شاید بتوان بنمایه اصلی تمام داستانهای دو مجموعه «مُردن به وقت مرداد» و «هاسمیک» نوشته مرجان صادقی، را «فقدان» و «مرگاندیشی» در نظر گرفت. این دو موتیف آنقدر در طرح اصلی کتابها پررنگند که بهجرأت میتوان گفت بدون آنها، داستانها ابتر میمانند. درواقع فلسفه وجودی حضور شخصیتها اغلب این است که از مرگ و دوریِ عزیزی بگویند و بدون این قصه، چیزی برای روایت باقی نمیماند. اِلمانهای مهم و تاثیرگذاری که هم حضورشان رنگ و انرژی و در یک کلام حیات به جانِ شخصیتهای داستان میبخشیده و هم نبودشان، همهچیز را از نور و رنگ و صدا تهی کرده است؛ همچون گرامافونِ داستانِ «کندو» از مجموعه «هاسمیک»، که مظهر روشنی و سروصداست و با راهاندازی دوباره آن، زندگی به عمارتِ کهنه و رو به ویرانی، بازمیگردد. این حضور گرمِ گرامافون است که همهچیز را سر جایش برمیگرداند و خانواده را دوباره دور هم جمع میکند و آنهایی که رفتهاند یا درحال رفتناند، به خانه بازمیگرداند. خشخش گرامافون بعد از مدتها روحی تازه در این خانه میدمد، حتی اگر بزرگتر خانواده در وضعیت افلیج، روی صندلی چرخدار افتاده باشد و از دنیای اطرافش هیچ نفهمد و دیگران تمام کارهای روزمره را برایش انجام دهند.
فقدان در مجموعه «هاسمیک» نقطه عطف زندگی همه شخصیتهاست و بعد از آن است که زمان از حرکت بازمیایستد، همهچیز منجمد میشود و امکان وقوع ماجراهای داستانی از دست میرود و خلأ حضور این آدمهاست که زمان یکساعته را به اندازه روزهای متمادی کش میآورد. اوج این رکود را میتوان در دو داستان «هاسمیک» و «بند ناف» مشاهده کرد. چنین سکونی البته این مجال را هم فراهم میآورد تا شخصیت موردنظر، ابعاد مختلف فاجعه را در ذهنش مرور کند. گویی با این سفر به گذشته است که میفهمد چه بر سرش آمده و چه چیزهایی را از دست داده؛ درحالیکه تا پیش از این، حجم بسیار اندوه، او را از این کار بازمیداشته است. در داستان «هاسمیک» که نقطه اوج به تصویرکشیدن این احساس غربت و دلتنگی است، این اتفاق بیشتر در محیط عکاسخانه میافتد که جای مانور بیشتری برای مرور گذشتهها در قالب تصویر دارد. حالا که زمان از حرکت باز ایستاده، هاسمیک (شخصیت اصلی این داستان)، میتواند آدمی را که برای زندگیاش معنابخش بوده، از منظر یک عکاس تحلیل کند. درواقع چهره شخصیت علی، از خلال همین بازنمایی تصاویر عکاسی است که در ذهن مخاطب شکل میگیرد. ارزشهای موردنظر علی نیز در قاب همین تصویرپردازی شکل میگیرد و به هاسمیک منتقل میشود و جالب اینجاست که وقتی او میرود، تصاویر، رنگها و بوها نیز همگی محو میشوند.
فقدان را میتوان به عنوان مرکز دایرهای در نظر گرفت که همه شعاعها و ماجراهای داستان در آثار مرجان صادقی و بهخصوص مجموعه «هاسمیک» به آن ختم میشود، هرچند در مواقعی آنقدر نادیده گرفته میشود که رشته اصلی داستان به بیراهه میرود. برای نمونه در داستان «بند ناف»، از این مجموعه، گرچه این نبودنِ کاوه (مرد محبوبِ شخصیت اصلی)، است که داستان را شکل میدهد، اما بهتدریج نقش او کمرنگ میشود و درنهایت انگار اصلا او نبوده که رفتارها و تصمیمهایش مسیر زندگی آدمهای داستان را تغییر داده است. راوی در آغاز داستان و تا اواسط آن، کاوه و رفتنش را دلیل تمام مصیبتهای زندگیاش میداند. اما از میانه داستان به بعد، کاوه کنار میرود و هر آنچه بر سر راوی و خواهرش آمده، حاصل رنجی موروثی در نظر گرفته میشود؛ رنجی که از پدر به دخترانش به ارث رسیده و آمدن و رفتن مردانی مثل کاوه (به عنوان همسر و معشوق)، چندان تاثیری در کم و زیاد شدنش ندارد. این اتفاق بهنوعی در داستانهای «آگراندیسمان» و «آستینهای خالی»، هم میافتد. شوربختی این آدمها گرچه با رفتن عزیزی به اوج میرسد اما واقعیت این است که گاهی رفتن آنها تنها بهانهای است که شخصیتها در این ایستاییِ زمانی و در تکگوییهای ذهنیِ طولانی، به تجزیه و تحلیل تمامی مسیری که تاکنون طی کردهاند، بپردازند. این کمرنگشدن خلأ وجود عزیزان، در کنار لاغربودن سایر بنمایههای داستانها، آنها را از تناسب زنجیره علت و معلولی خالی کرده و حجم بسیاری از ایستایی و کندی را سربار خط روایت میکند.
فقدان اما از بعدی دیگر نیز به آدمهای این مجموعه ضربه میزند. پس از وقوع این فاجعه است که شخصیتهای اصلی داستان فلج میشوند و دیگر آن کارایی سابق را ندارند. آنها یکجا مینشینند و خالی از معنا و هدف به گذشتهای مینگرند که دیگر وجود ندارد. شخصیتهایی که رویاهایشان تباه شده، خوشیهایشان از دست رفته و درگیر عدمحضور آدمهایی هستند که با رفتنشان، شور و نشاط زندگی را نیز با خود بردهاند. آدمهایی که در چنین وضعیتی و با انفعالی تمامعیار، به تماشای تاراج زندگی خود نشستهاند. در بیشتر داستانها، با اینکه شخصیتها به شدت عاشق و وابسته آدمهای درجه یک زندگیشان هستند، اما برای نگهداشتنشان تلاشی نمیکنند. آنها همواره در سکوتاند و هیچ گفتوگوی معنادار و موثری میانشان شکل نمیگیرد. به همین خاطر هم همگی شبیه هم میشوند. هیچ نقطه بارز و متمایزی میان آنها با دیگران وجود ندارد. همیشه داستان از همین نقطه و با همین آدمها شروع میشود؛ آدمهایی که در مسیر توفان ایستادهاند و حرکت نمیکنند. همین بیکنشی است که در کنار رکودِ زمان، پویایی را کم میکند. اگر فقدان، جوهره این مجموعه باشد و به آن رنگی ببخشد، شاید بتوان گفت این خلأِ کشمکش است که این رنگ را کدر میکند و داستانها را در ورطه خمودگی فرو میبرد وبه سدی در برابر پیشرفت داستان بدل میشود.
اما در مجموعه «مُردن به وقت مرداد» که نخستین اثر مرجان صادقی به شمار میرود، بیشتر این مرگاندیشی است که سمتوسوی کلی داستانها را تعیین میکند. گرچه در اینجا هم مخاطب با غیاب آدمها مواجه میشود، اما عمدتا رفتنشان مطلق و بیبازگشت است. برخلاف مجموعه «هاسمیک» که در چشماندازی دور، امیدی برای رجوع به روزگار خوش گذشته همچنان وجود دارد، در «مُردن به وقت مرداد»، حتی کورسویی از روشنایی آینده دیده نمیشود. آدمها در این مجموعه به شکلی ناگزیر و محتوم به سوی فنا کشیده میشوند و چارهای جز پذیرش آن ندارند. در داستانِ «بونگ» از این مجموعه که تمامی مردم یک روستا در اسارتی به سر میبرند که هیچ امیدی به نجاتشان نیست، بیشتر از سایر داستانها میتوان جبراندیشی و ناگزیری را مشاهده کرد. شخصیت اول داستان مردی است که در پاسخ به دعوت زنش برای کوچ از منطقه جنگی، از گستردهبودن سایه جنگ بر تمامی سرزمین میگوید و اینکه حتی امنترین نقاط کشور هم بهگونهای درگیر جنگند و بر همین مبنا رفتن را بیفایده میداند. هرچند در ماندن هم چیزی جز مرگ عایدشان نمیشود و خلاصی از آن در هیچ مکانی میسر نیست.
سایه نیستی گاه چنان نزدیک میشود که شخصیت محوری داستان خود روایتگر مرگ خویش میشود. در داستانِ «برف گرم»، راوی گزارشی لحظه به لحظه از رفتن به سوی مسلخ به خواننده ارائه میدهد. برای او فرارسیدن لحظه اتمام زندگیاش قطعی است و چون و چرایی به آن وارد نمیشود. انگار تنها به او مجالی دادهاند تا قبل از جاندادن در قربانگاه از آنچه بر سر او و خانوادهاش آمده و آنها را به این نقطه رسانده، حرف بزند؛ حرفهایی که البته تنها در قالب تکگویی ذهنی است و نه یادآوری صحنهای که بتوان در آن چهره آدمها را دید و صدایشان را شنید و بیواسطه با آنها آشنا شد. این خلأ در قصهای که غالبا از منظر اولشخص تعریف میشود، در سرتاسر داستانها ادامه مییابد و تحلیل و قضاوت شخصی آدم کلیدی داستان در تمامی ماجراها وارد میشود. حتی وقتی نظرگاه به سومشخص تغییر مییابد، روایت از این سوگیریها در امان نمیماند. خواننده همهچیز را از پشت فیلتر نگاه شخصیت اصلی تحویل میگیرد و هرگز به شناختی دست اول از اتفاقات و کاراکترهای داستانی نمیرسد.
از دستدادن و فنا، فینفسه موضوعی کلیشهای در ادبیات است. آنچه این موضوع را میتواند متفاوت و بدیع جلوه دهد، رویکرد نویسنده به آن است. اینکه هر شخصیتی با شیوهای منحصربهفرد و از جنبهای خاص به آن نزدیک شود، میتواند آن را ماندگار کند. چیزی که در دو کتاب اخیر مرجان صادقی، بهرغم تلاش برای فضاسازی متفاوت اتفاق نمیافتد. آدمها با تجارب متنوعشان در مواجهه با نیستی است که میتوانند وجهی تازه از انسانیت و فلسفه مرگ را به نمایش بگذارند. در دو مجموعه «هاسمیک» و «مردن به روایت مرداد»، با وجود پتانسیل بالایی که در موقعیتها برای نشاندادن این تنوع و تفاوت دیده میشود، اما آنگونه که باید و شاید، از آن استفاده نمیشود؛ به طوریکه در یک درونمای کلی، انگار یک آدم در تمامی داستانها تکثیر شده تا مونولوگی یکنواخت برای همه فقدانها بگوید.
دیدگاه تان را بنویسید