[لیلا مقیمی] در آستانه ٨٦ سالگی، خود را همچنان شاگرد پدری میداند که نام و آوازهاش نه در اصفهان که حتی در آن طرف آبها نیز پیچیده بود و «هنر» را برای دختر بهعنوان میراثی ارزشمند به جای گذاشت. حالا سالها از مرگ «میرزاآقا امامی»، نگارگر و احیاکننده هنر سوخت معرق میگذرد و «زینتالسادات امامی»، هنرمند اصفهانی که در رشتههای مختلفی مثل تذهیب و تشعیر، مینیاتور و گل و مرغ، هنر سوخت و طلاکوبی فعالیت دارد با ادامه دادن راه پدر و قدم گذاشتن در مسیری که بلد ِراهش کسی جز میرزاآقا نبود، از آخرین بازماندگان این عرصه به شمار میآید؛ هنرمندی که معتقد است بنا به توصیههای پدرش هیچ گاه به خاطر پول کار نکرد؛ چرا که «اگر برای پول کار کنی، دیگر هنرمند نیستی».
زینتالسادات امامی چه مسیری پیموده تا به اینجا رسیده و اکنون نام او در زمره زنان بنام هنرمند به شمار میآید؟
در ١٨ سالگی از زندگی شکست خوردم و به خانه پدرم بازگشتم و آنجا زندگی میکردم. علاقه داشتم درس را ادامه دهم و پزشکی بخوانم، اما مرحوم پدر میگفت با سرنوشتی که داشتهای نه اجازه بیرون رفتن از خانه به تو میدهم، نه برایت معلم میگیرم. گفتم پس من چه کار کنم؟ مادرم گفت نقاشی کن. ناراحت شدم؛ سه روز و سه شب به این موضوع فکر کردم و دیدم چارهای جز نقاشی کردن ندارم. همان موقع پنج، شش نفر از دبیرستان سعدی پیش پدرم میآمدند تا او به آنها سرمشق دهد. سرمشق یکی از آنها را به من داد و گفت تا فردا عصر این امانت نزد تو باشد و آن را بکش و برایم بیاور. هر روز آن را میکشیدم و برایش میآوردم، اما ایراد میگرفت. روز پانزدهم، طرحی اسلیمی و سوزنی شده به من داد که خیلی مشخص نبود و سر از آن در نمیآوردم. همانطور که دستم به پیشانیام بود و گذشتهام مثل فیلم از جلوی چشمانم رد میشد، بالاخره متوجه طرحها شدم و آن را کشیدم. زمانی که آن را نشان حاجآقا (پدر) دادم، گفت عجب استعداد و هوشی داری؛ این نقاشی را نشان کسی نده؛ مبادا چشمت بزنند. همین هم شد که دیگر هر روز به من سرمشق میداد، حتی روی کارهای خودش کار میکردم و مینیاتور و گل و مرغ را تا دو سال و دو ماه به خوبی از او یاد گرفتم. بعد از این، کلیمیها و آمریکاییها که از مغازه پدرم در چهارباغ خرید میکردند، به خانهمان آمدند. من هم از غریبهها رو میگرفتم و موقعی که آنها به خانه میآمدند، میرفتم بیرون. یکبار یکی از آنها که آمد کار مرا برداشت و گفت: آقای امامی! این کارِ چشم مرد هفتاد ساله نیست. پدر گفت من به کمک این عینک کار میکنم. گفتند باز هم این کار، کارِ چشمهای شما نیست. پدر گفت من به کمک دخترم کار میکنم. خلاصه این شد که همه مرا برای انجام کارهایم تشویق و تحسین کردند.
در حرفهایتان چندبار به شکست در زندگی و سرنوشت تلخی که برایتان رقم خورد، اشاره کردید. مگر چه اتفاقی در زندگیتان روی داد که شما از آن اینگونه یاد میکنید؟
در سن پایین ازدواج کردم، اما بسیار سخت و پر از مشکل بود؛ بهطوری که مجبور به جدایی شدم و پدرم نجاتم داد. بعد از آن به هنر پناه بردم.
در چند سالگی ازدواج کردید و چند ساله بودید که طلاق گرفتید؟
در هجده سالگی به خانه پدرم آمدم و دخترم همانجا به دنیا آمد. از آن سن، هنر مأوای من شد و اصلا از خانه تنها بیرون نمیرفتم. دو سال و دو ماه بعد از این ماجرا، پدرم فوت کرد. آقای خطایی از هنرمندان عرصه تذهیب نیز به من تذهیب، تشعیر و لایهچینی آموزش داد. همان موقع جلد چهار عدد قرآن را که اول و آخر آن تشعیر بود، بتهسازی کردم. کشتی نوح، شیخ صنعان و دختر ترسای را با تذهیب و مینیاتور ساختم. بعد از آن آقای جلیل گلریز، خاتمساز، قرآنی آوردند که دور آن را خط نکشیده و آیههای آن را درست مشخص نکرده بودند. علامتگذاری و خطگذاری آن دو سال طول کشید. اول و آخر آن را با تذهیب ساختم و جلدش را هم بتهسازی کردم. پس از آن، دو جلد قرآن دیگر نیز برایم آوردند و گفتند آن را هم بتهسازی کنم. تابلوهای دیگر نظیر «و ان یکاد» استاد فضایلی، نامه مالک اشتر و ... را هم با تذهیب ساختم.
ایدههای کارتان را از کجا میگرفتید؟
زمانی که نزد حاجآقا (پدر) کار میکردم، آنها را یاد گرفتم. برای هنر سوخت نیز چهار استاد داشتم؛ یکی از آنها به من یاد میداد چگونه پشم را از پوست جدا کنم. دیگری نرم کردن پوست را به من یاد داد. مرحوم اشرفزاده نیز قالبهای آن را آماده میکرد. دست آخر نیز آقای تقی کلباسی آخرین مرحله از این هنر را به من آموزش داد و سه ماهه آن را یاد گرفتم. بعد از اینکه یاد گرفتم، تابلوی بهرام گور را به وسیله پنج رشته هنر آماده کردم. بعد از آن نیز تابلوی تخت حضرت سلیمان را ساختم که یکی از آنها به آمریکا منتقل شد. همچنین معراج پیامبر(ص) را ساختم که مزین به آیات قرآن و اشعاری از نظامی (بهصورت معرق) است.
شما در مصاحبههای مختلف از تابلوی معراج بسیار یاد کردهاید و ارزش خاصی برای آن قائل هستید. چه چیز این تابلو آن را برای شما شاخص کرده است؟
بچه که بودم، خواب جدم را دیدم. این ماجرا گذشت تا به کتابی برخورد کردم که در آن حضرت مسیح(ع) در دامن حضرت مریم و مصلوبشده به تصویر درآمده بود. به حاج آقا گفتم چرا تصویری از پیامبر (ص) در این کتاب نیست. او نیز ابتدا از حضرت مسیح(ع) برایم گفت و سپس درباره معراج پیامبر(ص) صحبت کرد.از همانجا علاقهمند شدم تابلویی از این واقعه، که ١٠ رشته هنر در آن به کار رفته است، بسازم.
شاگرد پدر بودن برایتان چه طعمی داشت؟
بسیار لذتبخش؛ پدرم حتی نصیحتهایش با دلیل بود. تربیت او بهگونهای بود که از همان هفتسالگی میتوانستم قرآن را به خوبی بخوانم. به قول یکی از آشناها، حاج آقا اول دین را به من فهماند، بعد هنر را آموخت. همیشه میگفتند در درجه اول خودت را حفظ کن و بعد از آن ایمانت را؛ واجبات را به جای آور و حقالناس نکن. تأکید میکردند ظلم بِکش، اما ظلم نکن که مجازاتش بسیار سخت است و دروغ هم به هیچ وجه نگو. میگفت هیچکس از پیش خود چیزی نشد/ هیچ آهن خنجر تیزی نشد/ هیچ قنادی نشد استاد کار/ تا که شاگرد شکرریزی نشد. پدر چنان در بین هنرمندان محبوب بود که در سال ١٣٤٢ که نزد استاد بهزاد رفتم، به من گفت اگر دختر رضاشاه بودی قبولت نمیکردم، اما من مدتها نزد پدرت کار کردهام و با همان لهجه اصفهانی هم به من گفت که حسین تو بالاخره یک چیزی میشوی. استاد بهزاد هم طراحی را به من آموخت. بعد از او، نزد استاد مصورالملک رفتم که طرحهایی به من داد و از من خواست آنها را طراحی کنم. میگفت تو قلم را مثل شمشیر به دست گرفتهای و داری به جنگ مردان میروی.
در روز چند ساعت کار میکردید؟
صبح بعد از نماز تا ظهر. شب بعد از نماز تا زمانی که چشمهایم میدید.
شاگرد هم دارید؟ نگران نیستید این هنر بعد از شما به دست فراموشی سپرده شود؟
افرادی آمدند، اما چون سخت بود، نمیتوانستند انجام دهند. میگفتند خانم امامی نمیخواهد کار یاد دیگران بدهد. تنها شاگردانی که میتوانستند کنارم آموزش ببینند، پروینالسادات امامی و نوه آقای نواب بودند. بخشی از این هنر باید ژنتیکی باشد و بخش دیگر نیاز به حوصله و دقت دارد. نباید افراد بهخاطر پول کار کنند. حاجآقا میگفت اگر بهخاطر پول کار کردی دیگر هنرمند نیستی.
بعد این همهسال که از ورود شما به دنیای هنر گذشته و نتوانستید ادامه تحصیل بدهید و رشته پزشکی که به آن علاقه داشتید، بخوانید، حسرت بر دلتان نمانده است؟
خیر؛ خیلی هم خوشحالم از مسیری که طی کردهام؛ به آن علاقه داشتم؛ آثارم نیز به جا خواهد ماند. خیلی به من اصرار شد به هنرستان بروم و آنجا هنرهایم را آموزش دهم، اما قبول نکردم. حتی از من میخواستند به لندن و آمریکا بروم، اما قبول نکردم.
شما معادل درجه دکتری از وزارت فرهنگ و ارشاد دریافت کردهاید. در این سالها، متولیان فرهنگ و هنر چقدر از شما و هنرتان حمایت کردهاند؟
بسیار مرا مورد لطف و حمایت قرار دادند. من خادم قرآن هم بودم و به همین دلیل یک بار رئیسجمهوری در دوران اصلاحات مرا دعوت و از من تشکر و قدردانی کردند.
دیدگاه تان را بنویسید