ارسال به دیگران پرینت

آیاچهل وسه هزار دسته گل‌ جامانده در گلدان ، واکسن زده‌اند؟

فریدون صدیقی-استاد روزنامه‌نگاری

 آیاچهل وسه هزار دسته گل‌ جامانده در گلدان ، واکسن زده‌اند؟

یکی از آن 43هزار نفر را کمی دور کمی نزدیک می‌شناختم؛ سروچمان باشکوه‌تر از بهار، محترم، بی‌توقع و انتظار که تکیه داده بود به نیمرخ قاب پنجره و چشم به آسمان مشوش داشت! نرم‌تر از نسیم در هوای معطر اتاق چرخیدم تا خط و عمق نگاهش را جویا شوم، پیدا نکردم، چیزی را نمی‌کاوید حتی پاره ابر بیقراری که خون غروب، مثل کاکل خروس قرمز کرده بود!چرا چنین بود! که حالش صدرنشین دردهای من شد در آن غروب سال‌های دور؟ مثل اکنون من و شما و یا اغلب ما در روزگار تلخ وترک خورده که احساس بیهودگی و بی‌تفاوتی می‌کنیم چون هر موضوع ساده‌ای تبدیل به مسئله لاینحل، سرگردانی و یاس و بحران می‌شود! چنان گردبادی که ما را تک و تنها در بیابانی بی‌پایان دربرمی‌گیرد! راستی که دریغ از ساعتی خوش که کنارهم بنشینیم و بستنی نانی زخمی کنیم تا یکی آواز بنان و یا نغمه نوری شود، دریغ! همین دیروزها تصویری دیدم که خبر از توفان می‌داد و در یک آن شاخه‌ای شکست پیش پای عابری که احتمالا جعبه در دستش بامیه و زولبیا بود. شاخه تنومند سقف ماشینش را زخمی کرد و خودش تلو خورد اما نیفتاد حتی بامیه و زولبیا هم لطمه‌ای ندیدند و رفت و نشست بر لب جوی و دو دستش را ستون سرِ بی‌سامان کرد تا لابد آتش‌نشانی بیاید و جانِ توسری خورده ماشینش را نجات دهد! به‌گمانم او در آن غروب داشت از خودش می‌پرسید بهتر است بروم کرونا را در آغوش بگیرم و جهان را ترک کنم تا پیش از آن‌که جهان مرا ترک کند! شک ندارم باید چیزی در او شکسته باشد وقتی تبریزی پیر، پراید میانسالش را سقف شکن کرد؛ آن هم در روزگاری بی‌شخصیت، شورشی، ویرانگر با همراهانی چون کرونا، گرانی، تحریم و بیکاری که تعادل و توازن روحی و روانی ما را به‌هم ریخته‌اند. افزایش 16درصدی بیماران روحی و روانی در بیمارستان‌ها نشانه حداقلی از یک بحران حداکثری است مثل خود من که روان‌سپرده روانپزشک شدم و هر روز قرص آرامبخش می‌خورم مبادا تبرزین بردارم سر بشکنم! حالا حال آن سرو قامتان و دلیرمردانی که نگاه مبهوت، خاطراتی زمین‌خورده و گم کرده از جوانی دارند چه می‌شود؟ آن 43هزار جانباز اعصاب و روان سال‌های جنگ و جبهه که قریب 40سال است بی‌تبسم خورشید و دلبری ‌ماه شب چهارده، 

خرده نفسی می‌کشند با آن دوچشم محزون‌تر از کبوتران حرم! چه دسته گل‌هایی که حالا جامانده در گلدان ترک خورده زندگی در آسایشگاه‌ها شده‌اند!دریغ و درد.بروم حال شاعر را بپرسم پیش از آن‌که حالتان آخر پاییز شود!

بر گلبرگ‌های صبح

مثل شبنم می‌کوشم

زلال بیندیشم

و پرخاش بادهای ولگرد را

به هیچ بگیرم

آن سال‌های دور و دیر که یک روز واقعا یک روز بود و نه یک هفته و یک ماه، یعنی به وقت این روزگار هر روز جهانی تازه متولد می‌شود پس باید گفت، هزارسال پیش، یعنی آخرین روز تابستان سال 1359 که بمباران تهران خبر از آغاز جنگ عراق و ایران داد، سروقامتان و دلیر و دلاورمردانی به جبهه‌ها رفتند تا از خاک میهن دفاع کنند. درطول آن جنگ توانفرسا بیش از 200هزارنفر شهید، جمعیت بسیاری جانباز جسمی و٤٣ هزارتن جانباز اعصاب و روان شدند.

که حالا در این بیمارستان و آن آسایشگاه  یا در اتاقی خالی‌تر از تنهایی معصومانه دارند پیر می‌شوند. آنان گرچه آزادند و ظاهرا درد دست و پا ندارند اما گروگان جنون روان خویشند! چقدر این جمعیت معصوم و عزتمند درکنار بیماران زخم و درد کشیده شیمیایی و قطع نخاعی درد و شرم به جانمان می‌ریزند در روزگار مالیخولیای کرونا و هزار و یک درد دیگر! آیا کسی خبر دارد که اینان واکسن زده‌اند؟ یادم هست یکی از آن دسته گل‌ها وقتی پیدایش می‌شد از ذوق آن سیمای محجوب و محترم میدان ١٢ نارمک، غرق عطر حضورش می‌شد تا اینکه جانباز شیمیایی روانی شد و سرانجام در شب باران خورده‌ای از بام به حیاط افتاد تا میدان در وداع با شقایق جوانش، سیاهپوش شود تا ما شرمنده هزاران هزار بلندبالایی باشیم که ستاره خاک شدند.

نسیم

با زبان روشن برگ و

دهان خوشبوی اردیبهشت

هرچه گفت 

نشان از تو داشت 

می‌دانید در این روزهای ملتهب، مهمل و ترس‌خورده از  بازی خطرناک کرونا، حال ما پریشان‌تر از گردباد ره گم کرده شده است. گویی تک و تنها در بیابانی بی‌پایان چنان گرفتار شده‌ایم که ره به رهایی نداریم.وقتی خودم را در آینه در نگاه همسایه و در چشم شیشه مغازه‌ها می‌بینم احساس بی‌وزنی و بی‌انگیزگی می‌کنم اما به‌خودم دلداری می‌دهم. ناامیدی دشمن زندگی‌است از آن پرهیز کن و چقدر سخت است این کار وقتی حالمان از بس تیر و تبر خورده خبرهای ناامید‌کننده است! وقتی با کفش غبار گرفته، شلوار خط اتو شکسته و دهان بسته برای نگفتن و نخوردن با ماسک پا بیرون می‌گذاریم، گاه به‌جای رسیدن باز‌می‌آییم، گاه مقصد را گم می‌کنیم و چون مستاصل می‌شویم عصبی و پرخشم می‌خواهیم زمانه را خط خطی کنیم!

راست این است چون زورمان به مسئولان و مدیران ناکارآمد، غافل و احیانا دزد و دغل نمی‌رسد به هر بهانه‌ای به‌جان یکدیگر می‌افتیم. کلمات رکیک، پیراهن زخمی، پای چشم کبود و دماغ رنگی از نتایج پرخاشگری به‌دلیل آوار فشارهای روانی است! آیا ما مردمان معصوم داریم کم‌کمک به جمع جانبازان اعصاب وروان سال‌های جنگ اضافه می‌شویم؟

پرسش ناجوانمردانه و غیرواقع‌بینانه‌ای است! بهتر است سری به شاعر بزنم چون همواره بر این باورم تا قلب می‌تپد امید هست پس باید عاشق شد و رفت با رؤیا ماست میوه‌ای خورد!

این خیال من نیست

که نرده‌های خیس جوانه زده است

و قطره‌های شفاف خفته در یخ

نه رؤیاهای منند

  همه شعرها از عباس صفاری

 

منبع : همشهری
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه