمولی است، اما همه این عناصرِ معمولی، داستانی ماندگار را رقم زدهاند. وجهِ بارز رمان، حضورِ آدمها در بستر تاریخ و سیاست است، اگرچه نویسنده تلاش میکند سیاست و تاریخ را در حاشیه نگه دارد تا زمانی که بر متن داستان سیطره پیدا میکنند و قضاوت روشنی از موضعگیری آدمها به دست میآید. با محمود حسینیزاد درباره «دو منظره» گفتوگو کردهایم که میخوانید.
احمد غلامی:بحث را با استعاره «خارش بال فرشتگان» آغاز میکنم، این استعاره را افلاطون در داستان «فدرا» به کار میگیرد تا نشان بدهد هنوز انسانهایی هستند که خارش بال خود را احساس میکنند. همان خارش بالی که به آنها یادآوری میکند در برابر حیات خود و دیگران مسئولیت دارند و نیاز و خواست آزادی صرفا برای انسانهایی نیست که درک و احساس برتری دارند. بله، این خواست همه آدمهاست. اما اکثر آنان آن را فراموش میکنند یا همه توان خود را به کار میبندند تا آن را فراموش کنند. قهرمان اصلی داستانِ «دو منظره»، مهدی، نیز ازجمله انسانهایی است که این خارش بال رهایش نمیکند. گاه به آن بیاعتناست و گاه این خارش بال وادارش میکند تا در راهی قدم بگذارد که از پیش به زوایای تاریک آن نیندیشیده است. پس داستان «دو منظره» و قهرمان اصلی آن فرایند «شُدنِ» مهدی است. این فرایند شُدن چنان آرام و بطئی پیش میرود که خواننده همراه و همنوا با قهرمان اصلی به این مرحله نزدیک میشود. اگرچه این رسیدن و این شُدن چندان شوقبرانگیز و آرمانی نیست اما چنان به تاروپود واقعیت تنیده شده است که آدمی با مهدی تمام این لحظههای اوج و حضیض را تجربه میکند. مهدی، قهرمانی معمولی است، همچون آدمهای معمولی دیگر که با حقارتهای خود در انزوا روبهرو میشوند و بزرگمنشیهایش بیش از آنکه شکوه و جلال داشته باشند، احساس شفقت و ترحم برمیانگیزد. قهرمان اصلی رمان «دو منظره» بیش از هر چیز تمنای سوژهشدن دارد و این تمنا سراسر زندگی او را از آغاز تا پایان این رمان دربر میگیرد.
محمود حسینیزاد: اول بگویم که رمان یا داستان بلند «دو منظره» برای من کتاب خاصی است. هم بهعنوان کتابی مهم در ادبیات ما برایم خاص است و هم به دلیلی شخصی. این کتاب مثل خیلی از کارهای نویسندهاش، غزاله علیزاده و شاید بتوانم بگویم مثل خود نویسندهاش که یکی از مهمترین چهرههای ادبیات ماست، جای خودش را پیدا نکرد. به دلایل متعدد که نمیدانم جای گفتنش اینجا هست یا نه. امیدوارم این گفتوگو حق مطلب را که نه، ولی گوشهای از این حق را ادا کند.
من نظر دیگری دارم. اجازه بده همینطور که تو برای شخصیت محوری داستان، یعنی مهدی، تشبیهی از افلاطون آوردی، من هم تشبیهی از دنیای موسیقی بیاورم. به نظر من مهدی مثل خطهای حامل صفحه نت است. خطهای حامل همان پنج خط موازیاند که آهنگساز نتها را روی آنها مینویسد. مهدی از نظر من خطوط حاملی است که غزاله علیزاده چند سالی از تاریخ معاصرمان را «روی» او بیان کرده است. دلیل این نظرم را هم در شخصیت مهدی میبینم. آدمی که زندگیاش در کل واقعا مثل چند خط موازی در جریان بوده و دیگران هستند که میآیند و رویش اثر میگذارند و میروند یا میمانند. البته که من «دو منظره» را فراتر از فقط سرگذشت مهدی میبینم و میدانم. اهمیت کتاب هم در همین است.
غلامی: من بحث را باز با محوریتِ شخصیت مهدی ادامه میدهم؛ رابطه مهدی با خود و دیگران. آنطور که به نظر میرسد مهدی جوانی ریزنقش است که بهلحاظ جسمانی چندان قوی نیست و عاری از شکوه و جلال مردانگی است. همین ویژگی در رفتار او نیز اثر دارد. «دو منظره» داستانِ رابطه مهدی با خود و دیگران است. دیگرانی که سر راهش قرار میگیرند و بر او اثر میگذارند یا به معنای دقیقتر بر او اعمال قدرت میکنند. به باور فوکو هر رابطهای چه با خود و چه با دیگران نوعی رابطه قدرت است که از طریق بدن سوژه اعمال میشود. از این منظر اولین مواجهه مهدی با پدرش است. نویسنده در همان آغاز از لایه زیرین داستان پرده برمیدارد. مهدی در رؤیای خریدن دوچرخهای با برند هرکولس است. دوچرخه هرکولس مظهر قدرت برای اوست چراکه با خریدن آن برای اولینبار میتواند ابراز وجود کند، اما پدر که ناخنخشک است دوچرخه دستدومی برایش در نظر میگیرد، اما مهدی فقط و فقط دوچرخه هرکولس را میخواهد. جالب اینکه نویسنده هم آگاهانه بر برند هرکولس که برگرفته از نام یک پهلوان یونانی است تأکید میکند. مهدی در گام نخستین خود ناکام میماند و سرخورده به انزوای خویش پناه میبرد. او در مواجهه با قدرت پدر، همواره دست پایین را دارد و شباهتی به برادر دیگرش که عصیان کرده و از خانه گریخته و در جنوب به ارتش پیوسته است، ندارد. او آرام و منزوی است و درصدد است اقتدار خود را در انزوای خود، یا دقیقتر در تفاوتِ خود با دیگران به رخ بکشد. در دانشگاه هم محلی از اعراب ندارد و برای اینکه خودش را در دل دیگران جا کند با مشتهای گرهکرده در صحن آجری دانشگاه زیر بارش تند باران فریاد میکشد و همراه با دیگران شعار میدهد که ناگهان حفرهای زیر پایش باز میشود و در آن فرومیافتد. مهدی را از حفره بیرون میکشند و به بیمارستان میبرند. دانشجویان از این به بعد دورش را میگیرند و چندی زندگیاش دگرگون میشود و رنگ و بوی دیگری مییابد. اما اینجا هم او در سیطره قدرت جمع است. دست به کارهایی میزند که به آنها باوری ندارد و عاقبت از ادامه این دوستیها سر باز میزند و باز به انزوای خویش پناه میبرد. آنچه به این رابطهها معنای جدی میدهد و ما را آماده میکند که به این روابط دقیقتر نگاه کنیم سیاست است. تاریخ رویدادهای سیاسی ایران که در همجواری سرنوشت واقعی و معمولی مهدی پیش میرود. نویسنده زیرکانه تاریخ را در حاشیه قرار داده است و همین همزمانی است که متن رمان «دو منظره» را بیش از پیش معنا میبخشد. اگر بپذیریم نویسنده از ابتدا تلاش میکند آگاهانه قصد و نیت خود را از اساس داستان که همان چگونگی به بلوغ رسیدن یک رخداد بزرگ است پنهان کند، میتوان با اغماض گفت داستان «دو منظره» داستانی آیرونیک است. از ابتدای داستان، سیاست دوشبهدوش مهدی و کاملا بیارتباط با او و کاملا در ارتباط با او پیش میرود. نویسنده ماهرانه صحنههای فرعیای میسازد که بهظاهر هیچ ارتباطی با داستان اصلی روایت که زندگی مهدی است ندارد، اما در پایان درخواهیم یافت مهدی بسیار زودتر از اینها باید این صداها را میشنید، صدایی همچون صدای کودکی که بدون آگاهی و هراس از حضور لمپنهای سلطنتطلب که علیه مصدق شعار میدادند صادقانه به زبان درآمد: «در ابتدای بالای خیابان درشکهای از روبهرو میآمد. اسبی سفید و لاغر داشت و زنی جوان با دو کودک در آن نشسته بودند. چون از کنار مردان گذشتند چشمان بچه کوچکتر برقی زد و پرشور مثل تظاهرات گذشته مشتش را بالا برد و صدا سر داد که مصدق پیروز است». اما ببینید واکنش مهدی به این اوضاعواحوال پرآشوب چیست: «مهدی پریشان شد. فضای تار عصر تموز از بوی باروت سنگین شده بود و سراسر شهر از لرزهای خاموش و سرخ شبیه جانسپاری پرندگان مرتعش بود. جوان به خانه برگشت و تا فردا صبح یکسره خوابید. عصر همان روز به قوچان رفت و تا شروع کلاس همانجا ماند».
حسینیزاد: همان خطوط حامل که گفتم، از نظر تکنیک روایت هم شامل حال مهدی میشود. یعنی مهدی شخصیت حامل داستان است. فقط ازنظر من مهدی یک «ضدقهرمان» است، از نوع کاملش. با تمام خصوصیات ضدقهرمانها. به مشخصات ضدقهرمانهای ادبیات نگاه کنیم، درست با مهدی جور هستند: تنها، منفعل و دچار رخوت، منتقد اطرافیان و اجتماع، دچار اندوه و ملانکولی، بازنده و شکستخورده. تمام این خصوصیات را مهدی دارد. برای خودش «آبلوموفی» است. از همین منظر هم آن «آیرونیک» که تو میگویی، درست است. چون یکی از خصیصههای ضدقهرمانها در ادبیات همین است که هم شخصیت تراژیکی دارند و هم مضحک.
یکیدیگر از خصوصیات ضدقهرمان همین است که مهدی به کمال آن را دارد. یعنی همهویتی با یک قهرمان. در این کتاب، علیزاده به طرز بینظیری این همهویتی را با شخصیت «بهمن» نشان میدهد. همینجا مایلم به یکی از نقاط بسیار قوی این کتاب اشاره کنم که در ادبیات ما خیلی کم دیده شده یا شاید اصلا وجود نداشته باشد؛ نویسند بهعنوان یک نظارهگر. فقط نظارهگر، بدون هیچ دخالتی. نگاهی به همین ارتباط بهمن و مهدی بیندازیم. برای کسانی که کتاب را نخواندهاند بگویم: مهدی جوانی است با خصوصیات ضدقهرمان که بالاتر گفتم. در دوران دانشجویی در مشهد عاشق دختر بسیار زیبایی میشود. خانواده دختر بیشتر به خاطر ثروت پدر مهدی به این وصلت جواب مثبت میدهند. درست در شب زفاف، «طلیعه»، تازهعروس به تازهداماد اعتراف میکند که عاشق جوان دیگری بوده به نام بهمن که غیبش زده و نیست و نابود شده. مهدی از همان شب زفاف و بدون کمترین اعتراض تمام تلاشش را میکند تا شبیه بهمن بشود، از هر نظر. حتی به قیمت مضحکه این و آن شدن. این تلاش تا اواخر سالهای زندگیاش همراه مهدی است. با زن مینشینند و با لذت خاطرات زن با بهمن را مرور میکنند. هر نویسنده دیگری بود، سعی میکرد تا به راه و روش مثلا اشتفان تسوایگ شروع به روانکاوی و رواندرمانی شخصیتش کند. از فروید و غیره کمک بگیرد. غزاله علیزاده درنهایت ایجاز و کنترل کلام، فقط نظارهگر شخصیت غریب مهدی است. توضیح نمیدهد، همدردی نمیکند. ذرهای در واژههای نرم و شاعرانهاش دگرگونی ایجاد نمیکند؛ ایجاز کامل و راوی کامل. این کمال در ایجاز مهمترین خصوصیت این اثر است و از این نظر «دو منظره» واقعا یگانه است.
فقط یک مطلب را هم بگویم. تو به دوچرخه «هرکولس» اشاره کردی و اینکه نویسنده آن را بهعنوان نمادی از قدرتطلبی ناکام مهدی آورده. درست است با این توضیح که در زمان ما، دوچرخه هرکولس معروفترین و محبوبترین مارک دوچرخه بود. در سینماها و نشریات همیشه تبلیغ و آگهی دوچرخه هرکولس را میدیدیم. بهنوعی آرزوی همهمان بود!
غلامی: اشاره بهموقعی به شخصیتِ بهمن کردید. من هم بحث را در همین مسیر ادامه خواهم داد. اما قبل از آن میخواهم دو نکته را با شما و خوانندگان در میان بگذارم و آن انتقاد به دیدگاه خودم است. من در تحلیلِ «دو منظره» ناخواسته کتاب را از لفاف احساساتی که او را ساخته عریان میکنم، چراکه رمان «دو منظره» بیش از آنکه متکی بر مفاهیم باشد، برمبنای حسبرانگیزی بنا شده است. نوعی سمفونی حزنانگیز است از زندگی ملالآوری که در سیطره روزمرگی رو به زوال میرود، همچون یک غروب دلگیر پاییزی. اوج این حسبرانگیزی لحظهای است که مهدی بازنشسته شده و برای سرزدن به دوستانش به اداره دارایی بازمیگردد. او در آنجا با سردی و بیاعتنایی همکارانش روبهرو میشود؛ بند نافی است بریده از دستگاهی غولآسا. دستگاه یا ماشین غولآسایی که او را بلعیده و اینک تفالهاش را به جامعه پس داده است و این احساس تلخی است که مهدی آن را تجربه میکند. بیرون درِ اداره میایستد و به ساختمان دارایی خیره میشود و خود را مؤاخذه میکند که چگونه توانسته عمری را در این ساختمان تیره و تاریک سر کند. دومین نکتهای که میخواهم بر آن تأکید کنم همان «خارش بال» است. این خارش بال یا همان خارش ذهنی، چنان در مهدی بطئی رخ میدهد که در نگاه اول اتصالِ این مفهوم به شخصیت مهدی نامأنوس به نظر میرسد، چراکه آنچه مهدی را ذرهذره دگرگون میکند خط دوم یا خط همجواری داستان است؛ همان سیاستِ در حاشیه که درنهایت متن میشود. باید گفت مهدی یا «خودِ» مهدی پیش از هر چیز در بستر اجتماعی ساخته میشود. به یک معنا «خودِ جدا از جامعه» وجود ندارد. به تعبیر برکیت معمولا «خود»، درون اجتماع دست به کنش میزند و این کنشگری نقش بسزایی در شکلگیری هویت او دارد. مهدی نیز از این قاعده مستثنا نیست. با اینکه بارها و بارها از جمع میگریزد و به انزوا پناه میبرد، درنهایت این جامعه است که او را وادار به کنشگری میکند. اما مهدی برای رسیدن به این مرحله که هویت خود را در رخدادی (انقلاب) بازیابد، باید راهی طولانی را طی کند. راهی طولانی که او خود را از انقیاد شخصیتهایی همچون طلیعه و بهمن خارج کند. اوج هوشمندی غزاله علیزاده در بازی گرگومیشی است که با بهمن و مهدی راه میاندازد. طلیعه بهغایت زیباست، آنقدر زیبا که حتی خواهران مهدی اگرچه بر زبان نمیآورند اما میفهمیم که باورشان نمیشود مهدی چنین همسر زیبایی را به دست آورده باشد. شوهر نیز با عشق شورانگیزی که به طلیعه دارد باورش نمیشود که به این آسانی به طلیعه رسیده است. این شکها و تردیدها بجاست. طلیعه برای گریز از یاد و خاطره بهمن تن به این ازدواج داده است. اعتراف طلیعه به عشق سابقش و پذیرش این یاد و خاطره ارزشمند ازسوی مهدی، نشان از بزرگمنشی و والایی او ندارد، اینجا همان نکتهای است که خواننده را غافلگیر میکند. اینجا نویسنده تأکید میکند آنچه مهدی را وادار به این پذیرش کرده است شخصیت اوست که به انقیاد عشق یا بهتر است بگوییم به انقیاد طلیعه درآمده است. به تعبیر فوکو، سوژه در اینجا در چارچوب رابطه اطاعت مطلق از یک استاد عمل میکند. آنچه شخصیت مهدی را جالب میکند تندادن به جابهجایی این قدرتهاست. طوریکه انگار خودی در او وجود ندارد. اگر او خودش را به شمایل بهمن درمیآورد برای ارضای میل طلیعه است. درواقع میل طلیعه میل او میشود، اما مهدی از این منقادسازی عبور کرده و در دام دیگری منقاد میشود که شاید آخرین دام اوست؛ دامی برای رهایی.
حسینیزاد: من نگاه دیگری به کتاب دارم. کتاب ظاهرا در چند ماه اول پس از انقلاب نوشته شده است. تاریخ انتهای داستان «اسفند ۱۳۵۸» است. من که مترصد کارهای غزاله علیزاده بودم همیشه، در همان زمان این کتاب را خواندم و برای دوستی به آلمان فرستادم. او که خود نویسنده است، جذب کتاب شد و تصمیم گرفت تا ترتیب ترجمه کتاب را به آلمانی بدهد که منجر شد به تماس با غزاله و غیره که بحث دیگری است. در همان زمان، هم آن دوست خارجنشین و هم من عقیده داشتیم که این کتاب تاریخنگاری دوران پهلوی دوم تا انقلاب اسلامی است، به زبانی دیگر. هنوز هم بعد از ۴۰ سال و با خواندن دو، و سه باره کتاب، میبینم که تاریخنگاری است. از زاویهای دیگر. کمی مفصلتر میگویم، هم در این مورد و هم در مورد شگردهای علیزاده برای خلق این کتاب.
اول، علیزاده یک «ایرانی» خلق کرده که تنها کنشش، واکنش به دیگران است. همانطور که در بالا گفتم این ایرانی خطوط حاملی است تا دیگران روی آنها نتهایشان را بنویسند؛ یک ایرانی نظارهگر. یک ایرانی کونفورمیست. ایرانی متکی به قدرت بالاتر. برای این ایرانی، مهدی، پدر، برادر فراری، دانشجویان، زن خیابانی، طلیعه، بهمن، مریم، جوان انقلابی که به قتل میرسد همه و همه عابرینی هستند و مهدی نظارهگر و یا دنبالهرو.
دوم، مهدی وقتی در حجره پدر گرفتار است، باربرها و حیاط کاروانسرا را نظاره میکند، بلوغش را با نظاره دخترخاله در حوض آب طی میکند، وقتی به اتاقی لخت و خالی بالای حمامی در مشهد نقلمکان میکند، از پنجره به مناظر اطراف نگاه میکند، شب خواستگاری به بام همسایه و درختهای همسایه نگاه میکند، بهمن درهمشکسته را از پنجره نگاه میکند، وقتی مأموران ساواک برای بردن دخترش مریم میآیند و وقتی همان مأموران برای بردن دختر همسایه میآیند، مهدی از پنجره نظاره میکند. این ایرانی نظارهگر ناراحتی مادرش است و مرگ پدرش، نظارهگر تظاهرات تودهایهاست و نظارهگر مرداد و پاره کردن عکسهای مصدق و پاگرفتن دیوانسالاران دوره پهلوی و یورش ساواک و کشیدن ناخنهای پای دخترش. نظارهگر شروع انقلاب اسلامی است.
سوم، علیزاده از تمام این وقایع به اشارهای میگذرد، چون مهدی هم فقط نگاه میکند، علیزاده تفسیر و توضیحی نمیدهد، چون مهدی هم تفسیر و توضیحی برای این وقایع ندارد. کنشی نسبت به اینها ندارد. این ایرانی منفعلتر از این حرفهاست. این ایرانی میخواهد خانواده تشکیل بدند، باید ناظر اعتراف زنش به عشقی دیگر باشد، دختردار میشود، باید ناظر جداشدن مادر و دختر از خودش باشد، کارمند میشود، باید ناظر امر و نهیها باشد، وارد دنیای مدرن میشود، میرود با ارث پدر وسایل برقی مدرن میخرد، تلویزیون و مسواک برقی و قهوهدرستکن. بعد از استفادهای کوتاهمدت، مستأصل میشود و برمیگردد به همان مسواک قدیمی خودش و به سماور و الی آخر.
چهارم، تنها اعتراضی که این آدم در طول زندگیاش میکند، زمانی است که پدر برایش دوچرخه نو نمیخرد و پسر پشت میکند و میرود و زمانی که پس از فروریختن رؤیاهایش، پس از لورفتن بهمن در کسوت یک معتاد، میرود و لباسهایی را که به سبک البسه بهمن خریده بود، میفروشد. حتی پس از شرکت در تظاهرات انقلاب اسلامی و شاهدبودن قتل مرد جوان، فقط تب میکند و میافتد به رختخواب.
از این جهت کتاب را من از آن دسته تاریخنگاریهای سبک آمریکای جنوبیها میبینم. تاریخ دوره پرالتهاب مردمانی در قالب تاریخ خانوادهای و از چشم آدمی خنثی. ضدقهرمان. عادت داریم این نوع کتابها را در ۴۰۰ و ۵۰۰ صفحه یا بیشتر ببینیم. حتی نمونه بینظیری مثل «صد سال تنهایی» در چند صد صفحه جا گرفته. اما علیزاده شیوه دیگری در پیشگرفته و همین هم کتابش را ممتاز کرده است:
اول، ما بهعنوان ایرانی میتوانیم با توجه به وقایع حدس بزنیم که مهدی حداکثر ۵۰ سالش شده. اما در داستان با یک آدم شاید فرتوت روبهرو هستیم. زمان را علیزاده نادیده گرفته است.
دوم، رنگزدن به آدمها را علیزاده کنار گذاشته. نه سیاه داریم و نه سفید. همه آدمها سرشت بشری دارند. نه خوب و نه بد. بدون هیچ خصوصیت چشمگیری. بهجز زیبایی ظاهری یکی دو نفرشان.
سوم، کتاب در ماههای اول بعد از انقلاب نوشته شده. دوران روزنامهها و مجلههای پرشور و نویسندههای پرشورتر. اسم نمیبرم. خودت میدانی. اما در آن معرکه که هر نویسنده دیگری عنان قلم را رها میکرد و با استعانت به ایدئولوژیهای مختلف، هر رمان و داستانش تفسیری میشد پر طول و عرض بر حوادث، علیزاده آنچنان کنترلشده و آنچنان موجز مینویسد که حیرتآور است. فقط نگاه میکند. فقط روایت میکند. در کوتاهترین شکل.
چهارم، و این کوتاه گفتن، در نثر بیشترین تجلی را دارد. اگر این کتاب یک «شخصیت» داشته باشد، آن زبان کتاب است. شاعرانه، نرم، تصویری، زلال، بدون کمترین بالا و پایین، بدون کمترین تبعیض در کاربرد برای آدمهای مختلف و صحنههای مختلف؛ یکدست. بدون اینکه رنگ تفسیر به خود بگیرد (دقت کن حتی از تانک ارتشی که میرود تا آدمها را له کند، با صفت «موقر» یاد میشود). علیزاده در داستانهای کوتاهش موجزنویس است. اینجا ایجاز در حد کمال است. خانهها در نیم خط توصیف میشوند. آدمها در دو کلمه. کودتای ۲۸ مرداد در دو خط. تظاهرات تیر و مرداد ۳۲ در دو خط. اولین تجربه جنسی در یک خط.
من شخصا به مقوله تعلیق و ایجاد کشش در ادبیات، آنطور که در ادبیات ما مرسوم است، عقیدهای ندارم، اما اگر تعلیقی باشد در این کتاب، فقط و فقط زبان است. زبان غزاله علیزاده هست که من خواننده را میکشد، زبان علیزاده است که گذر این حدودا چهل سال تاریخ معاصر از برابر ایرانی نظارهگر را آنقدر ملموس میکند. دلم نمیآید چند تعبیر شاعرانه در کتاب را نیاورم، گرچه کتاب مملو این عبارتهاست: زوال نرم نور/ هوای تار عصر/ تنسپرده غبار سالیان دور/ بناگوش و گردن چون دستهای یاس و مریم/ نور دودی صبح/ زیر سایههای نیلی صبح/ صافی آب، نرمی خاک، طراوت باد/ نور ماه در شبهای برفی... .
غلامی: با تحلیل شما مبنی بر اینکه مهدی نظارهگر است، آنهم نظارهگری منفعل، چندان مخالفتی ندارم. شاید بد هم نباشد از دو مسیر مختلف به سمت کتاب «دو منظره» برویم. اما اگر اجازه دهید من به مثلثِ طلیعه، بهمن و مهدی برمیگردم. در این مثلث ما با ابژهشدگی سوژه روبهرو هستیم. مهدی در این رابطه گرگومیشی تا به انتها میرود و ازخودبیگانگی را تجربه میکند. درواقع او چیزی نیست جز میلِ طلیعه (دیگری) و روح به بهمن در او حلول کرده است. این ارضای میل طلیعه (دیگری) آنقدر جدی است که در میهمانی اداره دارایی فردی به نام بهمن حضور دارد و مهدی از کشف اینکه شاید این فرد همان بهمن طلیعه باشد سر از پا نمیشناسد. با شعف زنش را به میهمانی میبرد تا با دیدن بهمن او را شگفتزده کند. دقیقا نویسنده اینجا مستحیلشدنِ یک شخصیت را در میل دیگری بهوضوح نشان میدهد، اما بهمنِ میهمانی، بهمن واقعی نیست. بهمن واقعی، دائمالخمر مفلوکی است که مهدی در ملاقات با او شوکه میشود. ملاقاتی که ضربه نهایی را به مهدی میزند و او را دگرگون میکند. مهدی حتی در دوره ناامیدی هم تلاش میکند این بازی گرگومیش را بنا به اقتضای شخصیتش ادامه بدهد و به پوستین بهمن درآید. اما او از خاستگاه و جنم دیگری است. همان خاستگاهی که درنهایت او را وامیدارد تا در پیرانهسری ردا بر دوش بیندازد و سایهای از اقتدار پدر باشد.
عناصری در داستان «دو منظره» وجود دارد که نشان میدهد این رمان بیش از آنکه یک رمان غریزی باشد، رمانی از پیش اندیشیده شده است، مثلا ایجاز در روایتها. روایت از سه برهه تاریخی پهلوی دوم که رویداد آخر، دیگر از حاشیه خارج شده و به متن تبدیل میشود. با رویداد انقلاب، ما دیگر با قهرمان منفعلی روبهرو نیستیم. او در خونینترین صحنهها دوش به دوش جوانی بهسوی تانکها میرود و در هنگامه زخمیشدن جوان به یاریاش میشتابد. اما نباید اشتباه کنیم اینجا هم باز با همان مهدی سابق روبهرو هستیم. چیزی در درون او عمیقا عوض نشده است. آن چیز که عوض شده است وضعیت است. وضعیت عوض شده است و او ناگزیر با رویداد یکی میشود. اینجا رویداد است که سوژه را در خود مستحیل میکند. اگر مهدی زمانی در سیطره پدر و دوستان دانشجوی خود، طلیعه و شمایلِ بهمن بود، اینجا رخداد او را مبهوت میسازد و وادار به یگانگی میکند. مهدی برای یکیشدن با رویداد از سرمنزلهای بسیاری عبور کرده است و آخرین منزلش «مریم» است. با حضور مریم، استحالهای جدی در شخصیت مهدی رخ میدهد. مریم، جلوه دیگری از بودن را برای مهدی به نمایش میگذارد. البته ناگفته نماند بعد از شکستن شمایلِ بهمن، شمایلِ طلیعه نیز برای مهدی میشکند. پس از آن، مهدی از سیطره این افسون خارج شده است. اگر لحظهای بیسکان میشود، اما با مریم که چهرهای آرمانگراست با پدیدهای روبهرو میشود که خلأ وجودی یا غیاب خود (را) در وجود مهدی بر او آشکار میکند.
حسینیزاد: کاملا درست میگویی که خوب است «دو منظره» را از دو منظر مختلف میبینیم. یک موضوع را فراموش نمیکنم. زمان نوشتن این داستان. در اوج انقلاب و چند ماه پس از آن. بنابراین گمان نمیکنم حتی نویسندهای کمالگرا مانند علیزاده هم در آن دوران بخواهد داستانی درباره ضعفهای روح و روان بشری بنویسد. نشانههای زیادی هم نمیبینم در داستان. گرچه در داستانهای قبل از این کتاب، در مجموعه «بعد از تابستان» و در «سفر ناگذشتنی» هم به کنکاش روابط بین انسانها پرداخته. اما به همین قلت اینجا. مهدی، این ایرانی داستان، برای من همان خط حامل است و همان دیواری که تصویرهای این همه سال خنثی را منعکس میکند. آن دو سه موردی هم که تو اشاره میکنی، من از منظری دیگر میبینم. مهدی در دخترش مریم فقط جسارتی را میبیند که خودش نداشته. دقت کنیم به صحنهای که مریم از زندان آزاد شده و شبی به پدر اعتراف میکند که دختر همسایه را او لو داد. «... اندوه و یأس مهدی تدریجا در کنه شور حیاتی او ریشه میدواند و با آنکه پس از مدتی رفتارش با دختر عادی شد، اما رگهای از تلاشی و پوسیدگی در حال تحلیل نیروی او بود...». چرا؟ چون نومید شده بود و دیده بود که دخترش هم «قهرمانی» نیست. بعد از این نومیدی میرود به جایی که تا آن زمان پا نگذاشته بود. «... از صاحب مغازه خواست که شیشهای عرق به او بدهد...». شیشه عرق را که میگیرد «... با خود اندیشید سالیان سال در آرزوی شباهتی چنین تمام با بهمن بود...». دقت کنیم مهدی که عمری میخواسته بهمن خوشلباس و موفق باشد، حالا از یکیشدن با بهمن فلکزده شادمان است. همهویتی را در ناتوانی میبیند نه در توانایی. وقتی میخواهد به آن تظاهرات که ظاهرا در یکی دو ماه قبل از وقوع انقلاب است برود، بین راه یاد دوران دانشجوییاش و تظاهرات دوران ملیشدن نفت میافتد و «... تظاهرات، خطابههای آتشین و بحثهای تند. آزادی در میدانها، کوچهها و لابهلای شاخ و برگ درختان نفس میکشید، به سادگی و روشنی هوا و نور. اما چنانکه باید در حفظ آن نکوشیدند تا ناگهان افسرد و مرد...» (این جمله درباره مرگ آزادی در آن سالهای دورتر را تکرار میکنم با درنظرگرفتن صحنهای که این خاطره را به یاد مهدی میآورد). در آن صحنه تیرخوردن جوان، مهدی باز یک منفعل است. من شور حیات در او نمیبینم. دنبال زن و دخترش راه میافتد. در تظاهرات بیهدف دنبال جمعیت میرود. اینجا هم باز یک ناجی و یک قهرمان پیدا میکند. از خودش که کاری ساخته نیست. به مرد جوان برمیخورد. دقت کنیم که این جوان و رفتار او و این صحنه که طبعا از نگاه مهدی و با حضور اوست، با چه واژههایی روایت میشود: «... مردی تنومند... نیروی عنانگسسته... چشمانی چون آتش و چهرهای مهتابی... پیرهن زرد جوان را دید و محجوبانه دنبالش کرد... سایه به سایه او چون عاشقی میرفت... اگر پسری میداشت حتما شبیه او بود... مهدی خم شد او را بویید... برای اولین بار بیحائل و سرخوردگی با موجودی زیبا یکی شده بود...». باز دقت کنیم که در همین صحنه از مرگ، یعنی کشتهشدن تظاهرکنندهها، چنین یاد میشود: «... مرگی اینگونه عام و خودی که با سبکی و ظرافت پروانهای بازیگوش در امتداد جویهای آب، لابهلای شاخهها، در خم کوچهها، بر فراز بامها و پشت دکانها پرپر میزد و هر آن بهصورتی کاملا تصادفی بر سر و شانه کسی مینشست، در قیاس با تجارب پیشین مهدی جذبهای غریب و عالی داشت... شیرین نظیر نیش زنبوری که در دهان شهدی دارد». آرزوی مرگ. چون چارهای نمیبیند. امیدی به آن تظاهرات ندارد. آنهمه شور و هیجان و فریاد و غوغا آن موجود زیباروی تنومند را به قتل رسانده بود. دقت کنیم باز به این جمله «... مهدی خم شد او را بویید... برای اولینبار بیحائل و سرخوردگی با موجودی زیبا یکی شده بود...». مهدی غزاله علیزاده هیچ امیدی نداشت که مریم و دوستانش با کوبیدن پا به زمین در حیاط خانه بتوانند این دوره تاریخی را سروسامانی بدهند. مرگی که در تظاهرات دیده بود و به شیرینی نیش زنبوری بود یا دهانی پر از شهد، در خانه بهسراغش میآید: «... دریچه گشوده بود، و آسمان آبی صبح، با لمعانی زرین، میدرخشید».
غلامی: درباره تغییر وضعیتی که مهدی را درمینوردد ناگزیرم به نکتهای اشاره کنم. وضعیتی که مهدی در آن قرار میگیرد محلِ اتصال بدنها و میدان نیروهاست. در این میدان نیروها و در این یکیشدن بدنهاست که آدمها معمولا دست به کارهایی میزنند که حتی بعدها نیز خودشان را به حیرت وامیدارد. پس بهراحتی نمیتوان از این میدانِ بهوجودآمده نیروها که بدنها را به هم متصل میسازد، گذشت. در خود متن هم این نکته آشکار است: «یکی دو روز بعد، مهدی نیز همراه دختر و زن به راه افتاد. از کوچههای خلوت با دستههای کوچک دیگر میرفتند. تمام عابرین هنگام برخورد با یکدیگر لبخندی آشنا بر لب میآوردند». این همان مهدیای است که هنوز در میدان نیروها قرار نگرفته است. متأثر از توان دخترش است و در سیطره او قرار دارد و هر جا او میرود او را به دنبال خودش میکشد، اما بهآهستگی. شرایط وقوع رویداد آرامآرام زمینهسازی میشود. همینجا باید بگویم ریتم داستان با آهستگی پیش میرود و اگر بگویم این آهستگی نوعی تکنیک داستانی بهشمار میآید اغراق نکردهام. همان ریتمی که فضایی عمیق و حزنانگیز به داستان میدهد. غزاله علیزاده برای اینکه ایجاز در داستانش مخل نباشد، روایتش را با ریتمی کُند پیش میبرد تا هر آنچه را که لازم است درنهایت ایجاز بگوید و خواننده آن را ببیند. در سرعت بسیار آدمها، اشیا و مناظر نادیده باقی میمانند. پس این آهستگی نهتنها با شخصیت مهدی عجین شده بلکه در تاروپود داستان نیز تنیده شده است. مهدی با آهستگی پا به معرکهای میگذارد که در آن معرکه اگر خود را هم بازنیابد به فقدان خویش پی خواهد برد. این دیگر خصیصه اجتنابناپذیر رویداد است که هرکس را به شیوهای درمینوردد. ادامه داستان را میخوانیم: «مهدی نیز که از چندی پیش ترشرو و غمگین بود تدریجا سیمایی گشاده پیدا کرد. به یاد سالهای جوانی خویش افتاد: تظاهرات، خطابههای آتشین و بحثهای تند. آزادی در میدانها، کوچهها و لابهلای شاخ و برگ درختان نفس میکشید، به سادگی و روشنی هوا و نور. اما چنانکه باید در حفظ آن نکوشیدند تا ناگهان افسرد و مرد. بخش مهم از عمر او با سکوت و عزلت و ترس هدر شده بود اما اکنون بر لبههای فنا دوباره آن نفس مبارک را بهجا میآورد». داستان به همان آهستگی اما پرشور ادامه دارد. ترجیح میدهم خوانندگان خود آن را دنبال کنند. نویسنده با هوشمندی، مهدی را که یک آدم معمولی است در بستر مهمی از یک رویداد تاریخی قرار میدهد. در اینجا مهدی که تجربه و سابقه تاریخی چندان دلچسبی ندارد، بخشی از یک حادثه بزرگتر محسوب میشود. در این حادثه است که او درمییابد توانش را در انفعال و انزوا از دست داده است. همین آگاهی به او غمی عمیق میدهد که در سراسر کتاب این غم موج میزند. عمر و فرصتهای ازدسترفته تجربه مشترک بسیاری از آدمهاست. از اینجا به بعد شاید بتوانم گفتههای خودم را با نخی باریک به گفتههای شما گره بزنم.
حسینیزاد: فکر میکنم بند مشترک ما درباره این کتاب کمی ضخیمتر از نازک است! فکر اصلی غزاله علیزاده در نوشتن این داستان را هر دو در «زوال و فروپاشی» میبینیم. زوال و فروپاشی یک شخص یا زوال و فروپاشی یک ملت درپی هویت (این آخری بهزعم من). من همین پاساژی را که تو الان گفتی، شاهدی میبینم برای نظر خودم: مهدی (که در بالاتر گفتم برای من نماد «ایرانی» است) با زن و دختر راه میافتد، سبکباریها و لبخندهای مردم در کوچه و خیابان که میدانیم دارند میروند در تظاهرات شرکت کنند، سر حالش میآورد، یاد جوانیهای خودش میافتد و یاد آن شعارها و یاد آن آزادی که نتوانستند تیمارش کنند و پرید و رفت. وارد جمع میشود. امید و روشنی تازه همهجا هست، آنقدر هست و آنقدر زیاد که حتی مرگ با «شهد شیرین» توصیف میشود. اما -حرف کلی من درباره فکری که غزاله علیزاده را وامیدارد تا این اثر ممتاز را خلق کند، این است: تمام آن امید و سرزندگی دوباره این «ایرانی» درپی هویت، متجلی در آن روز و در آن جمعیت و بعد در پیکر آن جوان زیبای تنومند (دقت دوباره کنیم به این جمله «... برای اولینبار بیحائل و سرخوردگی با موجودی زیبا یکی شده بود...»)، به ساعتی به خاک و خون کشیده میشود و آن جوان تازه از راه رسیده به خاک و خون میغلتد. بعد از آنهمه ناکامی و شکست، بعد از آنهمه تلاش، حالا هم باز شکست و زوال. در آن روز یک دوره از تاریخ این آدم که بالاخره هویتی پیدا نکرد، بسته میشود. پس اقلا مرگی آرام، زیر «آسمان آبی صبح، با لمعانی زرین». و چقدر این صحنه مرگ من را یاد طبیعت چند سال بعد جواهرده میاندازد! غزاله علیزاده را باید خیلی بیشتر از اینها بخوانیم و بشناسیم.
غلامی: اگر برداشت درستی از حرفهای شما داشته باشم درست میگویید که روح حاکم بر رمان، روح زوال و شکست است. وضعیتی که به درست یا نادرست اغلب ما خودمان را قربانی آن میدانیم. بالی برای پریدن هست اما سقف کوتاه است و از این حرفها... عمر در چشمبرهمزدنی میگذرد و خالی میشویم از توان و اینجاست که افسوسِ گذشته را میخوریم. اغلب گرفتار نوعی غم غربت هستیم که با زندگی معمولیترین آدمهای ما گره خورده است، البته با نگاه و حسرتی شاعرانه. این همان نقطه اشتراک همه ما با رمان است. ما رؤیای آدم بهتری از خودمان را در سر داشتیم، اما نشد، نتوانستیم و مهمتر از همه، نگذاشتند. غزاله علیزاده بر این حس مشترک انگشت میگذارد. حسی که بهنوعی همه ما را دربر میگیرد، از هنرمند و روشنفکر تا چریک و فدایی تا آدمهای معمولی، اگر در یکچیز اتفاقنظر داشته باشیم همین احساس مشترکِ بودن در وضعیت زوال و شکست است. غزاله علیزاده با محور قراردادن مهدی در بستر شرایط اجتماعی و سیاسی و تاریخی به این مفهوم رایج در ذهن و زبان ایرانیان انگشت میگذرد. اما این احساس زوال و شکست، بیش از هر چیز برای درگیرکردنِ خواننده و همذاتپنداری او با شخصیت اصلی داستان است. در اینجاست که نویسنده فرصت آن را پیدا میکند تا از مفاهیم دیگری که در لایههای زیرین داستان هست، رمزگشایی کند که در طول گفتوگو به آن اشاره کردم.
دیدگاه تان را بنویسید