قوی سیاه دیده شد!
نسیم طالب در مقدمه کتاب قوی سیاه آورده است: «قبل از اکتشاف استرالیا مردم در دنیای باستان معتقد بودند که همه قوها سفید هستند. باوری کاملاً خدشهناپذیر و بیچونوچرا که از طریق شواهد تجربی تایید شده بود. نمایان شدن اولین قوهای سیاه، مایه شگفتی پرندهشناسان و همینطور افراد دیگری که به رنگ پرندگان علاقه داشتند شد، اما اهمیت داستان به اینجا ختم نمیشود. این مسئله محدودیت شدید فراگیری ما از طریق مشاهده یا تجربه و شکنندگی دانش ما را نشان میدهد. مشاهده تنها یک مورد نقض میتواند ادعایی کلی را که در پی مشاهده میلیونها قوی سفیدرنگ طی هزارههای مختلف به وجود آمده است باطل کند.» سپس قوی سیاه را اینگونه معرفی میکند: «آنچه ما قوی سیاه مینامیم رویدادی است با سه مشخصه زیر:
اول: رویدادی نامتعارف است. چرا که از قلمرو انتظارات معمول خارج شده. ازاینرو، هیچچیز در گذشته نمیتواند به امکان وجود آن به طور متقاعدکنندهای اشاره کند.
دوم: تاثیر بسیار عمیقی برخلاف پرنده بر جای میگذارد.
سوم: با وجود ماهیت نامتعارفش، طبیعت انسانی ما را وادار میکند که دست به تبیینهایی برای وقوع آن بزنیم و آن را قابل توجیه و پیشبینیپذیر جلوه دهیم.
این سه عامل را میتوان اینگونه خلاصه کرد: نادر بودن، تاثیر فوقالعاده، پیشبینیپذیری پسنگرانه (و نه آیندهنگر).»
قوی سیاه در واقع اتفاقی غیرقابلپیشبینی (یا با قابلیت پیشبینی بسیار کم) است که اثر بسیار زیادی خواهد گذاشت. این یعنی شانس! البته شانسی که هیچکس انتظار وقوعش را ندارد. فرض کنید شما تاسی را روی سطح همواری میاندازید. همه شما میدانید که شانس نشستن تاس روی هر یک از وجوه ششتایی آن وجود دارد و برابر است. پس میتوانید پیشبینی کنید که شانس شما یکی از اعداد یک تا شش است. اما احتمال اینکه پیشبینی کنید تاس شما روی لبه وجوه خود بنشیند و هیچ عددی را نشان ندهد بسیار اندک است. حال اگر انداختن تاس تمام سرمایه شما را تحت تاثیر قرار دهد چه؟! تاسی که تنها یک بار فرصت انداختن آن را دارید؛ تاسی که بهصورتی عجیب و غیرقابل پیشبینی (که تاکنون برای شما اتفاق نیفتاده بوده) روی یکی از لبههایش مینشیند و تمام سرمایه شما به باد میرود. حالا شما قوی سیاه را دیدهاید! روز بعد از این اتفاق وقتی تاس را روی میز کار خود روی لبهاش قرار میدهید میبینید که میتوانستهاید این اتفاق را پیشبینی کنید، اما چیزی که تا به حال ندیده بودید چگونه قابل پیشبینی بوده است؟ اینجاست که باید این ضربالمثل را گفت: معما چو حل گشت آسان شود.
هر کسی در زندگی شخصی خود قوی سیاهی دارد. باید قبول کرد که تجربه قابل انتقال به همه نیست و بسیاری از افراد بنا به شخصیت و توانایی خود، در یک مسئله مشترک، تجربیات متفاوتی را برداشت میکنند. باریدن برف در گرمترین شهر کویری زمین قوی سیاهی برای مردم آن منطقه است که تا به حال رنگ لباس گرم و بخاری را ندیدهاند، درحالی که بارش شدیدتر همین برف در سیبری یک امر عادی است. پس باید در نظر داشت که قوی سیاه هیچ جنبه مطلقی (خوب یا بد) ندارد و خوب و بد بودن آن برای هرکس متفاوت است.
لطفاً قبول کن شانس وجود دارد!
نسیم طالب میگوید: «به پدیده قوی سیاه این حقیقت را نیز بیفزایید که ما تمایل داریم تظاهر کنیم که این واقعیت اصلاً وجود ندارد.»
بیایید قوی سیاه را با دوز خفیف، همان شانس معنی کنیم. چه کسی انتظار کرونا را داشت. چندین دهه و حتی قرن بود که هیچ بیماری در دنیا همانند کرونا همهگیر نشده بود. بیماری کرونا خودِ قوی سیاه بود. کسی انتظارش را نداشت! کل دنیا را تحت تاثیر قرار داد! اقتصاد دنیا را جوری ملتهب کرد که بسیاری به نظریههای اقتصادی که دهها سال به آن اطمینان داشتند شک کردند و بعد از وقوع آن عده زیادی گفتند که ما این پاندمی را پیشبینی میکردیم. حال در دل این قوی سیاه و شوم (کرونا) عدهای هم خوششانس بودند. بله، در دل یک بدشانسی عظیم عدهای هم خوششانسی میآورند. تولیدکنندگان ماسک و مواد ضدعفونیکننده توانستند محصولات خود را چندین برابر قیمت بفروشند و آنها را از قارهای به قاره دیگر صادر کنند. در مقابل، عده دیگری بسیار بدشانسی آوردند. چند ماه قبل از پاندمی کرونا، بسیاری از فودبلاگرهای وطنی رستورانی را تبلیغ میکردند که در آن از هیچ قاشق، چنگال و ظرفی استفاده نمیشد، غذا روی میز ریخته میشد و مشتریان باید آن را با دست میخوردند! یعنی تمام کارهای مطلقاً ممنوع در زمان کرونا جزو ایدههای آن رستوران بود. آیا جز بدشانسی اسم دیگری روی این داستان میتوان گذاشت؟ چون قطعاً کائنات برای ادب کردن یک نفر (صاحب نگونبخت رستوران) کل دنیا را دگرگون نمیکند. پس شانس وجود دارد، اما در بسیاری اوقات خوششانسی یک نفر، بدشانسی دیگری است، حتی اگر آن فرد مهارت و تجربه کافی را در موقعیتی که در آن قرار دارد داشته باشد. همه شما دیوید بکام را میشناسید؛ فوتبالیست انگلیسی که با شوتهای دیدنیاش از فواصل دور و ضربههای ایستگاهی معروف بود و او را یکی از ماهرترین کاشتهزنان تاریخ فوتبال میدانند (بهراستی که اینگونه است!). دیوید بکام در مسابقات یورو 2004 در ضربات پنالتی در مرحله حذفی، درحالیکه دروازهبان پرتغال خلاف جهت پریده بود توپ را به آسمان فرستاد. ضربهای که بعد از بازی همه آن را بدشانسی بکام و خوششانسی دروازهبان پرتغال نامیدند. پس شانس برای ماهرترین و باتجربهترین افراد هم قطعاً وجود دارد، اما مطلق و یکجانبه نیست!
متیو بیشاپ در کتاب راهنمای علم اقتصاد میگوید: «شواهد بسیاری وجود دارد که نشان میدهد مردم بهصورت پیوسته و غیرمنطقی، خودسر هستند. آنها همچنین در معرض آسیب سوگیری پسنگرانه قرار دارند؛ یعنی وقتی امری رخ میدهد، بهصورت غیرمنطقی تصور میکنند توانایی پیشبینی آن رویداد را داشتهاند. بسیاری از این ویژگیهای رفتاری در نظریههای مختلف هم آمده که در قلب اقتصاد رفتاری قرار دارند.» شما نمیتوانید همه چیز را پیشبینی کنید، پس به جای جنگیدن با ایدههای کهنه فقط قبول کنید که شانس وجود دارد تا بتوانید با مدیریت کردن و بهره بردن از آن، زندگی بهتری داشته باشید. در واقع، شانس را فرصت معنی کنید.
شانس را مدیریت کن، نه پیشبینی
نسیم نیکلاس طالب میگوید: «درک این موضوع راحت است که زندگی، تاثیر انباشتی از شوکهای مهم است، زیاد هم مشکل نیست که نقش قوهای سیاه را از صندلی راحتیتان تشخیص دهید. این تمرین را انجام دهید. به وجود خودتان نگاه کنید؛ اتفاقهای بزرگ و تغییرات تکنولوژیک و اختراعاتی را که در محیط اطراف شما از زمانی که به دنیا آمدهاید رخ دادهاند برشمارید. آنها را با آنچه قبل از ظهورشان انتظار میرفته مقایسه کنید، چه تعداد از آنها طبق برنامه پیش رفته است؟ به زندگی شخصی خودتان نگاه کنید؛ به انتخاب شغل یا آشنایی با شریک زندگیتان، خارج شدن از کشوری که در آن به دنیا آمدهاید، به ثروت رسیدن یا از دست دادن داراییتان. این رویدادها تا چه میزان طبق برنامه و نقشه قبلی پیش رفتهاند؟ با توجه به سهم این اتفاقات در پویایی آنها، ناتوانی در پیشبینی نامتعارفها باعث ناتوانی در پیشبینی بخشی از تاریخ میشود. ما پروژههای 30ساله تولید میکنیم که نقصهای امنیت اجتماعی و قیمت نفت را کنترل کنیم، بدون درک اینکه ما حتی نمیتوانیم آنها را تا تابستان آینده پیشبینی کنیم. این خطاهای پیشبینی از طرف ما برای اتفاقات سیاسی و اقتصادی آنقدر فاحش هستند که هرگاه من به اسناد تجربی نگاه میکنم برای اینکه مطمئن شوم خواب نمیبینم خود را نیشگون میگیرم. آنچه شگفتانگیز است حجم خطاهای پیشبینی ما نیست، بلکه ناآگاهی ما از این مسئله است.» و ادامه میدهد: «با توجه به اینکه قوهای سیاه پیشبینیناپذیر هستند، به جای اینکه با بیتجربگی سعی در پیشبینی آنها کنیم باید خود را با وجود آنها هماهنگ و آنها را مدیریت کنیم. کارهای زیادی هستند که ما میتوانیم با تمرکز روی آنچه نمیدانیم انجام دهیم. از میان مزیتهای زیادی که این مسئله در بردارد، میتوانید قوهای سیاه عجیبوغریب از نوع مثبتش را با قرار گرفتن در معرض آنها به دست آورید. در واقع در بعضی قلمروها مانند اکتشافات علمی یا سرمایهگذاریهای پرریسک. خواهیم دید که برخلاف باور علوم اجتماعی تقریباً هیچ کشفی و تکنولوژی که قابل توجه باشد از طرحریزی پیشین به وجود نمیآید، بلکه تنها سرمنشأ آن قوهای سیاه هستند. روشی که کاشفها و شرکتهای موفق پیمیگیرند اعتماد کمتر به برنامهریزیهای قیاسی و تمرکز روی فرصتها و موقعیتهایی است که با آنها مواجه میشوند.»
بیل گیتس، ایلان ماسک، رونالدو، مسی و... همگی در کار خود مهارت دارند، اما تبدیل شدنشان به غولهایی که هستند بیشتر از مهارت مرهون شانس است. اگر رونالدو به جای باشگاه منچستریونایتد به آرسنال میرفت یا استعدادیابان آکادمی باشگاه بارسلونا مسی را کشف نمیکردند شاید اکنون اسمی از آنان بدین شکل مطرح نبود. بیل گیتس، ایلان ماسک و... در بسیاری از شرایط وخیم اقتصادی همانند بحران سال 2008، کرونا و... نهتنها سرمایههای خود را از دست ندادند، بلکه با ریسکپذیری و تطبیق بهموقع ( انعطافپذیری و قبول شرایط) توانستند از شانس (فرصت) خود استفاده و سرمایه خود را چندین برابر کنند. وقتی همه جزئیات روی کاغذ میآید و شما پیشبینیهای دقیقی را با توجه به اتفاقاتی که قبلاً افتاده و تجربیات مختلف انجام میدهید، با اعتمادبهنفس کاذب همانند یک روبات، خشک و غیر قابل انعطاف خواهید شد (هرچند امروزه روباتها هم چه ظاهری و چه باطنی منعطف شدهاند!). این حرف منافاتی با برنامهریزی ندارد، اما باید توجه داشت که گاهی روزنهای کوچک در مسیر پیشرو که خلاف پیشبینیها و برنامههاست (که خیلی مواقع از آن به عنوان خلل و عامل خرابی یاد میشود) میتواند به دریایی از شانس ختم شود؛ پس انعطافپذیری لازمه رسیدن به خوششانسی است.
متیو بیشاپ میگوید: «رفتارگرایان تلاش دارند ایدههای سنتی عقلانیت اقتصادی (انسان اقتصادی) را به چالش بکشند و الگوهای تصمیمگیری را که از روانشناسی وام گرفتهاند جایگزین آن ایدهها کنند. به گفته روانشناسان مردم بهطور نامتناسب تحت تاثیر ترس از احساس حسرت قرار میگیرند و به همین دلیل اغلب اوقات از منافع چشمپوشی میکنند و حتی جلوی کوچکترین ریسک مواجهه با احساس شکست را میگیرند. مردم در معرض ناهنجاری شناختی قرار دارند، گاهی آنقدر به باور خود اصرار میورزند که حتی جلوی شواهد جدید هم مقاومت میکنند. معمولاً به این دلیل که آن عقیده مدتها حفظ شده و پرورش یافته است. مردم اغلب اوقات بیش از اندازه تحت تاثیر پیشنهادهای بیرونی قرار میگیرند. ظاهراً مــردم از حمایت بیچونوچرای وضع موجود هم آسیب میبینند؛ آنها حاضرند برای حفظ شرایط موجود قمار بزرگی کنند درحالیکه در ابتدا برای به دست آوردن همان وضعیت چنین اصراری نداشتهاند. آنها همچنین در معرض طفره رفتن و به تعویق انداختن هم قرار دارند.» پس با کمی انعطافپذیری میتوان شانس را مدیریت کرد؛ تنها شاید لازم باشد گاهی از روزنههایی که انتظار وجودشان نیست با نگاهی دقیقتر به دنبال قوی سیاه خوشی باشیم. آنی دوک در کتاب تفکر نامطمئن آورده است: «یک دست بازی پوکر تقریباً دو دقیقه طول میکشد. در همین زمان کم ممکن بود مجبور شوم تا ۲۰ بار هم تصمیمگیری کنم. هر دست از بازی هم یک نتیجه کاملاً ملموس دارد: یا پول به دست میآورم یا از دست میدهم. نتیجه هر دست بازی فوراً به شما بازخورد میداد که تصمیماتتان تا چه حد خوب یا بد بوده است، اما چنین بازخوردی چندان درست نیست؛ چراکه برد و باخت نشانههای ضعیفی برای تعیین کیفیت تصمیمگیری هستند؛ وقتی شانس با شماست میبرید و در دستهایی که شانس همراهتان نیست میبازید، بنابراین استفاده از همه این بازخوردها برای یادگیری کاری دشوار است.» دوک ادامه میدهد: «پشت میز بازی به چوپانهای مو جوگندمی میباختم و همین وادارم کرد راههای عملی برای حل این پازل یادگیری پیدا کنم. خیلی خوششانس بودم که همان ابتدای کار با چند بازیکن استثنایی ملاقات کردم و از آنها یاد گرفتم چطور هم با شانس و عدم قطعیت مواجه شوم و هم رابطه میان یادگیری و تصمیمگیری را مدیریت کنم. در طول زمان، بازیکنان ردهبالا به من یاد دادند که شرطبندی در واقع تصمیمی درباره یک آینده نامطمئن است. نگاه کردن به تصمیمها به چشم شرطبندی، باعث شد تا فرصت یادگیری در شرایط نامطمئن و عدم قطعیت را پیدا کنم. متوجه شدم وقتی تصمیمها را نوعی شرطبندی در نظر میگیرم از افتادن در تلههای رایج تصمیمگیری دور میمانم و از نتایج به روش منطقیتری میآموزم و تا جای ممکن احساسات را در روند تصمیمگیری وارد نمیکنم. دقیقاً دو چیز وجود دارند که روند زندگی ما را تعیین میکنند: کیفیت تصمیمات و شانس.» اجداد ما چند هزار سال پیش برای آنکه از مسیری عبور کنند شاید با شیرها میجنگیدند یا از دست آنها فرار میکردند. به احتمال زیاد ما نوادگان آنهایی هستیم که تصمیم درست را گرفته (جنگ یا فرار بهموقع)، با خوششانسی در چنگال شیرها گرفتار نشده و توانستهاند نسل خود را ادامه دهند. پس بهتر است برای اینکه زنده بمانیم به شانس ایمان بیاوریم! امید علیبابایی
دیدگاه تان را بنویسید