ارسال به دیگران پرینت

حکایت کوتاه | حکایت سعدی

چندین حکایت کوتاه از سعدی شیرازی | بخوان‌ پند بگیر

حکایت یک داستان کوتاه و شگفت‌انگیز است که برای انتقال یک درس یا پیام مورد استفاده قرار می‌گیرد. حکایت‌ها عموماً با استفاده از شخصیت‌های غیر واقعی یا حیوانات، در خصوص مسائلی مانند عدالت، صداقت، اخلاق، هوش، تواضع و شجاعت تعریف می‌شوند. اغلب حکایت‌ها به صورت ساده و روان نوشته می‌شوند و معمولاً توسط مردم برای آموزش فرزندان و جوانان استفاده می‌شوند.

چندین حکایت کوتاه از سعدی شیرازی | بخوان‌ پند بگیر

حکایت یک داستان کوتاه و شگفت‌انگیز است که برای انتقال یک درس یا پیام مورد استفاده قرار می‌گیرد. حکایت‌ها عموماً با استفاده از شخصیت‌های غیر واقعی یا حیوانات، در خصوص مسائلی مانند عدالت، صداقت، اخلاق، هوش، تواضع و شجاعت تعریف می‌شوند. اغلب حکایت‌ها به صورت ساده و روان نوشته می‌شوند و معمولاً توسط مردم برای آموزش فرزندان و جوانان استفاده می‌شوند.

 

 

حکایت از باب اول در سیرت پادشاهان

۱.

درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله مسلمانان را.

ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری

 

✿☆✿

 

۲.

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گفت:‌ای پسر کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد در گذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که، چون خشم آیدش، باطل نگوید

 

✿☆✿

 

۴.

مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش بر آر

 

 

به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۲۵ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • حیدر ارسالی در

      سعدی بزرگوار چه خوش گفتی و درسفتی
      ولی افسوس که کسانی که به مقام و منصب حکومتی می رسند چنان مست قدرت می شوند که همه چیز را فراموش می‌کنند حتی کلام گهربار حضرتت را!!!

    • ناشناس ارسالی در

      در‌مورد‌شعر‌نشیحتی‌و‌پنداموز‌سعدی‌کنم‌در‌مورد‌نان‌به‌قوت‌بازو‌خور‌🤲🏽از‌شاه‌نعمت‌الله‌ولی‌نبود‌💔ای‌بلا‌نکنه‌اینا‌با‌هم‌در‌ارطبات‌بودن‌😭ها

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه