"من عمرمو گذاشتم پای شماها". "جوونی نکردیم ما! تا اومدیم جوونی کنیم، بچهدار شدیم".. از این دست جملهها، در مورد وضعیت پدر و مادرها بعد از بچهدار شدن، زیاد شنیدهایم. جملههایی که میگویند پدر و مادر، خودشان را «وقف» زندگی بچهها کردهاند. این «خودش»، یعنی لذتهایش، اوقات فراغتش، ورزشش، گشت و گذارش، کتاب خواندنش، دوست و رفیقهایش، خرید و پاساژ رفتنش و حتی یک هواخوری سادهاش. تجربهی من هم از یک «پدر و مادر» خوب و وظیفهشناس در فرهنگ ما همین است: به پای بچهها، از روزی که به دنیا میآیند، بسوزد و بسازد. دیگر تفریح و خوشگذرانی و "ددر-دودور" تمام میشود. حالا از این پدر و مادر جدید "توقع میرود" که تمام وقت، پدر و مادر باشند. پدر صبح تا شب، سر کار، مادر صبح تا شب بچه به بغل و پوشک به دست و مو پریشان.. همین است که مادرها، بعد از یک یا دو بار بچهدار شدن، دیگر آن هیکل قبلی را ندارند و به آن اندام مطلوبشان برنمیگردند. پدرها هم کم کم شکمی درمیآورند و ورزشی و تفریحی هم اگر بوده، تعطیل میشود. این «وقف - فرزند- شدن»، برای غالب ما، تصویری آشناست: انگار بخشی از فرآیند پخته شدن و جاافتاده شدن.
▪️این وضعیت تا کجا ادامه پیدا میکند؟ تا بچهها بروند مدرسه؟ تا بروند دانشگاه؟ تا ازدواج کنند؟ هیچ معلوم نیست. انگار پدر و مادر شدن، دیگر داستانی است که تمامی ندارد. حداقلش نوهها را هم باید همینطور به دوش کشید. گاهی انقدر این ایفای نقش طولانی میشود که دیگر پدر و مادر سابق، فراموش میکنند که خودشان هم زنده هستند. خودشان هم تفریحاتی دوست داشتند. دوستانی داشتند. گاهی هوس خریدی میکردهاند. شیطنتهای کوچکی داشتهاند. ورزشگاهی میرفتهاند. دورهمیهایی داشتهاند. دیگر خودشان هم خودشان را فقط در نقش پدر و مادر و بعد مادربزرگ و پدربزرگ میبینند. همین هم هست که بعدش، وقتی بچهها بزرگ میشوند، ازدواج میکنند یا از آنها به خاطر مهاجرت دور میشوند، دچار افسردگی میشوند. انگار دیگر کاری برای انجام دادن ندارند. انگار دیگر زندگی برایشان تمام شده و باید دراز به دراز بخوابند تا ملکالموت زنگ در خانه را بزند.
▪️یک چیزی که در فرنگ دارم به صورت روزمره میبینم، مادرهای حامله، پدرها و مادرهای با یک بچه، گاه دو و حتی سه بچه!ای است که در خیاباناند. چه میکنند؟ دوچرخهسواری. خرید. ورزش. وسط پارتی و مهمانی. در دانشگاه. خلاصه در حال زندگی عادی و عشق و حال و نفس کشیدن. بارها در این مدت، در جاهای پرتی پدران جوانی را به دو نوزاد در داخل یک چرخهای کالسکه مانندی دیدهام که با لباس ورزشی، در دل جنگل، تنها، در حال نفس نفس زدن و ورزش کردن هستند. تقریباً یک پنجم از زنانی که هر روز سوار دوچرخه، در سربالاییها میبینم، یک چیز چهارچرخهای به عقب دوچرخهشان وصل است که گاهی یک یا دو بچه داخل آن است. غالبن هم خوابیده یا در حال نگاه کردن.
▪️میدانم که الان میگویید: "بیا! دانشجوی جامعهشناس ما را ببین! صدایت از جای گرم در میآید! اینها که صبح تا شب برای یه قران دوزار پوشک و شیر خشک و فلان و بهمان اجدادشان جلوی چشمشان نمیآید!" بله. قبول. سهم فشارهای اقتصادی قبول. اما یک بخش هم واقعاً سبک زندگی ما است. تصور ما از "پدر و مادر وظیفهشناس" است. پدر و مادری که دیگر یوگا و ورزش و خرید و ادامه تحصیل و مطالعه و دوچرخهسواری و همه چیزش تعطیل میشود چون باید خودش را "وقف" بچه کند. خب چه میشود؟ جز این است که این پدر و مادر، خودش هم فرسوده میشود؟ جز این است که بعد از چندین سال، دیگر حتی پدر و مادر با نشاطی هم نیست؟ به لحاظ جسمی هم درب و داغان است؟
▪️حرفم این است: به جای "وقف" کردن، "بخش کردن" زندگی هم یک راه است: همراه کردن بچهداری با رشد شخصی. با ورزش. با عشق و حال. با مهمانی رفتن. با ادامه تحصیل. با کوهنوردی. راستش من و خواهرم همینطور بزرگ شدیم. پدر و مادرمان پولدار هم نبودند. اتفاقاً خرج سر ماهمان همیشه در بچگی ما با زحمت و صرفهجویی و کار شبانهروزی جور میشد. اما هم پدر، ما را در کوه رفتنهایش همراه کرد، هم مادر ما را در دانشگاه رفتنش در زاهدان! ما در "کنار" آنها بزرگ شدیم نه در خلوتی که با وقف و تمام کردن زندگی خودشان، برایمان ساختهباشند.
▫️پانوشت: عکس زیر، تصویر یکی از همان چیزهایی است که بچهها را داخلش میگذارند و به پشت دوچرخه میبندند.
دیدگاه تان را بنویسید