در رمانهای شما بهتدریج از آدمهای باریبههرجهت و غوطهور در دنیایی با موقعیتهای تصادفی، به شخصیتهایی هدفمند میرسیم. اگرچه این هدفمندی به چشماندازی روشن ختم نمیشود اما آنها را میتوان روی طیفی تصور کرد که یکسر آن عباسِ رمان «قلعه مرغی، روزگار هرمی» قرار دارد، در میانه آن قاسمِ رمان «انجمن نکبتزدهها» جای دارد و در سر دیگر «کاکاکرمکی» ایستاده است؛ شخصیتی که ذهنینظامیافتهتر نسبت به شخصیتهای پیشین دارد. این تغییر روند را باید متاثر از چه مولفهای دانست؟
نمیدانم. من فقط داستان مینویسم. شخصیتهای هر داستان زندگی خودشان را دارند، جهاننگری خودشان را. عباس در «قلعهمرغی...» در دنیایی گرفتار است که نمیتواند با آن کنار بیاید. خیلی ساده میخواهد مثل آدمیزاد زندگی کند. میخواهد جدی گرفته شود، اما این آرزوی بهظاهر معمولی برای کسی در طبقه اجتماعی او و در شرایطی که بعد از طلاق برایش به وجود آمده به این سادگیها میسر نیست. او تا مدتها از ورود به شبکههای هرمی تن میزند، ولی بعد از آشنایی با لاله متقاعد میشود که باید سطح دیگری از زندگی را تجربه کند. به دستآوردن چیزهایی که او میخواهد بهنوعی کرنش در برابر هنجارهای جدید نیازمند است. میآید ابرو بگذارد، اما چشمش را کور میکند. قاسم هم جور دیگری گرفتار است. دارد تلاش میکند شرافتمند زندگی کند، اما شرایط پای او را میان معرکه میکشد. فقط در چند روز با وجوهی از خود مواجه میشود که تا پیش از آن هرگز در خودش سراغ نداشت. اینها باریبههرجهت نیستند فقط زورشان به جهانی که در آن محاصره شدهاند نمیرسد. «کاکا» هم همینشکلی است. منتها واخوردهتر. شرایط جسمانی ویژهای که دارد او را خیلی زودتر از عباس و قاسم برای پیکار با زندگی آماده کرده است. او فقط درونگراتر، تنهاتر و کمی هجومیتر است.
اگرچه شخصیتهای اصلی هر سه رمان، نگاهی طنازانه به مسالههای دوروبرشان دارند، اما تفاوتهایی نیز وجود دارد و هرچه پیشتر آمدهایم، از عینیت به سمت انتزاع و تحلیلگری قدم برداشتهاند. عباس در رمان «قلعهمرغی...» موجودی فلسفهگریز است و اطرافیانش را بهواسطه نظریهپردازیهایشان به تمسخر میگیرد. در حالی که این نگاه در قاسمِ «انجمن نکبتزدهها» بهسوی تجزیه و تحلیل پدیدهها میل میکند و در «کاکاکرمکی...» حتی سمتوسویی فلسفی و هستیشناسانه پیدا میکند.
پاسخ شاید در سوال پنهان شده باشد. عباس «اطرافیان» خود را مسخره میکند. عباس اطرافیانی دارد که میخواهند هنجارهای خود را به او تحمیل کنند اما او رکاب نمیدهد. لجاجت میکند. او دارا نیست اما پول او را رضایتمند نمیکند. او ناخواسته در موقعیتی قرار میگیرد که فرصت میکند ناز کند، مسخرهبازی دربیاورد و نظرات دیگران را دست بیندازد. میداند چه نمیخواهد اما نمیداند آنچه میخواهد چیست. فقط میخواهد بزند زیر میز. جنسی از اعتراض آنارشیستی که در آخر دمار از روزگار خودش درمیآورد. قاسم اما فرق دارد. راوی «انجمن نکبتزدهها» دانای کل محدود است. این به ما مجال نمیدهد تا به درون قاسم نفوذ کنیم. آنچه از او میشناسیم از خلال حرفهایی است که میزند. کم آورده اما دوست ندارد زانو به خاک بمالد. همین است که گاهی متضاد و متناقض بهنظر میآید. قاسم در حال گریز است، از خود و دنیای خود. آدم در حال گریز هم پریشان است، پریشان فکر میکند، پریشان حرف میزند و پریشان عمل میکند. ولی کاکا، او اصلا اطرافیانی ندارد. نه کسی دنبال اوست نه کسی از او میگریزد. کسی نیست که به او نزدیک یا از او دور شود. او خودش را از نو میآفریند. چارهای ندارد جز خودش و تکلم با خودش. پس مدام واگویه میکند، تحلیل میکند، بغض میکند، خشمگین میشود و گاهی حماقت میکند. کسی که فرصت زیادی برای تنهابودن با خود داشته باشد یا فیلسوف میشود یا ستارهشناس! کاکا هم انگار فیلسوف از آب درآمده.
معلولیت و نقصان را در شخصیت کاکاکرمکی تمام کردهاید. چشم راستش لوچ است، یکی از پاهایش کوتاهتر از دیگری است، پنجه راستش شش انگشت دارد و یکی از گوشهای بلبلهاش هم نمیشنود، اما از وضعیت شخصیاش ناراحت نیست. یک شخصیت به خودآگاهی رسیده که همه دنیا را جوک میبیند و با زبانی کنایهآلود و با سخرهگرفتن همه کائنات زندگیاش را میگذراند. انگار در آن وضعیت افسردگیِ جمعی و زیستنی سراسر تلخ، تنها همین نگاه طنازانه است که ادامه زندگی را برای او میسر میکند.
ناراحتی زاییده ناهماهنگی است. برای وقتی است که یک چیزی در یک سیستم غلط کار میکند. وقتی یهمژه در چشمتان میشکند، ناراحت میشوید، اگر خاری به پایتان برود بههم میریزید، اگر مویی در غذایتان پیدا کنید حالتان بد میشود، اما دردهای بزرگ حتی مجال ناخرسندی را از شما میگیرد. کاکا در آن وضعیتی که دارد اصلا نمیتواند ناراحت باشد. همهچیز به شکل غریبی بههمریخته است. آدم در ناراحتیهای کوچک بهدنبال خوشیهایی همسطح با آن میگردد اما وقتی فاجعه از در و دیوار میریزد، نوعی مکانیسم دفاعی در انسان فعال میشود که او را برای ادامه زندگی تشویق کند. اینطوری است که مجبور است بپذیرد. نه بهعنوان یک انتخاب، بلکه نوعی جبر است که نظام بقا به آدمی تحمیل میکند. شما مرگ را بهعنوان مهمترین حادثه زندگی درنظر بگیرید. یک حمله تروریستی در خاورمیانه و یکی دیگر در قلب اروپا. کدام دلخراشتر است؟ کدامشان روح جمعی یک جامعه را بیشتر میآزارد. احتمالا اروپاییها بیشتر وحشت میکنند، آنها هستند که میخواهند دوباره و هرچه زودتر به آرامش برسند، چون مرگهای تروریستی در آنجا عادی نیست. نظمی خیالی دارند که نمیخواهند برهم بخورد. اما در خاورمیانه مرگآشنا این چیزها عادیتر است. مرگ چنان بالای سرشان پرواز میکند که دیگر آنقدرها وحشتناک نیست. من کاکا را آن انسان خاورمیانهای میبینم که مفهوم فاجعه و بلا برایش با دیگران متفاوت است. او یاد گرفته وسط آتش و خون لبخند بزند.
میل بسیاری هم به تحقیرشدن در شخصیت کاکا وجود دارد و از سربلندی احساس وحشت میکند. او اخلاق را جور دیگری تعریف میکند و بدون نگرانی از سرزنششدن و تنبیه، بهراحتی از تابوها رد میشود. دزدی به او حس زندهبودن و کنشمندی میدهد و و میل به آنارشی تا بهانتهای داستان و با افراط بسیار و تا رسیدن به نقطه تلاشی همراه اوست. چرا برخلاف سایرین سرنوشت محتومش را نمیپذیرد و بهنوعی خودزنی میکند؟
واژه سرنوشت طنین نوعی تحمیل و قطعیت در خود دارد. انگار که مترادفی باشد برای واژه تقدیر. یعنی آیندهای ازپیشنوشتهشده که گریزی از آن نیست. تمام مشکل کاکا همین است. دنیا او را به بازی گرفته اما او را بازی نمیدهد. کاکا از اینکه محصول پیرامون خود باشد فراری است. میخواهد کاری بکند. چیزی را در اطراف خود تغییر بدهد. میخواهد از خود موجودیتی بسازد که دنیا فقدانش را حس کند. گاهی خراب میکند حتی اگر نتواند دوباره بسازد. خود را به لقمه گلوگیری تبدیل میکند که فرودادنش برای جهان کاری ساده نیست. بدنام میشود تا گمنام نمانده باشد. فلسفهاش این است که اگر قرار است همهچیز خراب شود بگذار خودم با دست خودم این کار را بکنم. این تضاد بین او و استانداردهای رفتاری جامعه از او موجودی آنارشیست ساخته. کسی که میخواهد در این نمایش اجرای خودش را روی صحنه ببرد. پرغلط است و آماتور اما دستکم ایمان دارد که اصیل است. نگاهش، گفتارش و کردارش قرضی نیست. اینجوری است که کاکا میشود کاکا. یک عاصی که نظم پیرامون خود را به هر قیمتی بههم میریزد.
آرمانشهر از منظر شخصیت قاسمِ رمان «انجمن نکبتزدهها» و عدالتی که در نظر اوست، تنها در آفریقاست که محقق میشود. در رمان «قلعهمرغی...»، سقفی است که شکافی عمیق دارد؛ کنایه از جهانی متزلزل که آدمها با خوشخیالی میخواهند خود را در آن تثبیت کنند. این آرمانشهر را برای شخصیت کاکاکرمکی، خانه خانواده تُپالیان درنظر گرفتهاید. اما چرا هیچکدام از این شخصیتها تمام و کمال به رویاهای محقرشان نمیرسند؟
قاسم میخواهد برود جاییکه تبعیض نیست، نگرانی نیست، گرانی نیست، جاییکه بتواند به طبیعت اصلی خود برگردد. بدون دغدغههای جهان مدرن. او فکر میکند آفریقا همانجایی است که میخواهد. عباس اما داستان دیگری دارد. دلخوشیها و آرزوهایش ساده و به همان اندازه دور از دسترس است. آن ترک دیوار همانطور که بهدرستی اشاره کردید حکایت از تضاد و تناقضی دارد که یک نسل را برای فرار از یک طبقه به طبقه دیگر درگیر کرده است. آن خانه برای او آرمانشهر نیست، روایت بیریختی و ناهمگونی روزگاری است که او آن را روزگار هرمی میگوید. اما تپالیانها برای کاکا، باید بگویم آن را بیش از آنکه آنجا آرمانشهر باشد، یک خانه است. جاییکه کاکا هویت جعلی خودش را بنا میکند. یک پناهگاه است برای او که یک عمر در پی دوستداشتهشدن بیهوده دویده است. تپالیانها بلدند دوست بدارند. گیرم که هر کدام برای این مهرورزی دلیل شخصی خود را دارد. یکی برای اثبات ایمانش، یکی برای بازگشت آرامش به خانواده، یکی از سر سادهانگاری، بههرروی این خانه گداری است روی رود طغیانگر زندگی کاکا. مجالی که یک دم در آن آرام بگیرد. جاییکه تاریخ دارد، گرما دارد، در یک کلام خانه است، خانواده است. برای کاکا که دست حمایتگر پدری را که باید محافظ خانواده باشد روی سر خود نمیبیند، چه پناهگاهی بهتر از این.
بخش عمدهای از روایت «کاکا کرمکی...»، متاثر از حالوهوا و فضا و اتمسفر دهه شصت میگذرد. انگار که روایت بهانهای است در جهت شناساندن این دهه و تلخیهای آن. کاکا یکسره از کودکیاش میگوید و به این بهانه تاریخ دهه شصت را روی دایره میریزد. از صف نفت، گاز، نان، روغن و قند و شکر گرفته تا آژیر قرمز و موشکباران، مدارس سهشیفته و کلاسهای سهردیفه و شکنجههای قرون وسطایی شاگردان مدرسهها. حتی از نشانههای سادهای مثل سقز، آدامس خروسنشان، کارتهای فوتبالی، مُفتخوانی پای دکههای روزنامهفروشی و این آخری برنامه اخلاق در خانواده هم نگذشتهاید. نگران نبودید که شرح ریز این وضعیت، مخاطب امروزی را که عمدتا درگیر مسالههایی از جنس دیگر است، پس بزند؟
ماندگاری و پذیرش یک اثر به این نیست که نویسنده از مسائل روز بنویسد. این نوعی باج است به مخاطب. نویسنده باید از چیزی بنویسد که از آن سردرمیآورد. چیزی که فکر میکند جامعه به آن نیازمند است، نه چیزی که مورد قبول قرار بگیرد. اگر نویسنده به طمع مقبولیت به میل مخاطب از مسائل داغ و هیجانانگیز دوره خود را دستمایه قرار دهد ناخواسته دارد به خواننده خود رشوه میدهد تا او را در میدان دید خود نگه دارد. پس از مدتی دیگر این نویسنده نیست که مینویسد، این مخاطب است که افسار ذهن او را به دست گرفته و بر او حکمرانی میکند. اینکه من از جنگ و دهه شصت نوشتم بهتنهایی نه عامل رد است نه قبول. باید ببینیم پرداخت اثر چگونه بوده، خود داستان بهصورت مستقل چه راهی طی میکند. اگر قرار بود نوشتن از دورهای در گذشته مخاطب را پس بزند، پس باید تمام رمانهای کلاسیک را بهجرم گذشتن تاریخ مصرف از دور خارج کنیم. رمان اگر به شرح یک «واقعه» بپردازد، کوچک میشود، سقفش کوتاه میشود و شاید حتی در زمان خودش دیده نشود، اما اگر بتواند «موقعیت» بیافریند، یعنی مخاطب را در تجربیات بنیادین احساسی و عاطفی شریک کند میتواند مرزهای زمان را طی کند. این است که «وداع با اسلحه» که روایتی است از جنگ جهانی هنوز خوانده میشود اما کرورکرور داستان دیگر که از امروز و برای امروز نوشته میشوند، هنوز بهدنیا نیامده میمیرند. داستان باید دوران را روایت کند نه دوره را، موقعیت خلق کند، نه واقعه. از انسان بگوید نه از آدم. تمام رنج داستاننویسی در همین است.
فصل پایانی «کاکاکرمکی...» متفاوت از سایر بخشها روایت میشود. شخصیت کاکا از رندیهای گذشته فاصله دارد و در میانه زندان و دادگاه، گویی به آرامش رسیده. این را باید نوعی پایان خوش برای او در نظر گرفت؟
بله. نقطه پایان آن تلاطم. اینکه جانپناه خود را در اسارت خودخواسته پیدا کنی باید عجیب باشد. اما جز آن پایان هیچچیز دیگری نمیتوانست کاکا را آرام کند. بعد از آنهمه واخوردگی رنجآور حالا خودش را در نقطه کانونی جهان خود مییابد. مسیحوار نشسته در مرکز تابلوی «شام آخر». مأموریتی داشت که به روش خود انجام داد. مگر از اولش چه میخواست. بهنظرم برای اولینبار توانست داستان خود را روایت کند و در بهترین نقطه صدای خود را قطع کند. آنجا پایان داستان کاکا نیست. پایان بخشی از زندگی اوست که بهنظر خودش ارزش روایتکردن داشت.
دیدگاه تان را بنویسید