ارسال به دیگران پرینت

گزارشی از نخستین مرکز جامع خدمات کاهش آسیب برای زنان که به تازگی در خیابان انبار گندم تهران افتتاح شده است

خواب زیر لحاف ستاره‌ها

مسئولان این مرکز می‌گویند به همکاری داوطلبانه متخصصان زنان، کودکان، ارتوپد و روانپزشک نیاز دارند

خواب زیر لحاف ستاره‌ها

  [ الناز محمدی ] تا همین تابستان زن‌ها از ساختمان نشسته در قلب پارک شوش صدای کِل و هلهله می‌شنیدند. صدای شادی عروسی. نوای مسرور دامادی. زن‌ها هربار که عروسی یا میهمانی تمام می‌شد، می‌ایستادند اطراف آن ساختمان سنگی و آدم‌ها را نگاه می‌کردند. با آن صورت‌های لاغر و اندام باریک و موهای پریشان، در میان پک‌های عمیق سیگار و نشئگی، عروس را که می‌دیدند، آرزو می‌کردند خودشان هم یک روز سقف محکمی داشته باشند برای زندگی. آرزو      زمان زیادی نمی‌خواست که بشود واقعیت، بشود شیرینی تعبیر یک رویا.
تالار پذیرایی پارک شوش در خیابان انبارگندم کمی آن طرف میدان شوش را شهرداری پس از سال‌ها به زنان معتاد و بی‌سرپناه داد تا بشود نخستین مرکز جامع خدمات کاهش آسیب اعتیاد زنان؛ جایی برای زنان معتاد، بهبودیافته و خشونت‌دیده‌‌ای که جایی ندارند برای ماندن. آن ساختمان خاکستری هنوز با حیاط گردی که محاصره‌اش کرده، زیر آفتاب اریب کم‌جان زمستان، آرام نشسته است. همین یک ماه پیش، مسئولان شهرداری، بهزیستی، وزارت بهداشت و معاونت امور زنان رئیس‌جمهوری و ... آمدند و بعد از چندماه فعالیت، رسمی‌اش کردند؛ ساختمان را شهرداری تهران به موسسه کاهش آسیب نور سپید هدایت داد و مجوز را سازمان بهزیستی. زن‌ها هم دل به دل سپیده علیزاده، مدیر مرکز دادند که مددکار است و ١٢‌سال  با زنان معتاد و برای کاهش آسیب آنها کار کرده. مرکز توانست نفس‌های اولیه‌اش را درست بکشد، با ظرفیت دادن خدمات به ١٠٠ نفر و سه خوابگاه جدا با ظرفیت‌های مختلف برای سه دسته از زنانی که به آن پناه می‌‌آورند؛ مرکزی که شبیه آن در تهران و دیگر شهرها برای زنان کم است و آن‌طور که فرید براتی‌سده، مدیرکل دفتر پیشگیری و درمان سازمان بهزیستی کشور روز افتتاح رسمی این مرکز جامع گفت درحال حاضر از مجموع ۱۴۰ مرکز گذری کاهش آسیب اعتیاد در کشور ۲۸ مرکز به زنان کارتن‌خواب خدمت می‌دهند؛ از مجموع ۱۰۵ سرپناه شبانه در کشور ۱۷ شلتر متعلق به زنان بی‌خانمان است و از مجموع یک‌هزارو۲۲۹ مرکز اقامتی درمان اعتیاد هم ۷۰ مرکز به درمان زنان معتاد اختصاص دارد و این یعنی برای جمعیت ٦درصدی زنان معتاد از میان جمعیت ٢‌میلیون و ٨٠٨ هزار نفری معتادان هنوز راه درازی برای رسیدگی هست.

فریبا خانم خوابیدن زیر سقف را دوست ندارد
 سکوت ظهر حیاط مرکز را کلاغ‌های نشسته بر شاخه‌های درخت‌ها می‌شکنند. زن‌ها صبحانه‌شان را خورده‌اند و زیر آفتاب آرام زمستان به سکوت نشسته‌اند. فریبا موچین را از رضوان می‌گیرد و تکیه می‌دهد به دیوار سرد روبه‌رو. یک نگاه می‌اندازد به شمشادهای باغچه و دست به کار می‌شود. امروز، روز دیگری است و اول نوبت برداشتن ابروهاست؛ بعد سرمه کشیدن به چشم‌ها، درست کردن ابروها با مداد مشکی و رنگ کردن لب‌ها. انگار که «چشم چشم، یک گردو».
فریبا، نام مستعار زن است. از بچگی دوست داشت جای امینه نامش فریبا باشد. حالا هم که وقت معرفی است، رویای کودکی، خودش را در میان صدای او پیدا می‌کند. فریبا خانم چهل‌وپنج ساله است. دو دختر دارد که یکی‌شان در یونان درس می‌خواند یا فریبا خانم در خیالاتش دوست دارد که در یونان درس بخواند. هرجا می‌نشیند، می‌گوید خانه‌اش را هم برای اینکه دخترش را بفرستد یونان از دست داده. می‌گوید شوهرش هم چون چشم نداشت ببیند زنش «خارجی» فکر می‌کند، او را طلاق داد. اصلا همین ١٠‌سال «شیشه» را همین فکرهای خارجی به جان فریبا خانم انداخت. او می‌خواست سیگار در دست‌هایش بگیرد و آرایش کند. فخر بفروشد و با صدای دو رگه بگوید که دخترش در یونان درس می‌خواند و یک روز او را می‌برد آنجا. فریبا خانم همه ١٠ سالی را که در خیابان زندگی کرده، در رویای یونان به خواب رفته است، در آرزوی دیدن شب‌های پرستاره آنجا که شنیده است آرامند و در پارک‌هایش، وقتی زنی روی نیمکتی می‌خوابد و ستاره می‌شمرد، کسی به او لگد نمی‌زند و مردی مزاحمش نمی‌شود. فریبا خانم هنوز هم عادت دارد شب‌ها‌ زیر لحاف ستاره‌ها بخوابد. هوا اگر خیلی گرم نباشد یا سرد، تخت تمیز و چرمی خوابگاه را رها می‌کند، می‌رود به حیاط پاهایش را از نیمکت فلزی سبز آویزان می‌کند و خیره می‌شود به ستاره‌ها. آسمان برای فریبا خانم سقف خوبی است. این یک ماهی که به مرکز آمده، همه شب‌ها را اصرار کرده که در حیاط بخوابد و صبح‌ها بساطش را پهن کرده روی زمین تا خودش را شبیه گذشته کند. مثل امروز. فریبا خانم وقت دست‌به‌دست کردن مداد ابرو و آینه می‌گوید شوهرش نخستین بار شیشه به دستش داده و بعد وقتی دیگر اعتیاد به تمامی از راه رسیده، او را خمار گذاشته است. بعدها وقتی شوهرش او را رها کرد و دیگر خبری از او نشد، مردهای محل به او جنس می‌رساندند، تا همین حالا. فریبا خانم هیچ وقت کمپ نخوابیده و مرکز پارک شوش را هم برای این دوست دارد که کسی به او اصرار نمی‌کند برای ترک کردن. کسی او را اذیت نمی‌کند. فریبا خانم ١٠‌سال را در خیابان و پارک گذرانده؛ گوشه‌گوشه خیابان‌های پایین شهر از او یادگاری‌های زیادی دارند. زخم‌های زیادی هم از خیابان بر تن او است. نمونه‌اش اینجا روی دست‌هایش پیداست. رد تیغ‌ها را مردها و زن‌ها وقت خماری در خیابان بر تن او گذاشتند. فریبا خانم وقت گفتن از خیابان‌خوابی‌هایش به خودش می‌گوید «رستم». او فکر می‌کند زن‌بودن و جایی بیرون خانه شب را به صبح رساندن کار هر کسی نیست. در همه این ١٠ سال زمستان‌ها گذر فریبا خانم چندباری به گرمخانه‌ها افتاده. او می‌گوید پاک زندگی کرده و حالا با کمک خانم علیزاده می‌خواهد برود کمپ و ترک کند تا وقتی خواست راهی یونان شود، قیافه‌اش «تابلو» نباشد و دوست‌های خارجی دخترش نفهمند فریباخانم زمانی معتاد بوده. برای دندان‌های ریخته و چشم‌های ته چاه افتاده‌اش هم باید فکری بکند. شاید خانم علیزاده بتواند او را ببرد دندانپزشکی. شاید خانم علیزاده بتواند برای بی‌خوابی‌های او هم کاری کند. شاید خانم علیزاده برای او روانپزشک بیاورد، یک نفر که بگوید باید با دردهایش چه کند و دست‌های خالی‌اش را که هر روز نیم ساعت آنها را زیر شیر آب می‌شوید، چطور از شر وسواس برهاند. فریبا خانم از کمبودهای مرکز خبر ندارد. نمی‌داند تنها مرکز جامع کاهش آسیب زنان اگر کمک خیِرها نباشد نمی‌تواند سر پا بایستد. نمی‌داند که مدیر مرکز همه چندماه گذشته را به خواهش و تمنا از پزشکان متخصص گذرانده تا شاید بیایند و برای حدود ٢٧٠زنی که اینجا پرونده دارند و در شبانه‌روز به اختیار خودشان می‌روند و می‌آیند، ساعتی بگذارند برای بررسی. او از تلاش‌های بی‌نتیجه خبر ندارد. از خواستن و نرسیدن. سپیده علیزاده، مدیر جوان مرکز که همه این سال‌ها را کف خیابان‌ها برای برداشتن گوشه‌ای از رنج‌های زندگی این زنان گذرانده، اما از همه اینها خبر دارد. «ما اینجا واقعا مشکل روانپزشک داریم. برای اینکه یک روانپزشک را بخواهیم بیاوریم، باید کلی پول بدهیم، این از پول دارو جداست. یک بار روانپزشکی به‌عنوان داوطلب آمد، اما همان یک بار شد. ما نمی‌توانیم از پس هزینه داروهای روانپزشکی بربیاییم و خود پزشکی که رایگان این زنان را معاینه کند و تشخیص دهد که با توجه به ضربه‌های مختلف روحی باید چه مصرف کنند، پیدا نمی‌شود. فقط هم مسأله این نیست. این زنان دچار مشکلات زیاد زنانه‌اند. یک ماما داریم که دو روز در هفته می‌آید، ولی ما نیاز به خدمات تخصصی زنان داریم. هیچ پزشکی نمی‌آید اینجا. این زنان به ویتامین‌های زیادی نیاز دارند. خیلی از آنها مشکوک به سرطان دهانه رحم‌اند، زخم‌های باز و سقط‌های مکرر دارند. در کل مرکز به پزشک عمومی، زنان، کودکان، ارتوپد و روانپزشک نیاز ویژه‌ای دارد و امیدواریم پزشکان داوطلب بیشتری برای کمک به ما بیایند.»

سارا خانم خیاطی را دوست دارد
سارا را از دانشگاه انداختند بیرون. ٦سال پیش. دو‌سال دیگر اگر می‌گذشت، مهندس می‌شد، سخت‌افزار. دو‌سال دیگر اما طور دیگری از راه رسیدند. سارا را که در همنشینی با دوستانش در خوابگاه به شیشه معتاد شده بود، از دانشگاه بیرون کردند. گفتند قیافه‌ات تابلو شده و ما دانشجوی معتاد نمی‌خواهیم. او را از خوابگاه هم بیرون کردند. سارا همه آن روزها را غصه خورد. با تنی اندوهگین و سری از ملال، سنگین، در خیابان‌های تهران می‌گشت و نمی‌دانست برای خوابیدن باید برود کجا. یک بار هم رفت خانه‌شان مشهد. یکی دو ماهی آنجا ماند. چند روز که گذشت، زندگی جهنم شد. شوهر مادرش به او نظر داشت و راحتش نمی‌گذاشت. سارا ماندن را جایز ندید. رفت. برگشت تهران و خیابان‌خوابی‌اش شروع شد. یک‌سال در لوله‌های بتنی خوابید؛ جایی نزدیک خیابان پیروزی، در اتاقی مدور که زن‌های معتاد با انداختن یک پرده آن را برای خودشان ساخته بودند. سهم سارا و دوستانش از دنیا همین اتاق گرد بود و اندک وسایلی و آسمانی که آویختن آن پرده، سهم کمی به آنها می‌داد. سارا هنوز که سرمای زمستانی آن شب‌ها را به یاد می‌آورد، می‌لرزد. حالا هم که نشسته در سالن بزرگ توانمندی مرکز جامع کاهش آسیب زنان و با چرخ خیاطی دم می‌گیرد، به یادآوردن آن روزها کار سختی است. سارا به ابروهای نازکش دست می‌کشد، پارچه طوسی را می‌سراند زیر سوزن چرخ خیاطی و به یاد می‌آورد، به یادآوردن برای ذهن سی‌وشش ساله او که از زیر عینک نزدیک‌بین باید گره‌ها را از هم باز کند و کوک بزند تا ذهنش پی مواد نگردد، آسان نیست. سارا هشت‌سال اعتیاد داشت و پنج سالش را مجبورشد با مردی سر کند در یک خانه تا بتواند موادش را داشته باشد. خیلی روزها مرد او را با مردان دیگری که به خانه می‌آورد، تنها می‌گذاشت. در رفتن از آنها سخت بود. همین ترس و لرز هم بود که یک روز، او را از آن خانه فراری داد و دوباره راهی پارک‌ها کرد. این بار، پارک شوش شد خانه جدیدش. سارا یکی از زن‌هایی بود که شب‌ها با لبخند، عروس و دامادها را نگاه  و آرزو می‌کرد یک بار دیگر بتواند دانشجوی دانشگاه شریف باشد و شاید یک روز عروس شود. همین فکرها هم بود که پای سارا را بعدها به آن ساختمان باز کرد. رفت و گفت می‌خواهد ترک کند. گفت می‌خواهد یک بار دیگر سارای خوبی باشد. از آن روز ٦ماه گذشته و او دو بار ترک و دو بار لغزش کرده است. مأمنی برای نلغزیدن. سارا یکی از ٢٠ زنی است که در کارگاه خیاطی کار می‌کند؛ کارگاهی برای کمک بی‌دریغ به زنانی که بهبودیافته‌اند و تعدادشان از ٢٧٠ پرونده مرکز، ٢٠ نفر است؛ یکی از سه دسته زنی که اینجا زندگی می‌کنند. «سمیه  سطحی»، مربی کارگاه خیاطی از کار سارا راضی است. او سارا را زنی باهوش یافته که خیلی زود یاد می‌گیرد و نیاز به تکرار ندارد. سطحی، سفارش‌های کارگاه را از شرکت‌های بزرگی مثل ایران خودرو می‌گیرد و بین زن‌ها تقسیم می‌کند. از نظر او، میزان یادگیری زنان بهبودیافته، بستگی به تخریبی دارد که از نظر مغزی  در دوران مصرف مواد برایشان اتفاق افتاده و اگر تخریب زیاد بوده باشد یادگیری سخت می‌شود.  کار کردن با زنان بهبودیافته برای سمیه سطحی سخت است، چون گذشته سخت و دردناکی داشته‌اند. «آنها هرازگاهی در طول ماه، درگیراتفاقاتی می‌شوند که کاملا آنها را به هم می‌ریزد، بیشتر از کسی که مصرف‌کننده نبوده. در دوره‌هایی وسوسه مواد به سراغ‌شان می‌آید؛ بعضی می‌توانند خودشان را کنترل کنند و بعضی  نمی‌توانند. اینها به خود ما از نظر روحی هم آسیب می‌زند چون ما هم بیشترین ساعت زندگی‌مان را با بچه‌ها می‌گذرانیم و وقتی یکی از آنها دوباره مواد مصرف می‌کند انگار همه چیز خراب می‌شود، انگار یکی از نزدیکان‌مان کار اشتباهی انجام داده.» آن گذشته‌ای که مربی خیاطی با افسوس از آن حرف می‌زند، از میان حرف‌های مدیر مرکز هم پیداست. علیزاده محلات مختلف و آسیب‌های زیادی را در میان زنان این محلات دیده اما از وقتی به مرکز آمده، دیده که آسیب‌های زنان محله شوش و هرندی با بقیه زن‌ها متفاوت است. «شکل آسیب‌ها در منطقه١٢ و در محله هرندی و دروازه غار خیلی جدی‌تر و عمیق‌تر است و می‌توانم بگویم با هیچ جای تهران قابل مقایسه نیست. تجربه‌ای که در این پنج ماه به دست آوردم منحصربه فردتر از همه تجربه‌های ١٥‌سال فعالیتم است. مثلا قبلا در هر چندسال، یک مددجوی زیر ١٨‌سال باردار به من مراجعه می‌کرد ولی در این پنج ماه، من حداقل چهار مددجوی باردار زیر ١٨‌سال داشته‌ام. جای دیگری که کار می‌کردم مادر باردار مصرف‌کننده کم داشتم، شاید دو سه مورد. ولی در این پنج ماه، دو زایمان داشته‌ام، یعنی ارجاع به اورژانس دادیم و یک ساعت بعد زایمان کرده‌اند. بیشتر آنها می‌گویند از شوهران صیغه‌ای‌شان باردار شده‌اند ولی به هرحال ما اینجا از آنها مدارک هویتی نمی‌خواهیم و نمی‌دانیم آنها واقعا از چه مردانی باردار می‌شوند. خشونت در میان آنها بسیار زیاد است. بارها تعریف می‌کنند که داشتم از فلان خیابان رد می‌شدم و آقایی به من حمله کرد. کسی که در خیابان زندگی می‌کند، بدترین‌ها را دیده و تجربه کرده است. آنها اصلا خیلی از خشونت‌ها را حس نمی‌کنند، مثل کتک و لگد خوردن. مادری را اینجا دارم که از صبح خانه‌های مردم را نظافت می‌کند و پسر معتادش با کتک همان ٥٠‌هزار تومان را می‌گیرد برای مواد.» علیزاده می‌گوید زنان مرکز، به حمایت‌های مختلفی نیاز دارند. «آنها چه گوشت بریان بخورند چه عدسی، روزگارشان می‌گذرد. آنها حمایت اجتماعی می‌خواهند. همه دنبال کارند. مطمئنم خیلی از ما در مغازه‌مان یک نفر را می‌خواهیم که نظافتی کند یا در اداره‌ای منشی می‌خواهیم، می‌شود از میان بهبودیافته‌ها آنها را انتخاب کرد. قبول دارم که این آدم‌ها خطرات‌شان زیاد است، ریسک کار کردن با آنها بالاست ولی بالاخره یک جایی باید به زندگی عادی وصل شوند. اینجا آن‌قدر که نیاز به حمایت اجتماعی است، به حمایت مادی نیاز نداریم.»

محبوبه خانم دوست دارد برگردد خانه
محبوبه خانم شصت‌ساله است. بچه‌های محبوبه خانم او را نمی‌خواهند. ١١‌سال پیش که شوهرش مرد، او ماند و یک خانه. دلش به همین خانه صد متری خوش بود. تنها می‌نشست در خانه و غصه می‌خورد. غصه تنهایی. محبوبه خانم دیگر آن چهاردیواری را هم ندارد. امسال برای او‌سال سختی بوده. از پیشامدهای عمومی که او در تلویزیون دیده و غصه خورده اگر بگذریم، بچه‌هایش غصه تازه‌ای برایش درست کرده‌اند. خانه را از او گرفته‌اند و در خانه‌هایشان را به رویش بسته‌اند. محبوبه خانم چند روز اول را که بی‌خانه شد، خانه دوست و آشنا ماند و بعد دید دیگر جای ماندن نیست. آمد بیرون. یک روز پاییز بود. در خیابان‌ها گشت و گشت تا رسید به میدان شوش. آن‌قدر کاسه و بشقاب و لیوان و نخود و لوبیا نگاه کرد که سرش گیج رفت. نشست گوشه خیابان، نفس تازه کند. نفسش هنوز سر جایش نیامده، مامور پلیس به او گفت که باید از آنجا بلند شود و برود. محبوبه خانم سر درد دلش باز شد و به مامور گفت جایی ندارد که برود. راه مرکز را آن مامور نشان محبوبه خانم داد. محبوبه خانم خوشحال شد و مرکز را در قلب پارک شوش پیدا کرد. بعد هم آمد گوشه خوابگاه ٤٠ نفری که ویژه زنان بدون آسیب است، یک تخت گرفت. بغض اما هنوز همنشین اوست و راه گلویش را وقت گفتن از زندگی‌ می‌بندد. محبوبه خانم نگاهی به اطراف می‌اندازد، پتوی پلنگی را روی پایش جابه‌جا می‌کند و می‌گوید بچه‌هایش خانه را گرفته‌اند و بین خودشان تقسیم کرده‌اند. می‌گوید سهم او را هم نداده‌اند و حالا هم نمی‌دانند او کجاست. محبوبه خانم این روزها با بقیه هم‌تختی‌هایش می‌رود پیاده‌روی. او پیاده‌روی را دوست ندارد. پیاده‌روی با بقیه زن‌ها به نظرش خسته‌کننده و ملال‌انگیز است. فکر می‌کند یکی از همین روزها بالاخره یکی از پسرهایش دلش به رحم می‌آید و مادر پیرش را از اینجا می‌برد. حوصله‌اش از اینجا خیلی سر رفته و حرفی ندارد با زنان جوان بزند؛ به‌ویژه آنها که معتادند و هر روز با هم دعوایشان می‌شود. محبوبه خانم می‌داند در یک «خانه امن» است اما دلش خانه خودش را می‌خواهد. مثل ندا که سی‌ودو ساله است و نمی‌داند پدر و مادرش کجا هستند. او فقط نشانی قبر دو برادرش را دارد که خودشان را به فاصله چندماه کشتند. ندا نشسته روی تخت خوابگاه و به یاد می‌آورد روزهایی را که زن بابایش او و برادرهایش را می‌زد و در حمام حبس می‌کرد. او هنوز وقتی می‌خواهد از آن روزها بگوید، بدنش درد می‌گیرد. بعدش هم که گرفتار شوهر معتادش شد. او بعد جدایی، دست بچه‌شان را گرفت و گم شد. ندا سه‌سال است بچه‌اش را ندیده؛   بعدش هم که مادرش شوهر کرده و رفته به یک خانه دیگر، او دیگر جایی برای رفتن نداشته. آمده اینجا و با یکی از مردهای معتاد پارک دوست شده. مرد خفت‌گیر است و هر روز ندا را تهدید می‌کند که اگر او را ول کند، سرش را بیخ تا بیخ می‌برد. ندا این روزها خیلی می‌ترسد و همین امروز هم یک گروه ٢٠ نفره روانشناس داوطلب برای کمک به زن‌ها به مرکز آمده‌اند، مدام از آنها می‌پرسد باید چه کند و چطور از دست آن مرد رها شود. سوال‌های ندا بی‌جواب است. هنوز کسی درست نمی‌داند باید به او چه بگوید. ندا خسته است و دلش می‌خواهد برود خانه خودش زندگی کند و صبح‌ها تا لنگ ظهر بخوابد و بعد غذایش را خودش درست کند و بخورد. او نیاز به آرامش دارد؛ مثل سمیه، غزل و مهتاب که آنها هم معتاد نیستند اما جایی برای رفتن ندارند و ندا را دوره کرده‌اند و به او می‌گویند گریه نکند. می‌گویند گریه فایده ندارد. می‌گویند باید قوی بود. یک زن قوی.

زنان آسیب دیده فقط بهبودیافته‌ها نیستند

سپیده علیزاده، مدیر مرکز می‌گوید زنانی که در قسمت خانه امن مرکز زندگی می‌کنند، با اینکه معتاد نیستند اما انواع خشونت‌ها را تجربه کرده‌اند. زنانی که تعداد‌ی‌شان کم سن و سال‌اند و او و همکارانش سعی می‌کنند آنها را به خانواده‌هایشان برگردانند. «ما در حوزه زنان هنوز خیلی کمبود و جای خالی داریم. خیلی از آنها بی‌سرپناهند و به هردلیلی از خانه آمده‌اند بیرون. من یک دفترچه دارم اینجا که اسم و عکس دخترهایی را نوشته‌ام که پدر و مادرهایشان آورده‌اند تا ببینند من آنها را می‌شناسم یا نه. ولی متاسفانه در این مسیر، همه به اینجا نمی‌رسند؛ سر راه، پیشنهادهای مختلفی می‌گیرند و می‌روند جاهای متفاوت. در این پنج ماه، ١٧ مورد ارجاع به خانواده داشته‌ام. یعنی ١٧ نفر از زنان یا دختران کم سالی را که از خانه‌هایشان بیرون آمده‌اند، توانسته‌ام به خانه برگردانم. این عدد قابل افتخاری است. برای هر کدام‌شان ساعت‌ها وقت گذاشتیم تا موفق شدیم. برگرداندن این زنان به خانه، کاملا مهارت مددکاری می‌خواست.» این مرکز سه خوابگاه دارد؛ بزرگ‌ترین خوابگاه، متعلق به مصرف‌کننده‌های مواد است که ٨٠ نفره است. یک خوابگاه دیگر برای کسانی است که درگیر اعتیاد نبوده‌اند؛ مثلا پیرند یا از شهرستان آمده‌اند می‌خواهند یک مدت باشند و بروند که ٤٠ نفره است و خوابگاه بهبود یافته‌ها که ٢٠ نفره است. علیزاده می‌گوید هزینه هر ماه این مرکز حدود ٥٠‌میلیون تومان است که خیران یا شرکت‌هایی که بخش مسئولیت‌های اجتماعی‌شان را فعال کرده‌اند، تأمین می‌کنند، اما مشکلات دیگری هنوز سر جایشانند. «خیلی از موسسات و فعالان اجتماعی به آدم‌های بهبودیافته علاقه‌مند شده‌اند اما اصل آسیب‌ها در مصرف‌کننده‌ها اتفاق می‌افتد. اگر ما سبک زندگی آنها را بپذیریم که همه جای دنیا هستند؛ یکسری آدم بنا به شرایط این‌طوری زندگی می‌کنند و اگر بپذیریم می‌توانیم با آنها ارتباط برقرار کنیم، می‌توانیم آنها را به تعامل با جامعه برگردانیم. الان من همکاری دارم که به‌عنوان آشپز آمده اینجا کار می‌کند؛ او را چندبار به اجبار گرفته و به کمپ برده بودند، هیچ وقت هم ترک نکرد. تا اینکه آن جرقه و اتفاق لازم افتاد، تصمیم گرفت که مدل زندگی‌اش را عوض کند.»

منبع : شهروند
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه