او در نوجوانی نزد استاد جلال ذوالفنون نواختن ویولن را آموخت و مدام در کشمکش موسیقی و تئاتر بود که سرانجام کدام را برگزیند. حمید نوجوان پس از دبیرستان به اروپا سفر کرد و در آلمان دوره مهندسی شوفاژسانترال را در دانشگاه صنعتی برلین گذراند؛ ولی پس از آن به کنسرواتوار عالی موسیقی و هنرهای نمایشی هامبورگ رفت. برخورد با تئاتر چنان جذبش کرد که مجالی برای موسیقی نمیگذاشت و به همین خاطر موسیقی را یکسره کنار گذاشت. او پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۴۰ تلهتئاتر «جراحی پلاستیک» را روی آنتن تلویزیون برد. او در طول نیم قرن عمر حرفهایاش نمایشنامههای بسیاری را روی صحنه برد، کتابها و نمایشنامههای بسیاری ترجمه کرد و شمار قابلتوجهی تئاتر تلویزیونی و تلهتئاتر را هم به سرانجام رساند و یک فیلم سینمایی به نام «تمام وسوسههای زمین» را کارگردانی کرد. البته فیلم او با واکنش منفی منتقدان روبهرو شد و بهخاطر همین بود که سمندریان دیگر هیچوقت سراغ فیلمسازی نرفت. در اواخر دهه پنجاه بهخاطر برخی حاشیهها، فعالیت او در تئاتر محدود شد و مدیران سینمایی با اجرای آثارش موافقت نمیکردند. او در این دوره به نشانه اعتراض تصمیم گرفت تا به همراه خانواده و برخی از شاگردانش رستورانی دایر کند. هما روستا همسر حمید سمندریان نیز بازیگر و از فعالان حوزه تئاتر و سینما بود. پس از مدتی با وساطت شاگرد سابق سمندریان، بهروز غریبپور در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، سمندریان از آن اتهامات تبرئه شد و قرار شد به دانشکده هنرهای زیبا برگردد. پرویز صیاد، محمدعلی فردین، ایرج راد، گوهر خیراندیش، رضا کیانیان، پرویز پورحسینی، گلاب آدینه، مهدی هاشمی، سوسن تسلیمی، امین تارخ، مهران مدیری، پارسا پیروزفر، شهاب حسینی و ... از جمله شاگردان او هستند و بسیاری دیگر از جمله عزتالله انتظامی خود را همچون شاگرد او میخواندند.
این استاد تئاتر در سالهای پایانی عمر، از سرطان لوزالمعده رنج میبرد و سرانجام حدود ساعت ۵ بامداد پنجشنبه ۲۲ تیرماه ۱۳۹۱ در ۸۱ سالگی در خانهاش درگذشت.حمید لبخنده، سینماگر خاطره رستوران اعتراضی سمندریان را چنین نقل کرده است: «فکر میکنم سال ٥٩ یا ٦٠ بود. یک روز عصر به روال معمول همراه استاد سمندریان و تعدادى از بازیگران راهى تالار وحدت شدیم. براى ورود به سالن تمرین باید از در پشتى ساختمان وارد مىشدیم. درى که همیشه به روى ما باز بود و نگهبانى آشنا که همیشه با لبخند به ما خوشامد مىگفت. آن روز اما با در بسته روبهرو شدیم. در زدیم. پس از مدتى لاى در باز شد و دو چشم سبز و غریبه از لاى در، با پرسشى در نگاه، به ما خیره شد. نگهبان عوض شده بود. صدایش خشن و خشدار بود. گفت اگر مىخواهید وارد شوید، باید تکتکتان را تفتیش کنم و این موضوع آقای سمندریان و ما را بسیار آزرده کرد. هرگز در تئاتر چنین رسمى نبود. چنین ممنوعیتهایی نداشتیم. در تئاترشهر، تالار مولوی، تالار سنگلج و... ما را میشناختند و هیچ منعی براى ورود ما نبود... آن زمان خانه استاد سمندریان در خیابان کاخ بود و معمولا ما بعد از تمرین از تالار وحدت تا خانه استاد را پیاده میرفتیم و دورهم جمع مىشدیم. آن بعدازظهر غمگین که آن ماجرا پیش آمد، هنگام ورود به مجموعه محل زندگى استاد در طبقه همکف، متوجه مغازهاى بزرگ و خالى شدم با نیم طبقهاى وسیع که از پس شیشههاى بزرگش پیدا بود. پرسیدم آقا این مغازه خالى متعلق به کیست؟ استاد گفت متعلق به همه مالکین است. قرار بوده پارکینگ باشد اما چون درختهاى کهن چنار در مقابلش سر به آسمان مىسایند، شهردارى اجازه استفاده پارکینگ نداد و کاربریاش را تجارى کرده است. ...من پیشنهاد کردم به عنوان عکسالعمل دربرابر برخوردی که با گروه ما شده، آن مغازه را به کتابفروشى تبدیل کنیم و کتابفروش شویم اما شرایط ملتهبتر از آن بود که کسى مثل استاد سمندریان کتابفروشى باز کند و در امان باشد. پس تصمیم گرفته شد رستوران باز کنیم. خانم روستا از اداره تئاتر بازخرید شده بود و پولی گرفته بود. آقای سمندریان هم از پدرش پولی قرض کرد و اجازه استفاده از آن فضا را از همسایگانش - که همه دوستانش بودند- گرفت. چند ماهی آنجا کار کردیم و تیر و تخته ریختیم و فضاى همکف آن را به رستوران و نیم طبقهاش را به پلاتویى تبدیل کردیم براى تمرین تئاتر. همه جا گفتیم این حرکت یک اعتراض است. اوایل کار، مادر خانم روستا در آشپزخانه رستوران غذا مىپخت و هما ظرف میشست. استاد پشت دخل مىنشست، من سرگارسون بودم، احمد آقالو و حسین عاطفی و... گارسون بودند. بعد که از این وضع خسته شدیم، آشپز آوردیم که اتفاقا آشپز خوبی هم بود ولی از این تکرار هر روزه به تنگ آمده بودیم و هما هم تازه بچهدار شده بود. بنابراین رستوران بسته شد. تمرینات تعطیل شد و مسیرمان تغییر کرد.»
علی رفیعی، نویسنده و کارگردان مطرح تئاتر درباره او گفته است: «یک روز نمیدانم بعد از سروکله زدن با کجا و چه کسی، سرخورده و ناراحت روی یکی از نیمکتهای مسیر منتهی به تماشاخانه ایرانشهر نشسته بودم، چند دقیقه بعد حمید سمندریان را دیدم که از دور میآمد. کمی دقت کردم و متوجه شدم بهکل در خودش فرو رفته است و بیتوجه به اطراف مسیر را طی میکند. او از جلوی من عبور کرد و متوجه حضورم نشد. چند قدمی دورشده بود که گفتم: «دیگر من را نمیشناسی؟ انقدر پیر شدی؟» خندهاش گرفت، برگشت و کنارم نشست. پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده حمید؟» گفت: «دلخورم، خیلی هم دلخورم و این دلخوری برای من به چنان غصه و غمی تبدیل شده که با هیچکس نمیتوانم در میان بگذارم» گفت: «نه سیستم و حکومت اذیتم میکند و نه هیچ چیز دیگر، فقط همین افرادی که خودم بزرگشان کردم و در نمایشهایم کار کردند؛ اینها دارند به من پشت میکنند... این نسلی که به معروفیت رسیده یا در راه معروف شدن است؛ اینها بد زهرمارهایی هستند.»
اون ذوالفنونی که ویلون درس میداد جلال نبود؛ داداش بزرگش بود محمود
که چند سال پیش در کالیفرنیا فوت کرد