سال 98 در حالی رو به پایان است که از ابتدای سال، به علت وقوع انواع و اقسام بلایای طبیعی و غیرطبیعی، کموبیش همه افراد جامعه تحت تأثیر فضای ترس، نگرانی، استرس و اضطراب قرار گرفتند. با وجود دردسترسنبودن ارزیابیهای روانشناختی، دور از انتظار نیست که نرخ اختلالات روانشناختی در این سال افزایش یافته باشد. البته آن دسته از افرادی که از سواد سلامت روان بالاتری برخوردار هستند، احتمالا توانستهاند با آسیب کمتری این سال را به پایان برسانند. بر این اساس، در دو مقاله سعی میشود کلیات کاربردی ترس و دیگر مفاهیم وابسته به آن ارائه شود. طبق تعریف، ترس واکنش طبیعی به موقعیتهای خطرناک است. ترس دو جزء جسمانی و روانشناختی دارد؛ جزء جسمانی که متشکل از مجموعهای از واکنشهای بدنی به عامل ترس است، شامل انقباض عضلانی، افزایش ضربان قلب، تنفس و ترشح هورمون آدرنالین از غدد فوقکلیوی میشود. این مجموعه از واکنشها که به پاسخ جنگ یا گریز معروف است، با افزایش هوشیاری، فرد را آماده مقابله با عامل تهدیدکننده یا فرار از آن میکند. با وجود مشترکبودن واکنشهای جسمانی، پاسخ هیجانی در افراد مختلف متفاوت است؛ دستهای از افراد حس خوبی از ترشح آدرنالین دارند؛ به این علت است که آنان جذب ورزشهای پرهیجانی نظیر پرش از ارتفاع، دوچرخهسواری دانهیل یا صخرهنوردیهای سولو میشوند تا حس ناشی از هجوم آدرنالین را تجربه کنند. برعکس، دستهای دیگر از افراد، نسبت به ترس و علائم ناشی از آن، واکنش منفی داشته و در نتیجه از موقعیتهای خطرناک اجتناب میکنند. به این ترتیب، ترس در برخی از افراد مثبت و خوشایند ادراک میشود و در برخی دیگر منفی و ناخوشایند؛ ولی تکرار تجربه موقعیتهای ترسآور، منجر به پدیده خوگیری(habituation) میشود. در خوگیری، پاسخهای شیمیایی-زیستی و هیجانی به تدریج کاهش مییابد. شاید به این علت باشد که آدرنالیندوستان به دنبال رشتههای جدیدتر و مهیجتر رفته و در افرادی که از ترس گریزان هستند، به مرور اجتناب از عامل ترس کاهش مییابد.
برای پاسخ به این پرسش که آدمی چرا و چگونه میترسد؟ هنوز پاسخ قطعی وجود ندارد. به شکل علمی در حوزه شناخت و بررسی هیجانهای مختلف و ازجمله ترس، نظریات مختلفی طرح شدهاند که در مجموع میتوان آنها را در سه طبقه نظریات جسممحور، مغزمحور و روانشناختی قرار داد. نظریات جسممحور، واکنشهای جسمانی را منشأ انواع هیجان میدانند، نظریات مغزمحور فرض میکنند فعالیتهایی که در مغز و دستگاه عصبی صورت میگیرد، مسئول هیجانات هستند و نظریات روانشناختی معتقدند افکار و دیگر اجزای روانشناختی نقش مهمی در شکلگیری هیجانات دارند. در ادامه به شش نظریه پرداخته میشود که تلاش کردهاند درک آدمی از هیجانات را عمق ببخشند. اولین نظریه، نظریه تکاملی هیجان است که از سوی چارلز داروین مطرح شد. نزدیک به 200 سال پیش، او به تکاملیبودن هیجانات و ارزش سازگارانه آنها پرداخت. به اعتقاد داروین، ترس در مدت مدیدی از تکامل به جایگاهی رسید که به انسان کمک کند با اقدامات بهموقع، شانس بقای خود را افزایش دهد. برای اولینبار او بود که مطرح کرد حالات چهرهای هیجانات، جهانشمول هستند. به عقیده داروین، حالات چهرهای به افراد اجازه میدهد که بهسرعت خصومت یا رفتار دوستانه طرف مقابل را شناسایی کنند. این موضوع به ما کمک میکند که در ارتباطات خود با دیگران، متوجه قصد و نیت آنان شویم. نظریهپردازان تکاملی نقش افکار و یادگیری را در هیجان کماهمیت میدانند. دومین نظریه در دهه 1880 از سوی دو دانشمند به نامهای ویلیام جیمز (روانشناس) و کارل لانگه (فیزیولوژیست) مطرح شد. نظریه جیمز- لانگه بهعنوان یکی از نظریات جسممحور، بیان میکند که افراد هیجان را تجربه میکنند به این علت که پاسخهای جسمانی بدن خود به رخدادهای بیرونی را مبنا قرار میدهند. بر اساس این تئوری، افراد به علت اینکه ترسیدهاند، دچار افزایش ضربان قلب و... نمیشوند، بلکه برعکس، به علت اینکه دچار افزایش ضربان قلب و... شدهاند، احساس ترس میکنند. سومین نظریه را والتر کنِن (فیزیولوژیست) و دانشجویش فیلیپ بارد در دهه 30 مطرح کردند. کنن که برای اولینبار در سال 1915 اصطلاح جنگ یا گریز را وارد تاریخ علم کرد، با ذکر سه دلیل به مخالفت با نظریه جیمز- لانگه پرداخت: 1. افراد میتوانند بدون تجربه یک هیجان خاص، برانگیختگی فیزیولوژیکی را تجربه کنند.
مثلا وقتی که فردی میدود، افزایش ضربان قلب ترس را در فرد به وجود نمیآورد. واکنشهای جسمانی برای ایجاد تجربه هیجانی خاص، بسیار کند عمل میکنند، حال آنکه افراد بهسرعت هیجان خاصی را تجربه میکنند. برای مثال وقتی که فردی در کوچهای تاریک به سر میبرد، یک صدای ناگهانی فورا هیجان ترس را در فرد به دنبال دارد، حال آنکه علائم جسمانی ترس عموما بعد از تجربه ترس در فرد ایجاد میشوند. 3. افراد با وجود علائم جسمانی یکسان، ممکن است هیجانهای مختلفی را تجربه کنند. مثلا کسی که بهسختی نفس میکشد و درعینحال ضربان قلبش افزایش یافته است، ممکن است در حال تجربهکردن ترس باشد و فرد دیگری با همین علائم خشم را تجربه کند.
نظریه کنن-بارد بهعنوان یکی از نظریات جسممحور و مغزمحور، تأکید میکند که تجربه جسمانی و روانشناختی هیجان، همزمان صورت میگیرد و اینگونه نیست که یکی از این دو دیگری را به وجود آورد. مغز پیامی را دریافت میکند که تجربه هیجان را به دنبال دارد و در همان زمان سیستم عصبی با دریافت آن پیام، برانگیختگی جسمانی را راهاندازی میکند. چهارمین نظریه، نظریه دوعاملی شاختر و سینگراست که بهعنوان یک نظریه روانشناختی، معتقد است که هیجانات از ترکیب دو عامل برانگیختگی جسمانی و شناخت (مجموعه افکار و باورهای فرد) ایجاد میشوند. بنا بر این نظریه وقتی هیجانی احساس شود، در ابتدا برانگیختگی جسمانی به وجود آمده و پسازآن فرد به دنبال یافتن دلایل ذهنی برای علائم جسمانی خود است تا بتواند نوع هیجان خود را برچسبگذاری کند. بهاینترتیب، وقتی که فرد، افزایش ضربان قلب و تعریق کف دستها را در جلسه امتحان تجربه کند، آن را اضطراب قلمداد کرده و اگر همین علائم را در جلسه خواستگاری تجربه کند، احساس خود را عشق یا دلبستگی برچسبگذاری میکند. پنجمین نظریه، نظریه ارزیابی شناختی هیجان نام دارد که معتقد است پیش از تجربه هیجان، افکار درگیر میشوند. ریچارد لازاروس بهعنوان پایهگذار این نظریه، معتقد بود که مجموعهای از رخدادها منجر به تجربه یک هیجان میشوند. یک موقعیت هیجانبرانگیز، افکار را به دنبال دارد و پس از افکار، پاسخهای همزمان جسمانی ایجاد میشود و در نهایت، هیجان در فرد تجربه خواهد شد. برای مثال، وقتی که در خیابان ماشینی را میبینید که بهسرعت به سمتتان میآید، در ابتدا این فکر به ذهن شما خطور خواهد کرد که با خطر مهلکی مواجه هستید. این فکر، واکنش جنگ یا گریز را به دنبال خواهد داشت و در نهایت ترس را با همه ابعاد آن در خود احساس میکنید. ششمین نظریه، نظریه بازخورد چهرهای است که پیشینه آن به جیمز و داروین برمیگردد. این نظریه، معتقد است که حالتهای چهره با تجربهکردن هیجانات مختلف ارتباط دارد. براساس این تئوری، هیجانات مستقیما به تغییرات عضلات صورت وابسته هستند. بهعنوان نمونه، وقتی که در یک جمع به سر میبرید، اگر خود را مجبور به لبخندزدن کنید، احساس بهمراتب بهتری خواهید داشت تا وقتی که ابروهایتان در هم تنیده باشد یا حتی چهره خنثایی داشته باشید. بههمینترتیب در موقعیتهای ترسناک، تنیدگی بهوجودآمده در عضلات صورت است که تجربه ترس را تشدید میکند.
با درنظرگرفتن همه این نظریات، میتوان نتیجهگیری کرد که آدمی با مدارهای مغزی ترس به دنیا میآید به این معنی که وقتی در موقعیت ترسناکی قرار میگیرد، مغز او که فرماندهی کل بدن را برعهده دارد، فعال شده و با دستوردادن به بخشهای دیگر دستگاه عصبی نظیر غدد درونریز که وظیفه تولید و ترشح هورمونها را برعهده دارند، بدن را آماده مواجهه مؤثر با موقعیت خطرناک میکند. بخشی از تفاوت افراد در ترسیدن ناشی از همین بخش است. مثلا برخی بررسیهای موردی نشان دادهاند که آسیب به آمیگدال فقدان ترس را به دنبال دارد. لازم به ذکر است که آمیگدال بخشی از مغز است که نقش مهمی در تجربه ترس در انسان برعهده دارد. ورای تفاوت سختافزاری دستگاه مغزواعصاب در افراد مختلف، بخش دیگری از تفاوتهای افراد در ترسیدن، ناشی از تجربیات اولیه در مواجهه با موقعیتهای ترسناک و سبک فرزندپروری والدین است که در مجموع بهعنوان عوامل روانشناختی، بخشی دیگر از تفاوتهای افراد را در موقعیتهای تهدیدکننده موجب میشوند. در بخش دوم یادداشت، به نکات دیگری دراینباره خواهم پرداخت.
دیدگاه تان را بنویسید