آقای فیگراس، از چه زمانی پی بردید که به نویسندگی علاقه دارید؟
به یاد دارم که حتی از هنگامی که از شخصیت جغله (یکی از شخصیتهای رمان کامچاتکا) هم کوچکتر بودم، به نویسندگی علاقه داشتم. من با کپی و نقاشی داستانهای کوتاه و برچسبزدن آنها به عنوان «رمان» شروع کردم و آنها را به خانواده و دوستانم فروختم. بعد هم سعی کردم تا داستانهای مصور بنویسم و طراحی کنم. پدرم هنوز هم یکی از این طرحها را در اتاق مطالعه خود دارد. از آن به بعد با کمی تغییر به کار خود ادامه دادم.
ممکن است درباره عنوان کتاب خود برای خوانندگان توضیح دهید؟
در طول دهه هفتاد بازی تختهای بسیار محبوبی به نام استراتژیها و تدابیر جنگی در آرژانتین وجود داشت. این بازی شامل نقشهای از جهان بود که به کشورهای مختلفی تقسیم میشد (بعضی واقعی و بعضی دیگر خیالی بودند، کاماچاتکا نیز یکی از این کشورهای خیالی بود) و ارتشهایی که با رنگهای مختلف مشخص میشدند و هر بازیکن باید با استفاده از تاس و کارتها اهدافی را فتح میکرد تا به پیروزی برسد. هنگامی که شروع به تصور این داستان کردم، آن بازی خاص و آن کشور خارقالعاده مدام به ذهنم خطور میکرد. سپس پی بردم که شخصیت اصلی داستان من به منظور بقا در برابر سختیهای واقعیت به یک قلمرو خیالی احتیاج دارد که همچون مأمنی تا پایان سختیها در آن پنهان شود.
«کامچاتکا»، داستان پنهانشدن خانوادهای چهارنفره ـ شامل هری، جغله و پدر و مادرشان ـ که در آغاز جنگ (داخلی) کثیف آرژانتین در سال 1976 هویتهای جدیدی برای خود دستوپا میکنند. چه چیزی شما را متقاعد کرد که «کامچاتکا» را بنویسید و داستانهای این کتاب تا چه اندازه برگرفته از زندگی و تجربیات شماست؟
بهطور آگاهانه در تلاش بودم تا داستانی در مورد سالهای 1976 تا 1983 بنویسم که طی آن حکومت دیکتاتوری استبدادی در راس قدرت بود و در آرژانتین «سالهای سیاه» یا «سالهای آهنین» نامیده میشد. بیشتر داستانهایی که عمدتا در قالب فیلم به این دوره خاص پرداخته بودند، همگی بیانگر داستانی تکراری و غیرقابل تحمل بودند، و من میخواستم در مورد نوع دیگری از وحشت بنویسم؛ همان وحشتی که سایر افرادی که ربوده نشده بودند نیز در معرض آن قرار گرفته و قربانی آن شده بودند. من به عنوان یک شهروند آرژانتینی نیازمند این بودم که رمانی را پیدا کنم که در آن توضیحی برای تجربیات غمانگیز دهه هفتاد، نسلکشی مردم توسط دولت نظامی و تبعات اجتنابناپذیر بزرگشدن (و بهنوعی زندهماندن) در کشوری توتالیتر ارائه شده باشد. داستاننویسی آرژانتین از شروع دیکتاتوری در سال 1976 تا ابتدای قرن بیستویکم از بیان واقعیت و تمامی تجملات آن چشمپوشی کرده است. منظور من بهای هنر هنگامی که مانند سالهای 1976 تا 1983 حکومتی توتالیتر آن را بررسی کند نیست، من در مورد وقایع بیست سال پس از پایان دولت نظامی صحبت میکنم. به استثنای آثار نوشتهشده در زمان فروپاشی رژیم و سالهای اول روی کارآمدن حکومت دموکراتیک، پرداختن به این موضوع فاجعهبار به سرعت کنار گذاشته شد. تا سال 2001، نوشتن کتاب یا تولید فیلمی مرتبط به آن سالهای غمانگیز، به منزله خودکشی هنری بود. اما درنهایت احساس نیاز بر ترسم غلبه کرد. به همین ترتیب سعی بر نوشتن داستانی کردم که خودم مایل به خواندن آن باشم و اگرچه والدینم خشونتی را که در رمان توصیف شده بود تجربه نکرده بودند، احساس میکردم این کاملا طبیعی است بخشهایی از زندگی خودم از جمله خانوادهام، سرگرمیهایم، دوستانم و مطالب مورد علاقهام را به شخصیت اصلی کتاب وام دهم.
در کتاب «کامچاتکا»، پدر هری وکیلی است که بهطور غیرقانونی از زندانیان سیاسی دفاع میکند. اگرچه شما بیشتر از مسائل سیاسی بر مسائل شخصی تمرکز دارید، اما احساس کردم این رمان تعمقی پرمحتوا در مقطع کاملا تاریکی در گذشته کشور شما بوده است. آیا از نظر شما نویسندگان باید در مقابله با بیعدالتیهای گذشته و حال نقش داشته باشند؟
البته که اینطور است. فکر میکنم برای اینکه از گناهان خود در گذشته عبرت بگیریم، امر بسیار خاصی باید صورت بگیرد که تنها هنرمندان قادر به انجام آن هستند. حتی هنگامی که دموکراسی مجددا به قدرت برسد و عدالت اجرا شود و مجرمان محاکمه شوند (که بسیاری از آنها نیز اکنون، تقریبا سی سال پس از سقوط رژیم محاکمه شدهاند) نیز باید برای متابولیزهکردن این تجربه هولناک روی هنرمندان خود اعم از فیلمسازها، رماننویسها، نقاشها و نمایشنامهنویسها حساب کنید. اگر آنها به وظیفه خود عمل نکنند و با این فجایع روبهرو نشوند، شما هرگز به عمق، چشمانداز و حتی حقیقت ماجرا دست نخواهید یافت.
بازخورد خوانندگان آرژانتینی این رمان چگونه بود؟
آنها بازخوردی فوقالعادهای داشتند؛ بهویژه مردمی که در آن زمان وقایع مشابهی را تجربه کرده بودند: والدینی که مجبور شدند با بچههای کوچک خود فرار کنند، افراد بالغ که در آن زمان کودک بودند و مجبور شدند مخفیانه زندگی کنند، فرزندان افراد مفقودشده نیز جزو همین دسته بودند. آنها «کامچاتکا» را با جان و دل پذیرفتند چراکه گوینده احساسات آنها بود و این بهترین پاداشی بود که امیدوار بودم دریافت کنم.
هنگامی که شما و مترجمتان فرانک وین، در فهرست نامزدهای دریافت جایزه بهترین داستان مستقل خارجی قرار گرفتید، چه احساسی به شما دست داد؟
غرق در شادی و شعف بودیم. محال است کتابی در حضور یک کتاب برنده جایزه نوبل، بهعنوان یکی از شش رمان برتر غیرانگلیسی سال انتخاب شود و نویسنده آن احساس شادی نکند.
آیا فیلم اقتباسی «کامچاتکا» کاملا منطبق با مطالب کتاب است؟
هنگامی که اولین پیشنویس فیلمنامه «کامچاتکا» را به پایان رساندم، آن را برای کارگردان و تهیهکنندهای که خواستار تولید یک فیلم از این داستان بودند ارسال کردم. آن فیلمنامه به غیر از یک استثنا تقریبا مشابه نسخه فعلی است؛ در فصل پایانی، وقتی پدر هری به همراه پدربزرگ او میرود و هری را تنها میگذارد، هیچ اثری از مادر خانواده نیست. کارگردان و تهیهکننده بدون اینکه باهم صحبت کرده باشند، هر دو از من یک سوال را پرسیدند: مادر در انتهای داستان کجاست؟ آنها که از زمان زیادی که برای ساخت این شخصیت صرف شده بود مطلع بودند، نمیتوانستند نبودن وی در این صحنه بسیار حساس را بپذیرند. البته من دلایل بسیاری برای توضیح تصمیم خود داشتم، من به آنها گفتم که مادر در آن زمان رفته بود تا جغله را به شخص دیگری بسپارد و امکان نداشت که او بتواند همزمان در دو مکان حضور داشته باشد. اما آنها مصر بودند و من نیز هنگامی که ناراحتیام فروکش کرد، به فکر فرو رفتم و سپس علت واقعی علاقهام برای نوشتن «کامچاتکا» را درک کردم. من در این داستان بدون اینکه خودم متوجه شده باشم، راهی پیدا کردم تا بتوانم از مادرم خداحافظی کنم؛ کاری که فرصت انجام آن را در زندگی واقعی نداشتم. مادر من بهطور مستقیم قربانی رژیم نظامی نبود، اما در جوانی به سرطان ریه مبتلا شد و جان خود را از دست داد. تاجاییکه به خاطر دارم هرگز بیمار نشده بود و کاملا سالم و سرحال بود، اما ناگهان دو ماه بعد مرد. من پی بردم که «کامچاتکا» را خلق کرده بودم تا پیشزمینهای برای رسیدن به این صحنه باشد، اما در لحظه موعود وحشتزده شدم و تردید کردم. از همین رو باید اعتراف کنم که مدیون مارسلو پینیرو (کارگردان) و اسکار کرامر (تهیهکننده) هستم که چند ماه پیش درگذشتند، آنها چشم من را روی حقیقت باز کردند و مرا مجبور کردند با آن مواجه شوم. پس الان میتوان شخصیت مادر را در همهجای فیلم دید؛ بهویژه در صحنه آخر که با هری خداحافظی میکند.
آیا روال خاصی برای نوشتن دارید؟
من بنابر عادت صبح خیلی زود بیدار میشوم و تا ساعت دو ظهر که بهترین زمان برای من است، مشغول نوشتن میشوم. بعدازظهر را هم صرف بازنویسی مطالب یا کارهای دیگری مانند نوشتن این مطلب میکنم.
آیا تا به حال احساس کردهاید که تاریخ باشکوه نویسندگی آرژانتین بر دوش شما سنگینی میکند؟
احساس نمیکنم که چنین باری بر دوش من است. آرژانتین دارای سنت ادبی عالی است (روبرتو آرلت، بورخس، کورتاسار و رودلفو والش جزو نویسندگان مورد علاقه من هستند)، اما این سنت ادبی در نوشتن «کامچاتکا» فاقد تاثیر لازم برای عرضه بود. نویسندگان برجسته آرژانتین از بروز احساسات گریزانند و تمایل دارند به شیکپوشی و اکتشافات رسمی بپردازند. «کامچاتکا» گونهای از ادبیات است که بدون بروز احساسات ناقص خواهد بود. به همین منظور من به سراغ آثار و آموزههای اساتید اینگونه ادبی رفتم که سرلوحه آنها دیکنز بود. او به من آموخت که کودکان نسبت به بزرگسالان ماهیت مقاومتری دارند. یا به نقل از راشل کوپر در پایان رمان «شب شکارچی» که از آن یک فیلم موفق هم ساخته شده: «کودکی قدرتمندانهترین مقطع از زندگی انسانهاست. آنها هر شرایطی را تحمل و در برابر آن ایستادگی میکنند.»
بزرگترین تأثیرات ادبی شما چه کسانی بودهاند؟
همانطور که قبلا اشاره کردم شکسپیر و دیکنز خدایان جهان شخصی من هستند، زیرا تواناییهای روایی آنها فراتر از سایر نویسندگان جهان است، البته یکی دیگر از دلایل برتری آنها این است که هیچکس قادر نیست در درک فرازونشیبهای ذات انسان از آنها پیشی بگیرد. البته نویسندگان زیاد دیگری از جمله ملویل، کُنراد و سال بلو را نیز دوست دارم و برخی دیگر از نویسندگان مانند سلینجر، مایکل اونداتیه و جان ایروینگ هستند که مایلم باور داشته باشم که آثارم بازتابی از آنهاست.
کتابهایی که اخیرا خواندهاید چه کتابهایی هستند؟
«ملاقات با جوخه آدمکش» اثر جنیفر ایگان، «مرگ اسکیپی» اثر پاول موری و «پل نامریی» اثر جولی اورینگر را به پایان رساندهام و پس از تماشای سریال «بازی تاجوتخت» شروع به خواندن کتابهای جورج آر. آر. مارتین کردهام.
از میان داستاننویسی و فیلمنامهنویسی، کدام یک برای شما لذتبخشتر است؟ یا اینکه ترجیح میدهید این دو را ادغام کنید؟
من خود را موجودی دوزیست میدانم که برای زندهماندن به هر دوی ادبیات و فیلم نیاز دارم. در داستاننویسی فرد به تنهایی یک اثر را خلق میکند اما فیلمنامهنویسی تلاشی گروهی است و من دوست دارم که هر دو را با یکدیگر ادغام کنم.
پیشنهاد میکنید آثار کدام نویسندگان آرژانتینی را دنبال کنیم؟
ماریانا انریکس، سامانتا شوبلین، سرجیو اولگین و فلیکس بروزان.
نویسندگان مورد علاقه شما چه کسانی هستند؟
برخی از آنها را نام بردم، اجازه دهید چند نفر دیگر را هم اضافه کنم: اسکات فیتزجرالد، کورمک مککارتی و آلن مور.
دیدگاه تان را بنویسید