در رئالیسم فرض بر این است که «واقعیت مشخص است» یعنی همان است که ما میبینیم. گوستاو کوربه (1877-1819) پرچمدار رئالیسم در نقاشی میگوید: «نقاشی یک هنر عینی است و میتواند فقط شامل شبیهسازی از اشیا، از چیزهای واقعی باشد، چیزی به نام موجودات نامرئی و ناموجود وجود ندارد». جمله مشهور کوربه که میگوید هرگز فرشتهای نمیکشم چون فرشتهای نمیبینم، موید همین مسئله است. به همین دلیل کوربه در آثارش مانند دختر در حال نخریسی، زن با طوطی، سنگشکنها و... به ترسیم چیزهای ملموس، مشخص و معمولی میپردازد، زیرا آنچه در چیزها اهمیت دارد، واقعیتشان است. بنابراین فرقی نمیکند چیزها چه ارزشی داشته باشند، به نظر کوربه چیزهای پیشپاافتاده همان اندازه ارزش دارند که چیزهای نفیس و عتیقه باارزشاند. بدینسان با رئالیسم فصل تازهای در هنر قرن نوزدهم شکل میگیرد، در اینجا هنر از رأس هرم کلاسیک و همینطور رأس هرم رمانتیسم که تا قبل از این وجهی غالب بود به قاعده درمیآید و به یک معنا فضا دموکراتیک میشود. در فضای دموکراتیک خطوط افقی جایگزین خطوط عمودی میشود. در خطوط افقی اشیا به رغم تنوع و جایگاهشان در یک سطح، سطحی برابر و در کنار هم قرار میگیرند و هیچ یک ارزشی بر دیگری پیدا نمیکنند. نقاشان رئالیست عمدتا از خطوط افقی استفاده میکردند، اما این فقط نقاشان نبودند که از خطوط افقی استفاده میکردند بلکه سایر رئالیستها نیز در آن زمان از «خطوط افقی» استفاده میکردند. در آغاز رئالیسم با کوربه در نقاشی عرضه میشود و همزمان در ادبیات با نویسندگان بزرگی همچون بالزاک، دیکنز، زولا و تولستوی اوج میگیرد. این نویسندگان نیز هر یک به تعبیری از «خطوط افقی» استفاده میکردند. «خطوط افقی» مفهوم بسیار قابل تأملی است مفهومی که طیف وسیعی از هنرمندان آن دوره را تحت پوشش خود قرار میدهد.
چارلز دیکنز (1870-1812) در ادبیات نمونهای بس گویاتر از هنرمندانی است که از خطوط افقی بهره میگیرد. دیکنز این خطوط را همچون نقاشی چیرهدست در تابلوهای خود ارائه میدهد. خطوط افقی از نظر دیکنز خطوطی «پیشرو» هستند که با «چشم» به وضوح دیده میشوند اما نه هر چشمی بلکه چشمان تیزبین هنرمندی چون دیکنز. چشمانی چنان دقیق که میتوانستند پستی و بلندی، ظرافت و زمختی و حتی خطوط محوی را که در نگاه اول به چشم نمیآیند مشاهده کند و آنگاه آنها را به وضوح چنان که هستند اما روشن نمایان سازد. مشاهده کردن یا چنانکه گفته میشود بصری نگاه کردن از مهمترین ویژگیهای دیکنز است. به یک تعبیر دیکنز قبل از هر چیز نابغهای بصری است، به همین دلیل هم شباهتی آشکار به نقاش معاصر خود دارد. با نگاه هنرمندانه دیکنز، چیزها و آدمهای دنیای اطراف نیز مشتاق میشوند تا دیده شوند. دیکنز به اشتیاق آنان، هنرمندانه پاسخ میدهد، این دیگر به زاویه دید نویسنده بستگی پیدا میکند تا چه نمایی از آنان را با تصویری که ارائه میدهد، جاودانه سازد.
دیکنز اگرچه همچون هر نویسنده بزرگی، روح و روان شخصیتهای داستانیاش را به نمایش درمیآورد اما برخلاف مثلا داستایفسکی به ژرفا و کنه روان آدمی نفوذ نمیکند تا پیچیدگی ابعاد روح و رفتار غیرقابل پیشبینی ارواح غیرقابل فهم را تجزیه و تحلیل کند. جهان دیکنز به یک معنا جهان سنجیده و قابل پیشبینی است، هنر او توصیف دقیق رفتارهای آدمی در زندگی روزمره است، جهانی که دیکنز آن را نمایان میسازد، جهانی است که از وضوح برخوردار است و رفتار آدمهایش قابل پیشبینی است. به همین خاطر خطوطی که دیکنز همچون نقاشی چیرهدست ترسیم میکند کمتر خاکستری و بیشتر روشن و نمایاناند. برای درک بیشتر دیکنز میتوانیم او را با نویسندگان معاصرش بررسی کنیم: هنگامی که شخصیتهای داستانی بالزاک و یا داستایفسکی مانند وترن و یا راسکولنیکوف را به خاطر میآوریم، تصوری که این سنخ شخصیتها در ذهنمان پدید میآورند، آمیزهای از ابهام، آشفتگی و پیشبینیناپذیریاند. به بیانی دیگر، آنها خطوطی محو هستند که برای درست دیدنشان باید تلاش بیشتری به خرج داد تا با هر تلاشی خطای دید به همان میزان کاهش یابد، تنها در این صورت میتوان به کنه روح و روانشان پی برد، در حالی که شخصیتهای دیکنزی اینگونه نیستند. آنها در ذهن خوانندگان همواره تصاویری از وضوح و رفتاری قابل پیشبینی را به خاطر میآورند. شخصیتهایی مانند میکابر و یا پیکویک نمونههایی از آنها هستند. مثلا تمامی شخصیت پیکویک که دیکنز ترسیم میکند را میتوان در یک جمله خلاصه کرد: او مردی چاق، مهربان و خوشقلب است که همواره سر و وضعی مرتب و آراسته دارد و هیچ کدورتی برنمیانگیزد و مهمتر آنکه هیچ رفتار غیرقابل پیشبینی هم ندارد. در اینجا خیالاتی که دیکنز در خاطر برمیانگیزد جالب و قابل تأمل است. خواننده با خواندن آثار دیکنز یاد تصاویر نقاشی میافتد. در حالی که با خواندن رمانهای بالزاک و بهخصوص داستایفسکی موسیقی تداعی میشود، در اینجا میان موسیقی و نقاشی تفاوت وجود دارد، آنچه موسیقی را از نقاشی متمایز میکند درک شهودی و بیواسطه آن است که یکباره روح و روان آدمی را تسخیر میکند و او را دگرگون میکند، در حالی که نقاشیهای دیکنز اگرچه گیرا و جذاباند اما همه آنها از چشماندازی معین دیده میشوند زیرا او به تصورش امکان چندجانبه بودن نمیدهد. جالب آن است که خواننده دیکنز هم همین حس را تجربه میکند. او نیز با چشمان دیکنز به زندگی خیره میشود که اگر هم تغییری در روانش پدید آید گام به گام و تدریجی است. به این ترتیب تخیلات دیکنز در «نگاه» ثابت او تمرکز پیدا میکند. به همین دلیل هم داستانهای او نتیجه مشاهدات شخصی و پیرامونی و به یک تعبیر «بازنمایی» رئالیستی اتفاقاتی است که خود از نزدیک آن را تجربه کرده است.
پدر دیکنز مردی پُر اولاد (دارای هشت فرزند) بود که میکوشید خود و خانوادهاش را بالا بکشد و تشخصی در اجتماع برای خود دست و پا کند اما بخت با او یار نبود و خوشبینی و اعتمادش باعث شد بدهی بالا آورد و در نهایت به زندان بیفتد. در انگلستان دیکنز رسم بر این بود که زندانی دوران حبس را با خانوادهاش سپری کند و تا مادامی که بدهی خود را نپردازد در زندان بماند. اما این به آن معنی نبود که خانواده نمیتوانست از زندان خارج شود، آنها میتوانستند از زندان خارج شوند، کاری برای خود دست و پا کنند و بدهی خانواده را پرداخت کنند اما مسئله خانواده دیکنز این بود که آنها خانه و کاشانهای برای زندگی کردن نداشتند و اتفاقا زندان برای آنان مکانی مطلوب بود که در آنجا میتوانستند شب را به صبح برسانند. بعدها دیکنز این خاطره کودکی را بازنمایی میکند و آن را در رمان مشهورش، «کاپرفیلد» انتشار میدهد. دیوید کاپرفیلد بخشی از خاطرات دوران کودکی دیکنز است و میکابر شخصیت محبوب رمان از جهاتی همان پدر دیکنز است.
از آثار دیکنز به صورت بیسابقهای استقبال شد. زن خدمتکاری میگوید در محلهشان دوشنبه اول هر ماه مردم در مغازهای جمع میشدند و با دادن مبلغ ناچیزی چای میخوردند و پس از آن صاحب مغازه با صدایی رسا تازهترین رمان دیکنز را میخواند. همه با اشتیاق گوش میکردند و منتظر میماندند تا ببینند عاقبت داستان به کجا منتهی میشود. آنچه دیکنز را چنین محبوب عامه خوانندگان میکرد آن بود که او کارش را در مخالفت با عصر خود آغاز نکرد و در فیگور روشنفکر ظاهر نشد. اساسا او لزومی نمیدید که خود را به سطح خوانندگانش برساند. اصلا خود از آنها بود با این تفاوت که تخیلش پرتوی روشن بر زندگیشان میافکند و آنها را چنان با زبانی شاعرانه و زیباییشناسانه بیان میکرد که خوانندگان آثارش هر بار با خشنودی و رضا و حتی امیدوار به انتظار فصلی دیگر از آثار دیکنز باقی میماندند تا در پرتو آفتاب روشنیبخش دیکنز سرنوشت خود را به قهرمانان دیکنزی که چیزی از جنس خودشان بودند گره بزنند، بهخصوص آنکه واقعیتی که دیکنز ارائه میدهد در نهایت به تخیلی شیرین منتهی میشود.
در رئالیسم فرض بر این است که «واقعیت مشخص است» یعنی همان است که دیده میشود، اما هر نویسنده (هنرمند) همانی را نمیبیند که نویسنده دیگر میبیند، حتی ممکن است خلاف آن را ببیند چنان که جهان داستانی دیکنز با تولستوی، بالزاک، زولا و داستایفسکی و... فرق میکند. واقعیت از نگاه هر یک از اینان چیزی متفاوت از دیگری است. این که «واقعیت چیست؟» جواب مشخصی پیدا نمیکند زیرا به «زاویه دید» آنان بستگی پیدا میکند. زاویه دید به عوامل مختلفی از جمله زمانه، موقعیت اجتماعی، تجربههای فردی و... ارتباط پیدا میکند. زاویه دید به یک معنا جهان بیکران درون است که از آن میتوان به دنیای ذهن تعبیر کرد. ظهور چنین پارامترهایی واقعیت ابژکتیو را از موقعیت هژمون دور میکند و در وضعیتی معلق قرار میدهد، تعلیق واقعیت در ادبیات به ظهور رخدادی مهم به نام «رمان مدرن» منتهی میشود.
دیدگاه تان را بنویسید