اینجا اشک بیمحابا و بیاجازه میآید... کنار سوگواران عزیز از دست دادهای که کرونا بهارشان را سیاه کرده است. سوگواران حدود ۳ هزار قربانی کرونا را میگویم که شاید برای برخی آمار باشند و عدد و رقم...، اما هریک از این رقمها یعنی یک نفس برنیامده، یک عزیز از دست رفته، یعنی یک تمام ناتمام و مرگ در غربت و مظلومیت، یعنی دیدارهای به قیامت مانده، حرفهای مانده بر دل یعنی حسرت بوسه و آخرین دیدار. این اعداد و ارقام را نباید ساده گرفت که این روزها، به ازای هر کدام خانوادههایی به سوگ نشستهاند.
کرونا در همین حوالی پرسه میزند، میرقصد و قربانی میگیرد. فرق نمیکند خانه یا بیمارستان به هر جایی سر میزند. سپیده میگوید پدرش در خانه تمام کرده است بیآنکه بدانند کرونا دارد. تازه پس از مرگ وقتی جنازه او را بردند و تحویل ندادند تا از او تست بگیرند؛ فهمیدند تست کرونایش مثبت شده است.
این روایت مرگ کرونایی است؛ کرونا داغها بر دلها گذارده که پسران را به عزای پدران یا در مورد مصطفی ۳۲ ساله، پدر را به عزای پسر جوانش نشانده است.
مصطفی تازه نامزده کرده بود و قرار بود تا نوعروسش را در همین حوالی بهار شاید یک روز از اردیبهشت ماه ۱۳۹۹ که نسیم بهاری میوزد و هنوز درختان قبای نو بر تن دارند به منزل امیدش ببرد. لابد پدر چقدر امید و آرزو به هم بافته بود برای او که نیمههای شب چهاردهم اسفند در خانه تمام کرد و جنازهاش در تاریکی و غربت روی دستان پدر برای بردن به سمت آمبولانس بهشت زهرا تاب خورد و به جای رخت دامادی، کفن پوش شد. پدر برای پسر مراسم گرفت، اما نه به شادی که نوعروس سیاهپوش شده بود و پدر به گرفتن مراسم محدود در بهشت زهرا با چیدن تعداد محدودی صندلی اکتفا کرد و مصطفی به همین سادگی از کف پدر رفت. خانواده هم از ترس کرونا خانه را خالی کردند.
خیلیها در این روزها مرثیهخوان عزیزی هستند که کرونا نفسشان را گرفته است. مانند سپیده، علی، پدر مصطفی و امید و مانند خیلیهای دیگر. آنها عزیز ازدست دادهاند مانند فرزندان زبیده، مادری که مدتهاست رخت از این دنیا بسته است، اما همسرمبتلایش هنوز خبر از کوچ او ندارد.
دست آنها را باید گرفت و برد آنجایی که دختری با شنیدن حال بد پدر، راهی بیمارستان میشود میرود پشت درب شیشهای بخش قرنطینه و از یک لحظه غفلت کادر درمانی استفاده میکند شاید هم او خیال میکند غفلت است که شاید پرستاران میدانند شاید این آخرین دیدار باشد که جلویش را نمیگیرند. باید دست اینها را گرفت و برد داخل اتاقی که پدر خوابیده روی تخت و نفسش به سختی بالا میآید. وقتی که پدر میگوید پس کجایید شما؟ که پدر دلتنگ باشد و تو حتی نتوانی او را در آغوش بگیری و ببوسی و بغض راه گلویت را ببندد که تا به حال پدر را این طور ندیده باشی، اما به خودت بگویی پدر میتواند به بیماری غلبه کند.
او بگوید هوا خفه است و تو پنجره را باز کنی؛ بخواهی بهترین طعمهای دنیا را به پدر بچشانی و او بگوید نه، که نه نایی هست و نه قراری. که قرار را از تو هم بگیرد، که نفست به سختی بالا بیاید از فکر پرسه مرگ در این اتاق، اتاقی که به دلیل کمبود تخت در آی سی یو با آوردن یک دستگاه تبدیل شده باشد به آی سی یو.
دست این سهلگیران سادهنگر را باید گرفت و برد جایی که نمیدانی چرا به دلت میافتد فردا صبح اول وقت باز بروی سراغ پدر و میروی. همان روز ۲۱ اسفند ماه وقتی بهار داشت قدم به قدم نزدیکتر میشد و دستفروشان بازار روز، همان اول صبح با نیروهای شهرداری برای پهن کردن بساطشان دعوا داشتند؛ که انگار نه انگار کرونا آمده باشد که شاید غم نان، ترس از کرونا نمیشناسد. اما باید شناخت کرونا را که سخت غریبکش است... سخت.
باید دست اینها را هم گرفت و برد باز پشت همان درب شیشهای بخش قرنطینه بیمارستان... وقتی باز از فرصت استفاده کرده و با برادر میروید بالای سر پدر که از حال رفته است که دیگر لبهایش نمیخندد که جوان خوابیده روی تخت کناری با سرفههای مداوم و تنگی نفس میگوید سه روز است چیزی نخورده و تنها به او سرم زدند؛ که وقت خون گرفتن، رگش را پیدا نکردند و تکرار این کار او را از از هوش برده که پدر چشمان بیرمقش را باز کند که شما را ببیند و در جواب اینکه بگویید بابا چی شده؟ خوبی؟ سر تکان دهد نه؛ راست میگفت: خوب نبود بابا... که بعد شما را بیرون کنند، رئیس بخش اگر بداند قرنطینه شکسته است مکافات میشود حتما...
بعد برادر را که بابا را لمس کرده بفرستی برود پایین تا دستهایش را ضدعفونی کند و در دلت به کرونا و هر چه ویروس است نفرین بفرستی! دوباره به پرستاری که در همان نزدیکی است بگویی برای پدر آبمیوه و کمپوت آوردی تا شاید بنیهاش تقویت شود و پرستار بپذیرد که «خودت بیا بهش بده». شاید هم او در دل به سادگی دختری خندیده باشد که گمان میکرد میتواند پرسه مرگ را با کمپوت آناناس از پدرش دور کند که فرشته مرگ را مگر میتوان به این ترفندها دور کرد... شاید پرستار میدانست این آخرین ملاقات است که اجازه میدهد بروی بالای سر پدر.
میروی در اتاق بابا، دستپاچه و نگران. شرایط عادی نیست هوای اتاق خفه است؛ پنجره را میگشایی میروی بالای سرش با او حرف میزنی که چه میخوری بابا؟ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. بابا آب میخواهد و تو شادمان به این خیال که بابا خوبست، پرستار میآید یک ظرف شیشهای باریک را میدهد دستت که «دارویش را هم خودت بده بریز داخل آب میوه». آبمیوه را با دارو مخلوط میکنی لیوان را به لبهایش نزدیک میکنی. بابا اول دارویت را بخور. سرش را بلند میکنی لیوان را به لبهایش نزدیک میکنی و بابا به سختی آن را فرو میدهد. لیوان را پر آب میکنی و باز نزدیک لبهایش میکنی، اما بابا تک سرفهای میکند آب از کنار دهانش پایین میریزد سپیدی چشمهایش بالا میرود و چشمهایش به رو به رو خیره میماند. پدر را بغل میکنی میزنی روی سینهاش صدایش میکنی. جوابی نمیدهد.
دست این سادهگیران خودخواه را باید گرفت و برد توی راهرو وقتی پرستار را صدا میزنی که حال پدر بد است و بر میگردی به اتاق، جوان هم اتاقی بابا میگوید مونیتور رو ببین و تو یک خط صاف میبینی. پرستار سر میرسد داد میزند: «بیهوشی را پیج کنید» و تو را از اتاق بیرون میکند. هنگام رفتن سرت را بر میگردانی و تصویر آخر از چهره پدر توی ذهنت برای همیشه ثبت میشود.
دست این سادهگیران کرونا را باید گرفت و برد پشت درب شیشهای بخش قرنطینه، وقتی چشم انتظاری، مانند پدر که این روزهای آخر چشم انتظار بود که کرونا یعنی فاصله یعنی فاصله فیزیکی یعنی درد در غربت، یعنی مرگ در غربت، یعنی غریب نباشی، اما غریب بمیری.
باید آنها را برد به وقتی که هر پرستاری در جواب حال پدرم چطور است؟ چیزی میگوید: ساکشن کردیم، بهتر شده و یکی با زبان بیزبانی بفهماند منتظر هر خبری باش. یکی هم عتابت کند که دل بکن، خودخواه نباش، بگذار راحت برود و تو بگویی کجا برود بابا ... بعد دستت برود روی شماره خواهر و برادرها که عادت به دادن خبر بد نداشته باشی، اما بگویی دعا کنند که بابا نرود که ببینی متخصص بیهوشی پشت درب بخش قرنطینه تعلل کند در رفتن داخل بخش که لباس ندارد و تو دلت بخواهد دستش را بگیری و ببری بالای سر پدر که هر ثانیه اینجا یعنی مرگ و زندگی...
دست آنها را باید گرفت و برد آنجایی که نیروی خدمات، لباس فضایی پوشیده باشد و رو به همکارانش بگوید لباس بپوشید باید برویم جمعش کنیم که تو بگویی این چه میگوید و بعد نخواهی باور کنی که پدر دیگر جان ندارد تا خبر دهند که پدر تمام کرده است که رفته است و تو بمانی و آوار درد...
حالا میشنوید؟ صدای پای کرونا را، صدای رقص پای مرگ کرونایی را...
آنها را ببری آن وقتی که تازه سایه بیپدری بر سرت افتاده و تلفنت دارد زنگ میخورد که مادر باشد که بگوید چه خبر؟ این پرستار چه میگوید و تو بپرسی کی و چی؟ و بعدتر بفهمی همان زمان عروج بابا، از بیمارستان به خانه زنگ زده باشند که حال مریض شما خوب شده و باید یک هفته دیگر اینجا باشد و نفهمی چرا؟ اما تو در آن لحظه به گمان اینکه مادر میخواهد از زیر زبانت بکشد بشوی قاصد مرگ بابا...
باید این روزها از بهشت زهرا و دیگر آرامستانهایی گفت که قرار است شورهای بیشور و جسمهای بیجان قربانیان کرونا در آنجا برای ابد قرار گیرند، مکانهایی که این روزها شاهد غربتی عجیب هستند؛ که این روزها اغلب تنها اعضای نزدیک قربانیان در تشییع جنازه حضور دارند که یک گوشه از همین بهشتزهرا در ۲۱ اسفندماه یک خانواده سه نفره جنازه عزیزشان را در خاک میگذاشتند. آن سو، صدای گریه پسربچهای که فریاد میزند و میخواهد نزدیک جنازه پدرش شود، اما نمیگذارند. آن سو مردانی که لباسهای فضانوردی آبی و سپید پوشیدند، ماشینهای مخصوص ضدعفونی کنندهای که محلهای تازه خاکسپاریشده را ضدعفونی میکنند انگار که نشسته باشی به تماشای یک فیلم آخرالزمانی.
آن یکی نشسته بالای سر مزار خالی پدر و باز چشم انتظار پدر است، اما این بار از جنس دیگری؛ زن جوانی در حالیکه چادر عربی را روی سرش مرتب میکند از مزاری چند ردیف آن طرفتر برمیخیزد و نزدیک میشود تسلیت میگوید که همدرد است و پدرش را هفت روز است از دست داده؛ یواش میگوید به ما گفتند کروناییها را غسل نمیدهند خوب است یک سوره یاسین بخوانید و آنها مبهوت...
دیدگاه تان را بنویسید