ارسال به دیگران پرینت

بسیجی‌ تیرخورده‌ | روایت بسیجی‌ تیرخورده‌

روایت بسیجی‌ تیرخورده‌ای که به پدر کیان پیرفلک گفت برگرد! | بنزین روی سرم ریختند و لختم کردند!

روایت بسیجی‌ تیرخورده‌ای که به پدر کیان پیرفلک گفت برگرد! | بنزین روی سرم ریختند و لختم کردند!

روایت بسیجی‌ تیرخورده‌ای که به پدر کیان پیرفلک گفت برگرد! | بنزین روی سرم ریختند و لختم کردند!

بسیجی تیرخورده ای که به ماشین کیان گفت برگرد را از بیمارستان فراری دادند و کتک زدند

روایت جواد موگویی از بیمارستان اهواز

اهواز: ۱۴۰۱/۸/۲۹

رفتم بیمارستان شهید بقایی اهواز. 

سیدعادل شریفی بسیجی اهوازی که به ایذه اعزام شده بوده. در چند متری ماشین خانواده کیان در خیابان حافظ‌جنوبی گلوله می‌خورد. چند دقیقه قبل از تیراندازی به ماشین خانواده کیان:

«شدت آتش زیاد بود. ۲۲نفر بودیم. من پینت‌بال داشتم. بقیه‌ هم لانچر (پرتاب گاز‌اشک‌آور) و وینچستر. سرچهارراه هلال‌احمر داد می‌زدم به ماشین‌ها که نرید نرید... حتی به یکیشان که گوش نکرد فحش دادم! 

چند متری از بچه‌ها جدا شدم و رفتم جلوتر. یکهو گلویم سوخت. گلوله سابیده بود. از پشت افتادم. بردنم به ساختمان هلال‌احمر. چند‌متر آن‌طرف‌تر.

آمبولانس نمی‌آمد. یک‌ساعت و نیم بعد،  دو تا از بچه‌ها لباس شخصی تنم کردند و با پژوه بردنم بیمارستان. گلویم را پاسمان کردند تا به اهواز اعزام شوم. یکهو راننده آمبولانس داد زد این پاسداره! 

مهاجمان بیمارستان را قرق کرده بودند. ریختن سرم؛ با چاقو، سنگ، چوب و...

بنزین ریختند روی‌ سرم که آتشم بزنند که از بیمارستان فرار کردم. 

اما ۳۰-۴۰ نفر دنبالم. هر چند دقیقه گیرم می‌آوردند می‌زدند و دوباره از دستشان فرار می‌کردم. لباسی تنم نمانده بود. چند چاقو به کمر و پایم خورده بود. دندان‌هایم شکسته، لبم پاره، گلویم هم که تیرخورده بود.

سه ساعتی در خیابان‌ها کتک می‌خوردم و فرار می‌کردم. تمام تنم پر خون بود. تا اینکه رفتم پشت یک تراکتور مخفی شدم. یک ساعت بعد رفتم در خانه‌ای و ازشان لباس گرفتم و بزور کشان کشان خودم را به مقر بسیج رساندم...»

دختر سه‌ساله‌ای کنارش نشسته. 

جوری که دخترش نشنود، با بغض می‌گوید شب سختی بود...

منبع : مکتوبات
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۴ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • ناشناس ارسالی در

      هلا احمر را مقر بسیجی ها کرده بودید؟

    • یه جنوبی ارسالی در

      خیلی سخت بود ، وجدان آدم نابود میکنه

    • سارینا ارسالی در

      مردم باو ر نکنید این سپاهی دروغ میگه من آنجا دیدم کیان رل همین مرد زد بعدش هم خودش به گلو یش زد تا کسی که این حر ف رامی زند باور کند

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه