[فروغ فکری] چند ساعت قبل از شروع رسمی مراسم، بچهها پشت میکروفن حاضر شده و داستانهایشان را خواندهاند. چند باری برای تمرین پشت دو میکروفن که برای قدهای مختلف گذاشته شده آمدهاند و سالن خالی اندیشمندان علوم انسانی شاهد صدای بچههایی از شهرهای مختلف بوده که داستانهایشان برای «شب تجربههای خلاق نوشتن» انتخاب شده است. آنها حالا کنار پدر و مادرهایشان نشستهاند و منتظرند تا نامشان را علیاکبر زینالعابدین، نویسنده و برگزارکننده این شب، بخواند و روی سِن بیایند، داستانشان را بخوانند و بعد منتظر بمانند تا فریدون عموزاده خلیلی، مژگان کلهر و رودابه کمالی که هر سه نویسنده حوزه کودک و نوجوان هستند، درباره داستانهایشان نظر دهند. زینالعابدین میگوید چند وقت قبل «شب انشا» با حضور فرهنگستان زبان و شب بخارا برگزار شد و همانجا علی دهباشی، مدیر مجله بخارا از او خواست تا شبی برگزار شود که بچهها در آن انشا بخوانند. فراخوانی داده نشد اما از دبیران، معلمان و تسهیلگرانی که میشناختند خواستند تا انشای شاگردانشان را بیاورند و به هر شهری که رفتند هم باز همین درخواست از معلمان شد و حالا طی سه ماه انشاهای مختلف به دستشان رسیده است. «١٤٠ اثر آمد و از میان این تعداد ٣٧ اثر برای خواندن در این شب انتخاب شد که تعدادی از آنها هم ویدیوی ارسالی از شهرستان است. ٢٥درصد آثار انتخابشده از شهرهای دیگر غیر از تهران بود.» بچهها حالا از قائمشهر و چابهار و سنندج آمدهاند. تهرانیها هم در سالن نشستهاند و آنطور که زینالعابدین میگوید همه آنها که دعوت شدند به این مراسم آمدهاند. خلاف مراسم دیگر که همیشه تعدادی غایب دارد، اینجا وضع متفاوت است. بچههای هشت، نه ساله تا آنهایی که دانشآموز کلاس دوازدهمند برای رفتن روی سِن لحظهشماری میکنند. تمرینهای قبلی باعث شده برای خواندن استرسی نداشته باشند؛ نه صدایی بلرزد و نه پایی جلو و عقب برود. آنها مصمماند. پسران و دخترانی که علی دهباشی دربارهشان میگوید: «اینها نویسندگان و شاعران آیندهاند.»
راز قصه کتابهای خانهمان را میگویم
«بعضی از کتابها قصه دارند. قصه بعضی از کتابها زیباست اما بعضی کتابها خودشان هم قصه دارند. تا قبل از سال ٩٣ همه کتابهای کتابخانه روستای رمین در خانه ما بود. تا اینجای قصه را همه میدانید اما تعدادی از کتابهای مانده در خانه کنجکاوم کرد چون بابا این کتابها را به کتابخانه نبرده بود. هروقت برنامهای بود کتابها را به کتابخانه میآورد. اگر امانت میداد هم خیلی سفارش میکرد که بچهها مراقب باشند. هروقت از بابا میپرسیدم، میگفت که «روزی کشف میکنی». چندوقت پیش رفتم سراغ کتابهایش. در میان کتابها، کتابی از آقای حسنزاده بود. کتاب به دو برادرم نیما و نعیم تقدیم شده بود. به آن دو حسودیم شد؛ چرا من در این کتاب سهمی نداشتم؟ در حالی که بیشتر کتاب میخوانم، در بیشتر برنامههای کتابخوانی شرکت میکنم و مهمتر از آن نویسنده مرا میشناسد و من نویسنده را. کمی از آقا فرهاد دلخور شدم. کمی که گذشت این دلخوری رفع شد. تازه فهمیدم چرا نام مرا از قلم انداخته است. نویسنده کتاب را در بهمن ١٣٨٠ به برادرانم تقدیم کرده بود، در حالی که من ٢١ ماه بعد از آن تاریخ به دنیا آمده بودم؛ ٢٦ آبان ١٣٨٢. من راز بزرگ بابا را از نگهداری این کتابها فهمیده بودم. همه این کتابها با امضای نویسندگان به خانوادهام تقدیم شده بود.» پروانه داستانش را پشت تریبون میخواند. شال بلوچی سرخابیاش را جابهجا میکند و به پدرش رو میکند؛ به عبدالحکیم بهار که در سالهای گذشته باعث شده روستای رمین در چابهار، بهعنوان روستای دوستدار کتاب شناخته شود. پروانه هم از همان بچگی با کتاب اخت شده و فرهاد حسنزاده و جمالالدین اکرمی حالا جزو نویسندگان مورد علاقهاش هستند: «کتابخانه ما در کانکس است و فضا کم است اما عضو زیاد داریم و همین کمبود فضا مشکل ایجاد کرده است.»
عبدالحکیم که حالا او را به واسطه روستای رمین و چابهار میشناسند، میگوید در چابهار برنامهای دارند به نام باشگاههای دشتیاری که در آن علاوه بر خواندن کتاب، بچهها برای نویسندگان کتابها نامه مینویسند و نامه را برای نویسنده ارسال میکنند. اشتیاق بچهها هم دلیلی بوده بر اینکه آنها بعد از مدتی تصمیم بگیرند با مدرسهها هم ارتباط بگیرند و مدرسه هم زمانی را در اختیارشان بگذارد؛ زمانی که در آن کتاب بخوانند، کتاب معرفی و نقد کنند و بعد بچهها خودشان گزارش کار جلسه را مینویسند. جلساتی که به پروانه و دوستانش کمک کرده. کسانی که نوشتن را دوست دارند اما کلاسی برای انشا ندارند و پروانه این جلسات کتاب را دوست دارد: «ما کلاس انشا نداریم و این در حالی است که بچهها خیلی به نوشتن علاقه دارند. مطلب مینویسند و از نوشتههایشان کتابچه درست میکنند.»
کشف جزئیات، راه نوشتن خلاق
«روزی پسری به نام هانی ماشین زمان را اختراع کرده بود. او یک کلاه مخصوص برای خود ساخته بود که اگر سرعت ماشین زمان زیاد بود از سرش محافظت کند تا به جایی نخورد که سر عضو حساس و مهم بدن است. وقتی هانی به مقصد رسید دید در زمان دایناسورها است. متوجه شد قطعهای از ماشینش را جابهجا گذاشته و به جای آنکه به آینده سفر کند به گذشته سفر کرده است.» حضار میخندند و هانی که کلاس سوم دبستان است و از قائمشهر آمده با اعتمادبهنفس به خواندنش ادامه میدهد: «او ماشینش را درست کرد و از زمان گذشته به آینده رفت. او به جای آنکه پسربچه باشد پدربزرگ بود. به خانه ویلاییاش رسید. چون مسیر طولانیای را آمده بود خیلی تشنهاش شده بود. شیر آب را باز کرد و دید آب قطع است و از چند نفر خواست بیایند ببینند لولههای آب مشکلی دارد یا نه. یکی از آنها گفت در این منطقه آبی وجود ندارد. هانی به یاد بچگیهایش افتاد که همیشه موقع حمامکردن و مسواکزدن و... شیرآب را باز میگذاشت. او از کاری که کرده بود، پشیمان شد و با ناراحتی قطعه ماشینش را جابهجا کرد و به زمان خودش برگشت. هانی به خودش قول داد دیگر آب را هدر ندهد.» داستانش که تمام میشود، کمالی میگوید کارش جذاب بوده چرا که با شوخی وارد موضوعی جدی شده و چهره هانی از هم میشکفد. او از پلهها پایین میرود تا فاطمه، دانشآموز کلاس هشتم بالا بیاید و بعد از او نوبت بامداد، پسر یازده سالهای است که با مادرش از کرج آمده. کلاه آفتابی قرمزش را کجگذاشته و به سختی از زیر بلندگوی کوتاه روی سِن رد میشود. اسم داستانش «کرم مردد» است. عینکش را بالا میزند و با جدیت داستان نیمه کمدیاش را میخواند. حضار به داستان زندگی کرمی که قرار است طعمه ماهی باشد، میخندند و بامداد میگوید این داستان دو پایانبندی دارد. او دو سال قبل نوشتن را شروع کرده و حالا فرهاد حسنزاده و رولد دال نویسندگان مورد علاقهاش هستند.
دیدگاه تان را بنویسید