حکایت کوتاه از شمس تبریزی
واعظی ؛ خلق را تحریص می کرد:
ـ بر زن خواستن و تزویج کردن ـ و احادیث می گفت
ـ و زنان را تحریص می کرد ؛ ... بر شوهر خواستن ؛
ـ و آنکس را که زن دارد ؛ تحریص می کرد بر میانجی کردن ؛
و سعی نمودن در پیوند ها ـ و احادیث می گفت .
از بسیاری که گفت یکی بر خواست که :
من مرد غریبم . مرا زنی می باید.
واعظ ؛ رو به زنان کرد و گفت ...؛
ـ میان شما کسی هست که رغبت کند به همسری این مرد ؟
گفتند که : هست
گفت تا :
ـ بر خیزد پیشتر آید.
زنی بر خاست ؛ پیشتر آمد .
گفت : رو باز کن تا ترا ببیند .که سنت اینست از رسول
که پیش از نکاح ؛ یک بار ببینند.
زن روی باز کرد. واعظ گفت :
ای جوان بنگر.
گفت : نگریستم
گفت : شایسته هست؟
گفت : آری
گفت : ای عورت چه داری از دنیا؟
-
لپ تاپ استوک در حد نو
-
هم 2.5میلیون تومان هدیه بگیر،هم رتبه برتر کنکور شو!
-
با خیال راحت و ارزانتر از همه جا هتل رزرو کن و برو سفر
گفت : خرکی دارم ؛ سقّایی کند . و گاهی گندم به آسیا برد ؛
و هیزم کشد ؛ اجرت آن به من دهند .
واعظ گفت : این جوان مردم زاده می نماید و متمیّز ؛ نتواند خر بندگی کردن.
دیگری هست؟
گفتند : هست .
همچنین پیش آمد ؛ روی بنمود .
جوان گفت : پسندیده است .
واعظ گفت چه دارد؟
کسی گفت :
گاوی دارد . گاهی آب کشد ؛ گاهی زمین شکافد ؛ و گاهی گردون کشد.
اجرت آن بدو رسد.
واعظ گفت :
این جوان متمیّز است . نشاید گاو بانی گند .
دیگری هست؟
گفتند : هست.
گفت : تا ؛ خودرا بنماید .
بنمود .
گفت : از جهاز چه داری؟
گفت : باغی دارم
واعظ ؛ روی بدین جوان کرد و گفت :
اکنون ترا اختیار است ؛ از این هرسه ؛ آنکه موافق تر است ؛ قبول کن.
آن جوان بن گوش خاریدن گرفت.
واعظ گفت : زود بگو ؛ کدام می خواهی؟
جوان گفت : خواهم که بر خر نشینم ؛ و گاو پیش کنم ؛ و به سوی باغ روم .
واعظ گفت ؛ آری ؛ ولی چنان نازنین نیستی که ترا هر سه مسلّم شود .
دیدگاه تان را بنویسید