اینکه پیش از این به بهانۀ زادروز سهراب سپهری یا در مطلبی با موضوع «سفر» دربارۀ سهراب سپهری و در همین تارنما نوشتهام مانع آن نیست تا از اول اردیبهشت (1359 خورشیدی) یاد نکنیم که روز کوچ همیشگی شاعر-تقاش پرآوازۀ همروزگار ماست.
چنان محبوب که مانند فروغ (فرخزاد) با نام کوچک (سهراب) شناخته میشود و این گزاره را باطل کرده که شعر نو از ایجاد ارتباط با تودۀ مردم ناتوان است.
با این حال شهرت سهراب سپهری در میان مردم پس از مرگ شاعر بیش از سالهای حیات اوست و در این 41 سال که رفته از او بیشتر یاد شده است چه در شعر و چه نقاشی.
در نوشتههای قبلی به نکاتی اشاره کردم که در ادامه هم شاید بیاورم اما چون این یکی در قالب سلسله نوشتارهای فرهنگ و ادبیات قرار می گیرد و به تازگی درسگفتارهای سال گذشتۀ استاد شفیعی کدکنی دربارۀ «سبک شناسی» را دنبال کرده و شنیدهام به نکتۀ تازهای دربارۀ او دست یافتهام؛ این که اتفاقا بسیار اهل تکنیک بوده و چنین نبوده که ناگهان شعر از او سرریز کند بلکه با هوشیاری در حال «انحراف از نُرم» و ایجاد سبک در «محورهای جانشینی و همنشینی» بوده است.
همان گونه که خیلیها تصور میکنند شاعری گوشه نشین بوده و نمیدانند بسیار سفر میکرده و در نمایشگاههای متعدد نقاشی شرکت داشته و جاهایی را دیده که اخوان و شاملو و فروغ هرگز نرفته و ندیده بودند.
دکتر شفیعی کدکنی معتقد است وقتی سهراب می گوید «صندلی را بنه در میان سخنهای سبز نجومی» تکنیکی را به کار برده و در واقع جملۀ سادۀ «صندلی را بیاور میان علفهای سبز باغچه» را با تغییر کلماتی چون «بیاور، علف ها و باغچه» به ترتیب به «بنه، سخن ها و نجومی» به این صورت درآورده حال آن که تکنیک نباید این قدر به چشم ما بیاید و تنها اهل فن باید پس از دقت و بررسی متوجه شوند مانند حافظ که در نگاه اول تکنیک او خود را نشان نمیدهد و تنها لذت میبریم.
نمیخواهم این بحث سبک شناسی را ادامه دهم اما اشارتی شد تا برای خوانندگانی که مطالب قبلی را خواندهاند نیز حاوی نکتۀ تازهای باشد وگرنه خود استاد شفیعی هم از سپهری به عنوانی یک شاعر بزرگ یاد میکند.
باری، 41 سال قبل و در چنین روزی- اول اردیبهشت 1359 – او در تهران درگذشت و هر چند روزنامهها به این اتفاق توجه نشان دادند اما در آن روزگار ذهن و زبان مردم چنان درگیر و معطوف به سیاست بود که نمیتوانستند با شاعری که آشکارا از سیاست دوری و بیزاری میجُست، همراهی و همدلی نشان دهند: من، قطاری دیدم که سیاست میبُرد و چه خالی میرفت...
با وقوع جنگ و بعدتر اتفاقات سال 1360 اما هم جامعه و هم حکومت جدید به گفتمانی آرامشبخش نیاز داشت و شعر سهراب که به جایی برنمیخورد رواج یافت.
به عبارت دیگر هر قدر که سیاست سبب شد هنگام مرگ شهرت نداشته باشد باز همان سیاست موجب شد که به شهرتی استثنایی و در مقاطعی گاه بیش از سه شاعر معاصر خود – شاملو، فروغ و اخوان- دست یابد چرا که دو نفر از آن سه در صدا وسیما کاملا ممنوعه بودند و یکی نیمه ممنوعه (اخوان).
احمد شاملو جایی گفته بود «شعر من شیپور است برای بیدارباش و اشعار برخی لالایی است» و این تلقی درگرفت که به سهراب سپهری طعنه میزند.
با این همه چنان که اشاره شد از بختیاریهای سهراب سپهری این است که هر چند خود از سیاست، دوری میجُست اما همان سیاست او را به صحنه آورد.
جدای داستان بایکوت های بعد انقلاب در صدا وسیما و از چهره های شاخص، زبان نیما دشوار بود و احمد شاملو و اخوان هم در قید حیات بودند وهمۀ اشعار فروغ هم قابل نقل نبود. پس تنها ضلعی که باقی ماند سهراب سپهری بود که هم از دنیا رفته بود و هم شعر او سیاسی نبود. با این که عرفان او به بودیسم پهلو میزد اما همین که می گفت: «من مسلمانم، قبلهام یک گُلِ سرخ» برای اثبات برادری کافی بود.
با این همه جفاست اگر بگوییم محبوبیت و اشتهار سهراب تنها به خاطر فضای خاص دهۀ 60 است چرا که زندگی او نیز واقعا شاعرانه بوده و سزاوار همۀ این توجههاست.
از جذابیتهای او یکی این است که در عین فروتنی و خجولی و کنارهجویی هرگز گوشهنشین و منزوی نبود و چنان که اشاره شد بسیار اهل سفر بود و به شرق و غرب جهان مسافرت و در نمایشگاههای متعدد نقاشی شرکت میکرد.
به فرانسه هم رفت اما دلباختۀ شرق بود. هند و چین و افغانستان و ژاپن از جمله سرزمینهایی بود که دید و در آن زندگی و اقامت کرد.
در ژاپن هنر «حکاکی روی چوب» را آموخت و به شعر ژاپنی علاقهمند شد.
از این رو باید تصریح شود که این تصور به کلی نادرست است که روزگار را با عزلت در گوشهای از کاشان میگذرانده حال آن که اهل کار بود. هم کار اداری و هم حتی برای گذران زندگی کار یدی.
در دهۀ 30 به استخدام وزارت کشاورزی درآمد و با عنوان سرپرست سازمان سمعی و بصری این وزارتخانه مشغول بود و پروژههای مشترکی را نیز با شاملو انجام داد. در آغاز دهۀ 40 هم در هنرکدۀ هنرهای تزیینی تدریس میکرد.
با بورس تحصیلی به فرانسه سفر کرد اما ناگاه بورس او قطع شد و در پاریس بیکس و بیپول ماند. در حالی که تعهد داده بود چند نقاشی را به پایان برساند و ناگزیر شد برای تأمین مخارج و امکان ادامۀ اقامت در فرانسه در شرکتی مشغول به کار شود که پیمانکار پاک کردن شیشه نماهای ساختمان های بلند بود و برای این کار از ساختمان 20 طبقه ای هم آویزان شد.
در اوج انقلاب 57 بیمار شد و سال 58 به لندن رفت تا درمان شود اما سرطان در بدن او بسیار پیشرفت کرده بود. به تهران بازگشت و ماههای آخر در جدال با مرگ بود تا سرانجام در اول اردیبهشت 1359 چشم از جهان بست و پیکر او را به روستای مشهد اردهال منتقل کردند و در زادگاه خود آرام گرفت و جاودانه شد و حالا اشعار او گاه تا حد ضرب المثل زبانزد مردمان است و تابلوهای نقاشی با امضای او در معتبرترین حراجهای هنری با بالاترین قیمت ها به فروش میرسد.
برخی از اشعار او از زمین و زندگی مادی و عادی فراتر میرود و انگار از دنیایی دیگر میبارد:
به تماشا سوگند/ و به آغاز کلام/ و به پرواز کبوتر از ذهن/ واژهای در قفس است.... من به آنان گفتم/ آفتابی لب درگاه شماست/ که اگر در بگشایید به رفتار شما میتابد
این را هم جالب است بدانید که در همان سال 59 شعر سهراب سپهری در کتاب های درسی دوم دبیرستان گنجانده شد.
به خاطر دارم دبیر ادبیات ما در دبیرستان البرز به تمسخر این شعر پرداخت: « من وضو با تپش پنجرهها میگیرم» و پرسید یعنی چه و من که تازه در تابستان با شعر سهراب آشنا شده بودم اگرچه به خاطر سیاسی نبودن نپسندیده بودم پاسخ دادم: "وضو گرفتن" یعنی "ایمان داشتن" و "تپش پنجره" هم یعنی "آزادی" چون از پنجرۀ بسته صدایی به گوش نمیرسد و این یعنی «من به آزادی ایمان دارم» و چه لذت داشت تحسین و تشویق در آن لحظه!
چون بیم دارم نقد نقل شده از دکتر شفیعی کدکنی از لذت دوستداران او از شعر سهراب بکاهد، پس بگذارید بیفزایم که چه با اشتیاق این شعر سهراب را میخواند:
بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم...
دیدگاه تان را بنویسید